در بچهداری (اگر معنیاش را فقط تر و خشک کردن بچه نگیریم) همیشه با یک تناقض مواجهایم؛ تناقضی که حالا اسماش را میگذارم «پارادوکس مسواک زدن». کدامیک ارزش بیشتری دارد؟ پاسخگفتن به میل کودک به استقلال، و احترام به غرور و تقویت اعتماد به نفس او، یا حفظ امنیت و سلامت او به هر شکلی که ممکن باشد. گاهی به جای شق اول سؤال فوق، چیزهای دیگری هم میتواند قرار بگیرد: رشد خلاقیت، تقویت مهارتهای تعامل، تصمیمگیری، محاسبه و مسؤولیتپذیری، امکان تجربههای تازه، کسب مهارتهای جدید و ... . گاهی قضاوت کردن در این مورد که شق اول «پارادوکس مسواک زدن» مهمتر است یا دومی، یا تأثیر کدام یک در زندگی او بلندمدتتر یا عمیقتر است واقعاً مشکل و شاید غیرممکن باشد. و همین است که فرزندپروری را کاری پیچیده و طاقتفرسا میکند. و بهنظرم هر چه بچه بزرگتر میشود و وابستگیاش از لحاظ فیزیکی و جسمانی به والدین کمتر میشود و تواناییهای جسمی و ذهنی و پیچیدگیهای ذهنیاش بیشتر میشود، این معماهای پارادوکسیکال پیچیدگیهای بیشتری مییابند.
۰۸ شهریور، ۱۳۸۶
پارادوکس مسواک زدن
۰۶ شهریور، ۱۳۸۶
دستور زبان عشق
لحن طنز و کنایهآمیز بعضی شعرهاش را دوست دارم؛ و بسیار بیش از آن، تجربههای اصیل و ناب انسانیای که در بعضی از آن ها تصویر میکند را. یک نکتهی جالب هم این که دو-سه تا طرح ضدجنگ در این مجموعه هست با عنوان «طرحی برای صلح» که تأمل انگیز بود بهنظرم. باید دو دهه از جنگی توانفرسا بگذرد تا بهترین آثار ضدجنگ ساخته شود («گیلانه» را که دیدهاید)، و چه کسی جز ملتی که که سه هزار روز، بیوقفه، جنگی تمامعیار را در خانهی خود تجربه کرده است میتواند سرود ضدجنگ را بهتر بسراید؟
انتخاب از میان شعرهاش سخت است اما این دو تا از شعرهایی که من دوست داشتم:
سفر ایستگاه
قطار میرود
تو میروی
تمام ایستگاه میرود
و من چهقدر سادهام
که سالهای سال
در انتظار تو
کنار این این قطارِ رفته ایستادهام
و همچنان
به نردههای ایستگاهِ رفته تکیه دادهام
***
نام گمشده
دلم را ورق میزنم
به دنبال نامی که گم شد
در اوراق زرد و پراکندهی این کتاب قدیمی
به دنبال نامی که من...
- منِ شعرهایم که من هست و من نیست-
به دنبال نامی که تو...
- توی آشنا- ناشناس تمام غزلها-
به دنبال نامی که او...
به دنبال اویی که کو؟
۰۱ شهریور، ۱۳۸۶
داوری ارزشی
آیا فارغ از قضاوتِ ارزشیِ چیزها و کسان اصلاً میشود زیست؟
بعید میدانم بشود، و بهنظرم کمی ریاکارانه میآید اگر بگوییم میتوانیم بدون قضاوت ارزشی چیزها و آدمها آنها را به تماشا بنشینیم، شاید صادقانه و فروتنانه تنها بشود گفت:«قضاوت ارزشی می کنم ولی بر زبان نمیآورم». و اگر از این هم خودساختهتر باشی میتوانی بگویی:«قضاوت ارزشی میکنم اما در جهتگیریهایام در مورد آن شخص و رفتارهای متقابلام با او (یا در غیاب او آنچه به وی مربوط است) این قضاوت را دخیل نمی کنم»
اما آدم اجتماعی را از قضاوت گریزی نیست چون از ارزشگذاری ناگزیراست. انسان اجتماعی بدون نظام ارزشی وجود نمیتواند داشته باشد.
