۱۱ آبان، ۱۳۹۰

قلبم

صبح و بعد از ظهر مدرسه و كلاس بوده و حسابي خسته و تحريك پذير است، بابت چيز بي اهميتي بهانه مي گيرد. عادت به گريه كردن براي چيزي ندارد. اما انگار خستگي خيلي به اش فشار آورده، به نظرم مي رسد چشمهاش از قطره هاي اشك خيس است، يا اين جور وانمود مي كند كه گريه اش گرفته. معلوم است كه نوازش خون اش پايين آمده، سخت. دل هر دومان براي اش مي سوزد، ميم بغل اش مي كند و روبروي من مي نشيند. بي اين كه اداي مامان هاي قربان صدقه رو را دربياورم، همان طور كه مشغول خوردن هستم، با لحني عادي و كمي شاد به اش نگاه مي كنم و مي گويم: «وقتي گريه مي كني... ميدوني كه... قلبم مثل كاغذ مچاله مي شه؟ يا وقتي مريض مي شي.» وسط بهانه گيري انگار چيزي خيلي خاص شنيده باشد، با چشم هاي سياه درخشان اش مي پرسد: «چي؟». شمرده و با تاكيد و توجه حرف ام را تكرار مي كنم و منتظر واكنش اش مي مانم. آرام لب اش به لبخند كوچكي باز مي شود، زده ام به هدف! كار تمام است! نفس راحتي مي كشم...

۹ نظر:

مانی ب. گفت...

سلام
برای من جالب است که شما لزومی احساس نمی کنید ببینید واقعا چه چیزی به او فشار آورده است٬ و تعبیر «خستگی» خودتونو به جای واقعیت تلقی می کنید.

نیم نگاه گفت...

البته عجيب نيست كه اينجا چيزي براي شما جالب باشد! (نوشته هام براي خيلي ها جالب است :))
اما اگر مادر باشيد تشخيص بهانه گيري ناشي از خستگي از ديگر شكايت هاي كودك كار مشكلي نيست براي تان.

البته من "لزومي احساس نمي كنم" كه اين جا اين ادعايم را كه در شهود يا دانش ضمني من - به عنوان مادر- ريشه دارد، به شما اثبات كنم. واضح است كه من هر فكت و دليلي بياورم شما مي توانيد بگوييد "تعبير خودم را جايگزين واقعيت كرده ام"! (واقعيت؟)

مانی ب. گفت...

خب٬ من مادر نیسستم٬ اما با بچه های کوچک سروکار داشتم (و دارم).
البته اغلب مادرها از این استدلال «من چون مادر هستم می دانم» استفاده می کنند. و البته خیلی چیزها هست که مادرها بیشتر از هر کس دیگری در باره کودک خود می دانند. اما علوم٬ مثلا روانشناسی کودک هم هست که برای "نامادران" هم امکان برخی شناخت ها رو فراهم می کنه که دسترسی به آنها تنها به صرف مادر بودن دشوار و شاید ناممکن باشد.

بچه ها از نظر جایگاه شون در خانواده هم مورد توجه من هستند. یعنی به عنوان اعضای "ضعیف" و وابسته ی یک گروه (که همون خانواده باشه).
ادامه ...

نیم نگاه گفت...

روانشناسي كودك در حد 2-3 تا كتاب آكادميك، و 15 تا كتاب روانشناسي كودك عامه، و تعداد بيشماري مقاله آكادميك و غيرآكادميك خوانده ام. اما بي اين كه قصد كل كل براي متقاعد كردن شما را داشته باشم، بلكه فقط براي به اشتراك گذاشتن تجربه ي شخصي ام، بايد بگويم، اگرچه آن خوانده ها خيلي براي فهم بچه سودمند بوده است، اما مثل هر كار ديگري، دانش صريح حاصل از آن ها جاي شهود و دانش ضمني كه به تجربه برايم حاصل شده نميتواند پر كند. در درستي اين گزاره كه «من چون مادر هستم می دانم»، من هم تا زماني كه خودم فرزند بودم و از مادرم مي شنيدم به شدت ترديد داشتم (و بلكه لج ام را هم درمي آورد!). معني اش را فقط زماني كه مادر شدم شهود كردم! به علاوه اين جمله را (چنان كه شما احتمالا برداشت كرده ايد) تنها به مثابه ي ابزاري براي به سكوت واداشتن مخاطب ام به كار نبرده ام. ضمنا كنجكاوم بدانم "ادامه..." چي هست؟!

