هر روز که روزنامه را بازمیکنم، نگاهی هم به صفحهی ترحیم میاندازم. غیر از این که گاهی بیحوصله دنبال نام آشنایی میگردم که تسلیت داده باشد یا گفته باشندش (چهقدر بیرحمام!) ، روی تک تک عکس ها و اسمهاشان مکث میکنم و براندازشان میکنم: پیرها، جوانها. روی تصویر دخترها و پسرهای جوان بیشتر تمرکز میکنم، اسم و عنوان مسنها را با دقت میخوانم، متن آگهیشان را اگر ادعای ادبی بودن داشته باشد با تأمل میخوانم، گاهی بیش از یک بار. در این مرور هر روزه، هر بار خودم را توی آن صفحه مجسم میکنم و ازخودم میپرسم: «یعنی یک روز هم ممکن است عکس یا اسم مرا توی این صفحه چاپ کنند؟» ... لابد باید خیلی خودساخته باشی که پاسخات به این سؤال، صادقانه مثبت باشد و چنین چیزی را باور داشته باشی! یادم نمیآید این عادت از کی به سرم افتاده است، شاید از وقتی چند سال پیش شعر «لحظههای کاغذی» قیصر امینپور را خواندم. در این شعر او درد زمانهی ما را روایت کرده است، او 14 سال پیش این شعر راسروده است ، اما انگار هرچه میگذرد این درد، عمق و اپیدمی بیشتری پیدا میکند...
و حالا که شنیدم چهقدر زود رفت دفعتاً یادم میآید که یاد مرگ و جاودانگی چهقدر در شعرهاش تکرار شده است... تا به حال از شنیدن خبر مرگِ آدمِ ندیدهای اینقدر جانخورده بودم و اینقدر دلام نگرفته بود...
لحظههای کاغذی
خستهام از آرزوها، آرزوهای شعاری
شوق پرواز مجازی بالهای استعاری
لحظههای کاغذی را، روز و شب تکرار کردن
خاطرات بایگانی، زندگیهای اداری
آفتاب زرد و غمگین، پلههای رو به پایین
سقفهای سرد و سنگین، آسمانهای اجاری
با نگاهی سرشکسته، چشمهایی پینهبسته
خسته از درهای بسته، خسته از چشمانتظاری
صندلیهای خمیده، میزهای صفکشیده
خندههای لبپریده، گریههای اختیاری
عصر جدولهای خالی، پارکهای این حوالی
پرسههای بیخیالی، نیمکتهای خماری
رونوشت روزها را، روی هم سنجاق کردم:
شنبههای بیپناهی، جمعههای بیقراری
عاقبت پروندهام را، با غبار آرزوها
خاک خواهد بست روزی، باد خواهد برد باری
روی میز خالی من، صفحهی باز حوادث
در ستون تسلیتها، نامی از ما یادگاری