۲۶ مرداد، ۱۳۸۶
فرجام کار
اگر جناب احمدینژاد بتواند موضوع بنزین را بدون این که به وضعیتی شدیداً بغرنج در کشور بینجامد (مثلاً مجبور شود به آزاد کردن بنزین تن بدهد و تبعاً به تورمی کمرشکن بینجامد) پیش ببرد، باید در مورد تلقی بیتدبیری که در موردش وجود دارد تجدیدنظر کرد. مسألهی بنزین از جنس مسائلی چون رابطه با امریکا و اسرائیل و کمک به سوریه و لبنان نیست که مردم کاملاً از نزدیک و با چشمهای خودشان نتوانند تأثیرش را بیواسطه و فوری ببینند، بنابراین کاملاً پتانسیل این را دارد که نارضایتی گسترده ایجاد کند. بنابراین اگر او بتواند (چنان که خودش میگوید: ما میتوانیم!) جنجال پیچیدهی بنزین را به نوعی –نه لزوماً تمام و کمال و بینقص- مهار کند، بیتردید شایستگی این را دارد که یک دورهی دیگر رئیس جمهور بشود. و البته اگر نتواند؛ از لحاظ سیاسی گور خودش را کنده است.
۲۱ مرداد، ۱۳۸۶
بالاخره ما نوکریم یا ارباب؟
«به شكل نادرستي ميگويند «ما نوكر ملت هستيم.» ملت نوكر نميخواهد، دوره نوكري گذشته، ملت آدم عاقل ميخواهد كه برايش كار كند.
اين چه اربابي است كه هميشه چشمش به دست نوكرش است. ميليونها ارباب و چند نفر نوكر براي اداره كشور كارساز نيست! اينكه ميگويم مفهوم كلمات از بين رفته، به همين علت است. تا جايي كه يادمان است، هميشه نظام ارباب و رعيتي مذموم بوده، چون نوكر دست به سينه ارباب ميايستد، اما الآن ميبينم آن آقايي كه نوكر است ميرود، اربابها برايش هورا ميكشند و به او نامه ميدهند كه مشكل ما را حل كن. يك نوكر داريم و ميليونها ارباب! »
متن فوق برشی است از مصاحبهی عباس عبدی با روزنامه اعتماد (13مرداد86) با عنوان «دولت جدید و تخم مرغ شانسی» که تحلیلی است بر عملکرد اصلاحطلبان و نیز نگاهی به نقش تعیینکنندهی نفت در ساخت سیاسی کشور و ایدهی توزیع مستقیم درآمد نفت.
۲۰ مرداد، ۱۳۸۶
تجربهی زیسته
گذر زمان درسها به ما میآموزد، افسوس که همیشه «ناگهان چهقدر زود دیر میشود»...
۱۸ مرداد، ۱۳۸۶
جنایت روزنامهای
این روزها صفحات حوادث خیلی پر رونقاند، پر از قتلهای جورواجور: زنجیرهای، سازمانیافته، تصادفی، تجاوز، شیادی به روشهای محیرالعقول و ... .
زمانی نگران بودم که خودم یا نزدیکانام قربانی یکی از این قتل های قساوتبار بشویم! از آنها که طرف را بعد از قتل با کاردِ قصابی مثله میکنند و توی پلاستیک سیاه میگذارند سرکوچه که رفتگر ببرد! کابوسی بود! حالا اما چنین دلهرهای ندارم. بسیار بعید ونادر میدانم که آدمی زندگی سالم و معمولیای داشته باشد و ضمناً جامعه را هم کم و بیش هوشیارانه بشناسد و آن وقت درگیر ماجراهای عجیب و غریب و جنایتهای «صفحهی حوادث پُرکن» بشود. این استنتاج، حاصل چند سال به دقت دنبال کردن صفحات حوادث و تجزیه و تحلیل این دادهها است!
