۲۷ مهر، ۱۳۸۶

دلخوشی‌های کوچکِ کوچکِ کوچک

وقتی تصویر کودکان گرسنه‌ی افریقایی، که چند روز پیش دوستی برای‌ات ایمیل کرده بود (تا بروی و خدا را شکر کنی که خودت و بچه‌ات و دور و بری‌های‌ات آن‌جوری نیستید) از ذهن‌ات محو می‌شود، و وقتی خیلی چیزهای بزرگِ دردآور دیگر (که گاهی احساس می‌کنی توی دل و مغز کوچک تو حتی جا نمی‌شود و قابل فهم نیست) به یادت نیست، از تماشای چندتا میزی که توی سالن پررفت‌وآمد دانشکده هست و روی‌اش تعدادی کتاب که به رشته‌ی تو ربطی ندارد و همیشه دور و برش چند تا دانشجو می‌پلکند (و گیریم فقط کتاب‌های درسی‌شان را می‌خرند) کیف می‌‌کنی؛ درست به اندازه‌ی نشستن توی تریای باصفای دانشکده‌ی قبلی‌ات که زیر سایه‌ی درخت‌های اقاقیای‌اش دانشجوها– انگار فارغ از دنیا و مافیها- مشغول خوردن و گپ‌زدن بودند...

هیچ نظری موجود نیست: