۱۴ فروردین، ۱۳۸۵

حرف های از مُدافتاده!

ساعتی به غروب دلگیر سیزدهمین روز فروردین مانده، و خیابان کم و بیش خلوت... چروک های پیشانی و ریش جو گندمی در زمینه سیه چرده صورتش او را مسن تر از آن چه هست نشان می دهد. کنار خیابان ایستاده و چراغ که قرمز می شود یک قدم جلو می آید و با لبخندی محجوبانه دستمال توی دستش را نشان می دهد و اشاره می کند که یعنی «می خواهی شیشه ماشین ات را تمیز کنم؟» و همه با بی تفاوتی سری به علامت «نه» تکان می دهند، و او یک قدمی را که جلو آمده نومیدانه به عقب بر می دارد، بدون هیچ اصرار و سماجتی؛ ازآن نوع که در جوان لُنگ به دست سر چهارراه پایین تر چند روز پیش دیدم یا بچه های نه- ده ساله ای که کم و بیش هر روز می شود بالاخره سر یک چهاراهی دیدشان... دفعتاً یادم می آید که پیش از این با دیدن منظره هایی اینچنین بغضی گلویم را می فشرد، و یادم می آید که خیلی وقت است آن بغض به سراغم نیامده... به چرایش فکر میکنم: تکرار این تصویر آن را عادی جلوه می دهد یا من آدم دیگری شده ام؟ چه جور آدمی؟...

- ای بابا! این حرفا چیه دیگه؟ این حرفا که وبلاگی نیس! حرفای مدل چند دهه پیشه... برو چارتا وبلاگ بچه مشهور بخون ببین چی باید بنویسی که به درد خوندن بخوره...

هیچ نظری موجود نیست: