به سی که
می رسی حس خوشایندی از بلوغ، متمایز بودن و «کسی» بودن پیدا می کنی! لابد درست مثل
2-3 سالگی که خودت را از والدین ات متمایز یافتی و علم استقلال برداشتی، شیشه و
پوشک را کنار گذاشتی، قدم های محکم برداشتی، سری توی سرها درآوردی و خلاصه بزرگ
شدی!
به سی و
پنج که میرسی آن حس بلوغ رنگ می بازد، حالا چیزهای دیگری مهم می شود. کم کم از
خودت می پرسی «خب، چه کار کردی حالا؟ چه کار میخواهی بکنی؟ خب اصلا آخرش که چی؟».
بعد یا قبل اش به تن ات نگاه می کنی که دارد به ات می گوید به نیمه دوم بازی نزدیک
یا وارد شده ای! این هم وحشت انگیز است. دردهایی که گاه و بیگاه بر خلاف معمول به
سراغت می آید، چهره ات که گاهی چیزهایی توش می یابی که قبلا نبوده... این همه احساس
تحلیل رفتن به ات میدهد... احساس غم انگیزی است!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر