۰۸ آبان، ۱۳۸۶

یادگاری

هر روز که روزنامه را بازمی‌کنم، نگاهی هم به صفحه‌ی ترحیم می‌اندازم. غیر از این که گاهی بی‌حوصله دنبال نام آشنایی می‌گردم که تسلیت داده باشد یا گفته باشندش (چه‌قدر بی‌رحم‌ام!) ، روی تک تک عکس ها و اسم‌هاشان مکث می‌کنم و براندازشان می‌کنم: پیرها، جوان‌ها. روی تصویر دخترها و پسرهای جوان بیش‌تر تمرکز می‌کنم، اسم و عنوان مسن‌ها را با دقت می‌خوانم، متن آگهی‌شان را اگر ادعای ادبی بودن داشته باشد با تأمل می‌خوانم، گاهی بیش از یک بار. در این مرور هر روزه، هر بار خودم را توی آن صفحه مجسم می‌کنم و ازخودم می‌پرسم: «یعنی یک روز هم ممکن است عکس یا اسم مرا توی این صفحه چاپ کنند؟» ... لابد باید خیلی خودساخته باشی که پاسخ‌ات به این سؤال، صادقانه مثبت باشد و چنین چیزی را باور داشته باشی! یادم نمی‌‌آید این عادت از کی به سرم افتاده است، شاید از وقتی چند سال پیش شعر «لحظه‌های کاغذی» قیصر امین‌پور را خواندم. در این شعر او درد زمانه‌ی ما را روایت کرده است، او 14 سال پیش این شعر راسروده است ، اما انگار هرچه می‌گذرد این درد، عمق و اپیدمی بیش‌تری پیدا می‌کند...

و حالا که شنیدم چه‌قدر زود رفت دفعتاً یادم می‌آید که یاد مرگ و جاودانگی چه‌قدر در شعرهاش تکرار شده است... تا به حال از شنیدن خبر مرگِ آدمِ ندیده‌ای این‌قدر جانخورده بودم و این‌قدر دل‌ام نگرفته بود...

لحظه‌های کاغذی

خسته‌ام از آرزوها، آرزوهای شعاری

شوق پرواز مجازی بال‌های استعاری

لحظه‌های کاغذی را، روز و شب تکرار کردن

خاطرات بایگانی، زندگی‌های اداری

آفتاب زرد و غمگین، پله‌های رو به پایین

سقف‌های سرد و سنگین، آسمان‌های اجاری

با نگاهی سرشکسته، چشم‌هایی پینه‌بسته

خسته از درهای بسته، خسته از چشم‌انتظاری

صندلی‌های خمیده، میزهای صف‌کشیده

خنده‌های لب‌پریده، گریه‌های اختیاری

عصر جدول‌های خالی، پارک‌های این حوالی

پرسه‌های بی‌خیالی، نیمکت‌های خماری

رونوشت‌ روزها را، روی هم سنجاق کردم:

شنبه‌های بی‌پناهی، جمعه‌های بی‌قراری

عاقبت پرونده‌ام را، با غبار ‌آرزوها

خاک خواهد بست روزی، باد خواهد برد باری

روی میز خالی من، صفحه‌ی باز حوادث

در ستون تسلیت‌ها، نامی از ما یادگاری

۰۵ آبان، ۱۳۸۶

شجاعتِ صداقت

صداقت ( و نه ساده‌لوحی) بدون شک نیازمند جسارت و شجاعتی عظیم است.

طفل گریزپا

1. يادم باشد اگر روزي معلم شدم و ديدم كه شاگردها درس را گوش نمي‌كنند يا زیاد کلاس را دو در می‌کنند، پیش از آن که آن‌ها را توبیخ کنم نگاهی به خودم بیندازم، به محتوایی که به خوردشان می‌دهم و فرم ارائه‌اش دوباره نگاه کنم... بمباران رسانه‌ها و هجوم سرگرمی نخواهد گذاشت آن‌ها پای هر حرف مفت و بی‌سر و ته‌ای و هر زبان الکنی وقت‌شان را «تلف» (!) کنند؛ فقط به این دلیل که بر پیشانی کسی نام «معلم» نوشته شده است. «معلم» هم مثل خیلی‌های دیگر مشروعیت و قدرت بلا‌منازع‌‌اش را برای همیشه از دست داده است.
2. از قدیم و ندیم بیخود نگفته‌اند که «معلم» می‌تواند طفل گریزپا را جمعه هم به مکتب بکشاند! شرط و شروط دارد و شرطش معلم است.
3. برای یک استاد خیلی باید مایه‌ی شرمنده‌گی باشد که فقط ترس یا احترام مانع غیبت دانشجو سر کلاس‌اش باشد.