اما برای دخملکام همیشه نگرانام. او دست کم تا سالها نمیتواند چنین شناختی که یک آدم بالغ به تجربه (شخصی یا غیرشخصی) حاصل کرده است بهدست آورد. گاهی به خودم دلگرمی میدهم که این بچهها و ونوجوانهایی که موضوع صفحهی حوادث شدهاند احتمالاً والدینی داشتهاند که توجه کافی به امور بچهشان و نیز تغذیه و توجیه فکریشان نداشتهاند. آیا در جامعهای که صفحهی حوادث روزنامههاش دائماً حسی از ناامنی را به تو القا میکند میتوانی با چنان دلگرمیای دلخوش باشی؟ در عصری که کودکان و بزرگسالان در رسانههای متکثر و بیدر و پیکر غوطهورند، گروه همسالان نیز ازلحاظ منش یکدستی سالهای پیشین را ندارد، و به مدرسه هم امیدی نیست؛ آیا هنوز هم میتوانیم مطمئن باشیم که اگر بنیان فکری مورد نظر را در بچه ایجاد کنیم؛ این ضامن امنیت و سلامت او در دنیای پرتلاطم پیش رو است؟
علیرغم تردیدهای گاه و بیگاه، من هنوز به مثبت بودن پاسخ سؤال فوق خوشبینام.
۱۴ مرداد، ۱۳۸۶
دانشگاهی، جاسوس، دیپلمات یا فوتبالیست
1. تلویزیون طی دو شب با آب و تاب و شرح و تفصیل، اعترافات هاله اسفندیاری، رامین جهانبگلو و کیان تاجبخش را پخش میکند.
2. طی روزهای بعد چندین روزنامه چاپی و سایتهای متعدد خبری و غیرخبری در بیش از 180 صفحه روی اینترنت اعترافات کیان تاجبخش را منتشر کردند که در آن از ترجمهی کتابی از پاتنام دربارهی «سرمایه اجتماعی» سخن گفته است. طرفه آن که همهی این سایتها «پاتنام» بختبرگشته را «پاتلان» نامیده بودند!
3. دیروز وقتی برای گفتوگو با استاد در مورد موضوع پایاننامه صحبت میکردم، احساس کردم تلویحاً از موضوعاتی که به نوعی با سرمایهی اجتماعی مرتبط هستند طفره میرود. و علیرغم این که قبلاً در این مورد اظهار علاقه کرده بود اینک تمایلی به این قضیه نشان نمیداد. او به ظرافت سعی میکرد نشان دهد که سیاسی شدن «سرمایه اجتماعی» (به مدد ماجرای اعترافات!) میتواند هم برای استاد و هم برای دانشجو ریسکآمیز واسباب دردسر بشود! ... دارم مفهوم آزادی آکادمیک را مزمزه میکنم.
4. وقتی ماجرای پاتلان به جای پاتنام را برای ایشان تعریف کردم، استاد به مزاح فرمودند:«حالا تصور کن پاتلان، نام سفیر یا دیپلمات یک کشور اروپای غربی در فلان کشور جهان سومی باشد! آن وقت قضیه چهقدر میتواند کش بیاید و چه چیزهای دیگری ازش دربیاید!» نزدیک بود از این سناریوپردازی هوشمندانهاش از خنده منفجر شوم. کاملاً درک میکردم چه میگوید! چنین اتفاقی میتوانست به کلی خبر و مقاله وتحلیل در روزنامهي کیهان ونشریات پرتو و یالثارات و ...، صدور بیانیههای مختلف، تعطیلی دروس حوزه، تظاهرات، کشیده شدن ماجرا به تریبون نمازجمعه تهران، امضای طومار و الخ منجر بشود.
پ.ن1: خاطرنشان میشود که این استاد عزیز من، از مثبتاندیشترین استادهایی است که در گروه داریم. تا به حال چنین طنز تلخی ازش نشیده بودم و تا بهحال این جور خسته و دلزده ندیده بودماش. دلام گرفت.
البته ایشان حرفهای دیگری هم زد که ترجیحاً سانسور میشود!
پ.ن3: یک سرچ کوچولو در ویکیپدیا نشان داد که خوزه آنتونیو پاتلان یک فوتبالیست مکزیکی است! آخیش خیالام راحت شد!