از این روزمرهگی، باری بههرجهت بودن، سطحی بودن، ابتذال مفرط، بیهدفی، دمدمی مزاجی، نان به نرخ روز خوردن، صوری و تشریفاتی برگزار کردن هر چیزی که باید جدی و عمیق و مهم تلقی شود، بازیچه شدن هر امر حیاتی و ارزشمند، دور زدن این و آن، فریب و ظاهرسازی در همهچیز و همهجا و همهجا: کار، زندگی، تحصیل، کوچه، خیابان، خانه، مدرسه، اداره ... و سخت دلخوش بودن به این همه رذالت و دنائت طبع؛ حالام دارد به هم می خورد! و بدتر از این وقتی میبینم گاهی بیاین که خواسته یا حتی متوجه شده باشم وارد این باتلاق بوگندو شدهام -همانجایی که خیلی وقتها با وسواس مراقبام دامنام را چنان برچینم که به آن آلوده نشود- حالام از خودم هم به هم میخورد، از این که چهطور بیاختیار، بیهوا، آلت دست هنجارهای این جامعهی رو به انحطاط رو به زوال شدهام حیرت میکنم. دلام میخواهد به جایی یا چیزی یا کسی پناه ببرم؛ اما چه و که و کجا؟ مگر گریزی هست؟ گریزی هست از غرق و جذب و استحاله در این باتلاق؟ لهشدن در چنگال این چهاردیواری تنگ و خفه؟ نیست؛ انگار...
پ.ن: وقتی این وبلاگ را ساختم، قرار داشتم که یکی از اصول خط مشی این جا این باشد که کمتر گله و شکایت و «حال ام از این و ازآن بههم میخورد» و ژست «پیف پیف، اَه اَه، چه بویی میده» بنویسم. اما مگر میشود؟! وبلاگ مال همین کارها است دیگر! مال نقل همین دلتنگیهای بیمخاطب که خرخرهات را ول نمیکنند!
۲ نظر:
سلام. بل خط مشی شما موافقم. اما به قول خودتون مگه شدنیه تو این همه دلمردگی از دلمردگی حرف نزد؟
بله ! باید نوشت ! بالاخره وبلاگ برای جبران سکوت مون در جاهای دیگه به خدمت گرفته می شه. ایرادی نداره که بنویسیم و شکوه کنیم. شکوه هم جزو زندگی ماست. اما همه ش نیست.
ارسال یک نظر