۰۱ آبان، ۱۳۸۶

انسان و خسران

چند روز پیش کسی توی تلویزیون سوره‌ی عصر را می‌خواند: «والعصر، ان الانسان لفی خسر». دفعتاً توجه‌ام را جلب کرد. نه این که قبلا نشنیده یا نخوانده باشم‌اش، یا از کسی درباره‌اش حرفی نشنیده باشم، این بار انگار چیزی را عمیقاً و با تمام وجود درک می‌کردم، فهمی که حاصلِ ادراکِ ماهیتِ زندگی است. ادراکِ این قضیه که انسان با ساختار وجودی‌اش، و جهان چنان که هست، ذاتاً طوری‌اند که امکان این که تو یک برنده‌ی تمام‌عیار باشی هرگز وجود ندارد؛ همیشه چیزی را می‌بازی؛ همیشه. هر چیزی را که به‌دست می‌آوری؛ وقتی برمی‌گردی و به پشت سرت نگاه می‌کنی می‌‌بینی چیزی از دست رفته است؛ دست کم «زمان».

دروغ

فكر مي‌کرد هرچه بیش‌تر درباره‌ی خودش دروغ بگوید ترحم دیگران را بیش‌تر برمی‌انگیزد و لابد دوست‌داشتنی‌تر به نظر می‌رسد. طفلکی!

۲۷ مهر، ۱۳۸۶

عادت بد

این خیلی عادت بدی است که آدم به محض این که کمی کارهای‌اش جلو می‌رود و استرس‌اش کم می‌شود، شروع کند به وقت تلف کردن؛ خصوصاً از نوع اینترنت‌بازی.
گفتم که یادم باشد!

دلخوشی‌های کوچکِ کوچکِ کوچک

وقتی تصویر کودکان گرسنه‌ی افریقایی، که چند روز پیش دوستی برای‌ات ایمیل کرده بود (تا بروی و خدا را شکر کنی که خودت و بچه‌ات و دور و بری‌های‌ات آن‌جوری نیستید) از ذهن‌ات محو می‌شود، و وقتی خیلی چیزهای بزرگِ دردآور دیگر (که گاهی احساس می‌کنی توی دل و مغز کوچک تو حتی جا نمی‌شود و قابل فهم نیست) به یادت نیست، از تماشای چندتا میزی که توی سالن پررفت‌وآمد دانشکده هست و روی‌اش تعدادی کتاب که به رشته‌ی تو ربطی ندارد و همیشه دور و برش چند تا دانشجو می‌پلکند (و گیریم فقط کتاب‌های درسی‌شان را می‌خرند) کیف می‌‌کنی؛ درست به اندازه‌ی نشستن توی تریای باصفای دانشکده‌ی قبلی‌ات که زیر سایه‌ی درخت‌های اقاقیای‌اش دانشجوها– انگار فارغ از دنیا و مافیها- مشغول خوردن و گپ‌زدن بودند...

۲۵ مهر، ۱۳۸۶

دختر رمانتیک

توی سوپر، بسته‌ی کیک کوچک عصرانه را به‌اش نشان دادم و گفتم: «از اینا می‌خوای؟ کیکه» اما نگاه‌اش جای دیگری بود، کمی آن‌طرف‌تر به یک بسته بیسکوییت کوچک نگاه می‌‌کرد، با دست اشاره کرد و پرسید: «اون که روش عکس «قلب» داره توش چیه؟» گفتم: «بیسکوییت»، گفت:« اونو می‌خوام».

خیلی بامزه است که خودت تقریباً توی هیچ مقطعی از عمرت آدم رمانتیکی (به آن معنا که خیلی از دخترها هستند) نبوده باشی، آن وقت دخترت با دیدن عکس باربی و سیندرلا و سفیدبرفی و جاسمین، و هر لباس چین چینی و پف پفی یا کوتاه و بی‌آستین توی هر کارتونی، گل از گل‌اش بشکفد! و حالا حتی خوراکی مورد علاقه‌ اش را هم با دیدن عکس قلب (!) روی بسته‌بندی‌اش انتخاب کند!!! لابد چند وقت دیگر هم باید منتظر دیدن قلب تیرخورده توی نقاشی‌های‌‌اش باشم!