نیم نگاه گفت...

به علاوه اين كه «سر و كار داشتن با بچه ها»، به نظر من با بودن در جريان جزئيات رشد و خلقيات يك بچه ي خاص، به نظر من متفاوت است.

مانی ب. گفت...

ادامه رو مدتیه فرستادم اما مث این که نرسیده. دوباره:
...
مکاتب تربیتی (مثلا مثل پستالوتسی) یکی از پایه های اصلی تربیت رو آموزش گفتگو به بچه ها می داند. به بچه‌ ها یاد میدن که از همان کوچکی یادبگیرند خواسته ها/ امیال/ رغبت ها/ رنج ها و نارضایتی های خود را به جمله تبدیل کنند.
در مدرسه هزار اتفاق می تواند بیافتد. ممکن است فرزند شما از دست دوست و یا دوستانش دلخور باشد (حتما دیدید که رابطه دوستی بچه ها چقدر آمیخته به احساس و عاشقانه است)٬ شاید او را در گروه خود راه نمی دهند (بچه پنج ساله ای به من می گفت: اونا چرا با من نمی خندند؟). شاید معلم رفتاری دارد که از سوی فرزند شما به عنوان "ناعادلانه" دریافت می‌ شود. شاید ...
در مورد بخصوص ما٬ حتی اگر حدس شما درست باشد و خستگی باعث ناراحتی فرزند شما بوده است٬ به نظرم مناسبتر میرسه که ازش سؤال کرد٬ و به او اجازه داد و به او کمک کرد که حرف خود را به جمله تبدیل کند. او یاد می گیرد که بسیاری از ناراحتی ها را می تواند با شما درمیان بگذارد. این به بازشدن باب گفتگو کمک می کند.
می‌ بخشید٬ قصدم دخالت در کار شما به عنوان مسئول تربیت فرزندتون نیست. حرفی که شما به او زدید می تواند این تأثیر را داشته باشد که او چون شما را دوست دارد و به هیچ وجه آزردگی شما را نمی خواهد٬ در عین حال که از چیزی رنج می برد٬ به خاطر شما لبخند بزند. و من مطمئن هستم که شما این را نمی خواهید.

مانی ب. گفت...

اینو باید حتما بگم٬ که من علوم تربیتی رو نه در مقابل دانش مادری٬ بلکه مکمل اون میدونم.

مانی ب. گفت...

حالا هی من میام اینجا ببینم منظورم رو رسوندم٬ و اگه رسوندم نظر شما چیه٬ می بینم که شما دلتون بیشتر می خواد «ب» باشید. در حالی که من اصلن اسم فامیلیم «ب» است :)

نیم نگاه گفت...

:)
ممنون از توجه تان. نميدانستم منتظر اظهار نظر من هستيد وگرنه حتما چيزي مي نوشتم. راستش در اين فرصت كوتاه وبلاگي و كامنتي مجال بحث تنگ است. كليت حرف تان مورد قبول من هم هست.
در مورد مصداق خاص اين پست، احتمال كمي مي دهم كه در تشخيص ام اشتباه كرده باشم. با اين حال اصراري ندارم براي متقاعد كردن شما :) ادعاي سوپرمام بودن ندارم، اما وقت هايي كه از تشخيص خودم مطمئن نبوده ام بسيار كنجكاوي كرده ام و مستقيم يا غيرمستقيم، بارها، ازش توضيح خواسته ام، يا كمك كرده ام كه ماجراي رخ داده يا احساس اش را بيان كند.
نكته ي جالب ديگر اين است كه او (و شايد بچه هاي ديگر هم نسل او) خيلي خوب بلد است حق اش را بگيرد. گاهي پيش آمده كه پيشداوري مرا قبول نداشته و خيلي صريح گفته كه اشتباه مي كنم. اين جور وقت ها، هم غافلگير مي شوم، هم كمي عصباني، و كمي هم خجالت مي كشم... ته ته دل ام هم كيف مي كنم!! و خوشحال مي شوم كه توانسته از حق اش دفاع كند، و بي اين كه بداند مرا از نقش والد پيشداوري كننده بيرون بكشد.