۱۷ مهر، ۱۳۸۶

فرو‌مایه‌گی

از این روزمره‌گی، باری به‌هرجهت بودن، سطحی بودن، ابتذال مفرط،‌ بی‌‌هدفی، دمدمی مزاجی، نان به نرخ روز خوردن، صوری و تشریفاتی برگزار کردن هر چیزی که باید جدی و عمیق و مهم تلقی شود، بازیچه شدن هر امر حیاتی و ارزشمند، دور زدن این و آن، فریب و ظاهرسازی در همه‌چیز و همه‌جا و همه‌جا: کار، زندگی، تحصیل، کوچه، خیابان، خانه، مدرسه، اداره ... و سخت دلخوش بودن به این همه رذالت و دنائت طبع؛ حال‌ام دارد به هم می خورد! و بدتر از این وقتی می‌بینم گاهی بی‌این که خواسته یا حتی متوجه شده باشم وارد این باتلاق بوگندو شده‌ام -همان‌جایی که خیلی وقت‌ها با وسواس مراقب‌ام دامن‌ام را چنان برچینم که به آن آلوده نشود- حال‌ام از خودم هم به هم می‌خورد، از این که چه‌طور بی‌اختیار، بی‌هوا، آلت دست هنجارهای این جامعه‌ی رو به انحطاط رو به زوال شده‌ام حیرت می‌کنم. دل‌ام می‌خواهد به جایی یا چیزی یا کسی پناه ببرم؛ اما چه و که و کجا؟ مگر گریزی هست؟ گریزی هست از غرق و جذب و استحاله در این باتلاق؟ له‌شدن در چنگال این چهاردیواری تنگ و خفه؟ نیست؛ انگار...


پ.ن: وقتی این وبلاگ را ساختم، قرار داشتم که یکی از اصول خط‌ ‌مشی این جا این باشد که کم‌تر گله و شکایت و «حال ام از این و ازآن به‌هم می‌خورد» و ژست «پیف پیف، اَه اَه، چه بویی می‌ده» بنویسم. اما مگر می‌شود؟! وبلاگ مال همین کارها است دیگر! مال نقل همین دلتنگی‌های بی‌مخاطب که خرخره‌ات را ول نمی‌کنند!

۱۴ مهر، ۱۳۸۶

پیـــچ

پیچی پیش روی‌ات است که می‌خواهی بازش کنی. ‌آچاری به دستت می‌دهند یا می‌رسد (یا به هر ترتیب به دست می‌آوری) که «چهارسو» است. به پیچ نگاه می‌کنی: «دوسو» است. آچار خوش‌دست، خوش‌ساخت و بی‌نقص است؛ اما حیف که این پیچ با آن آچار بازنمی‌شود... شاید آخرش یک کارد معمولی کارسازتر باشد!

۱۲ مهر، ۱۳۸۶

تلویزیون

مادرهای نسل دومیِ ستم‌کش، معصوم و کم‌توقع از شوهر، پدرهای خشن که آزادی دختران‌شان را سلب می‌کنند و نقشه‌ی ازدواج‌های تحمیلی برای‌شان می‌کشند، دختران نسل سومی زیرک و یاغی که از فرمان و خواست پدر سرمی‌کشند و بانامزد خود فرار می‌کنند! اظهار عشق‌ آشکار دو نامحرم! نقش‌های منفی آدم‌های شارلاتان و کلاهبردار که بسیار دلنشین‌تر و باورپذیرتر از نقش‌های مثبت ِنچسب از آب درآمده‌اند و بیش از نقش‌های مثبت، هم‌ذات‌پنداری و ترحم بیننده را برمی‌انگیزند!

تلویزیون، ده سال پیش، هرگز به خواب شب‌اش هم نمی‌دید که چنین طرح‌هایی را بر این لوح شیشه‌ای به تصویر بکشد! و لابد این تازه از نتایج سحر است! کسی چه می‌داند پنج یا ده سال دیگر، تلویزیون در انعکاس واقعیت جامعه به کجا برود؟!