۰۵ آبان، ۱۳۸۷

جنبش بازگشت



این چند هفته ی اخیر با مرور آمارهای دقیق بین المللی درباره فساد اداری و ناکارامدی حاکمیت در زمینه های گوناگون و جایگاه ایران در رتبه بندی های مختلف جهانی (علمی، اقتصادی و ..) بیش از پیش احساس یاس به ام دست داد. این احساس که با این وضعیت و با وضعیتی که به طور عینی در جامعه می بینم تغییر ناممکن تر از آن چیزی است که پیش از این فکر می کردم.

دو-سه روز اخیر هم یادداشت های حسین درخشان را خواندم و روایتش از ایران آن گونه که پس از 8 سال زندگی در امریکای شمالی و اروپا، آن را می بیند. جسارت درخشان را در بازگشت و روایت مشاهداتش بی تردید باید ستود.

در همین حین در افکار دیگری هم غوطه ورم: میزان اثر ساختار، باورها و عاملیت کنشگران در تغییر وضع موجود.

از این مجموع این نکات، چیز جدیدی به ذهن ام رسید. آن هم این که تغییر با این آدم های موجود و ساختارهای موجود اگر غیر ممکن نباشد زمان خیلی زیادی خواهد برد که اصلا مطلوب ما نیست و این واماندگی و احساس محرومیت نسبی، بیش از پیش ما را مایوس و دلسرد و بی عمل می کند. یک راه حل عجیب (و شاید هم غیرعملی و نخبه گرایانه) این است که باید کارگزاران تغییر را تغییر دهیم! آدم هایی که در این ساختار با این باورها رشدکرده و جامعه پذیر شده اند نمی توانند منادی تغییر باشند، آن ها در روابطی ناسالم حل شده اند و ارزش هایی را پذیرفته اند که تغییر را بسیار مشکل می کند. باید آدم هایی قابل اعتماد از نسلی که با باورهایی متناسب و در جهت تغییر مورد نظر بازاجتماعی شده اند جایگزین کارگزاران پیشین شوند.

آیا جنبش بازگشت مهاجران می تواند راه حلی (یا دست کم بخشی از راه حل) برای دگرگونی باشد؟

به نظرم جمهوری اسلامی یک بار این راه حل را آزموده است: وقتی تحصیل کردگان غرب، پس از انقلاب برای آن چه «خدمت به کشورشان» تلقی می کردند به ایران بازگشتند و مناصب مهم مملکتی را به دست گرفتند. یادمان نرود که همه ی دکترهای مملکت قلابی نیستند! دکترهای پیش از دهه ی هفتاد و شصت از این قماش بودند و گرچه کژدار و مریز، اما به مدت سی سال جمهوری را با همه ی سنگ های داخلی و خارجی که پیش پای اش بود حفظ کردند.

اما آیا مهاجرانی که عزلت و آرامش را بر زندگی پراسترس و پردغدغه در ایران ترجیح داده اند، اینک انگیزه و محرک کافی برای بازگشت و مبارزه برای تغییر دارند؟

و آیا مردان جمهوری اسلامی راه برای این بازآمدگان باز خواهند کرد؟

خاطره ی ب



یادی، خاطره ای می آزاردت؟ تمام نمادهای مادی آن خاطره (اشیا، یادگارها، نوشته ها و ...) را نابود کن؛ نابود.

خاطره ها با اشیا و مکان ها پیوند دارند و به خاطر آورده می شوند.

باور برای تغییر

  • وزارت آموزش و پرورش تلاش می کند آموزش مهارت های زندگی را به جزئی از آموزش های رسمی خود تبدیل کند.
  • وزارت آموزش و پرورش تلاش می کند ارزیابی کیفی را جایگزین ارزیابی کمی (نمره) کند.
  • استادی که از فرصت مطالعاتی در کمبریج انگلستان برگشته، از به روز بودن اساتید و دانشجویان و اطلاع از جدیدترین مطالب منتشرشده در حوزه های علمی شان سخن می گوید، از این که دانشجویان مقطع تحصیلات تکمیلی هر جلسه مقالات متعدد می خوانند و در کلاس بحث و نقدشان می کنند با هیجان صحبت می کند، و بر شیوه ی آموزشی ای که در آن استاد جزوه بگوید و دانشجو بنویسد و در امتحان همان ها را تحویل دهد می تازد...

  • آیا تدوین و چاپ کتاب های آموزش مهارت های زندگی و آموزش ضمن خدمت معلمان برای آموزش این مهارت ها به دانش آموزان، نویدبخش جامعه ای در آینده است که آدم هایش به مدد مهارت های زندگی، حیات فردی و اجتماعی سالم تر و بارورتری داشته باشند؟
  • آیا فرستادن بخش نامه به مدارس برای جایگزینی ارزیابی کیفی به جای کمی (و گیریم آموزش ضمن خدمت معلمان برای این جایگزینی)، به واقع ارزیابی را کیفی خواهد کرد؟
  • آیا معلمی که خود هرگز مهارت های زندگی را در روند جامعه پذیری به طور عملی نیاموخته و به کار نگرفته و چه بسا اساسا اعتقادی به کارامدی و موثر بودن این روش ها ندارد می تو اند کارگزار تغییر روش های زندگی و تعامل باشد؟
  • آیا معلمی که جز در چارچوب اعداد و ارقام نمی تواند بیندیشد و ببیند می تواند کارگزار تغییر به سمت کیفی شدن ارزشیابی باشد؟
  • آیا استادی که چنان دچار غرور و خودبزرگ بینی و خودبسندگی و مطلق انگاری دانسته ها و نظریات خود است، می تواند چیزی به جز جزوه ی خودش را به عنوان عصاره ی علم و دانش عالَم از دانشجویان خواسته باشد؟ و آیا فردی با چنین باور و اندیشه ای اصلا مجالی برای عرض اندام "دانشجو" (به شکل طرح، بحث و نقد ایده های دیگرانی به جز استاد اعظم و نیز ایده پردازی خلاقانه ی دانشجو) می تواند باقی بگذارد؟

کارگزار تغییر باید باوری متناسب با جهت تغییر داشته باشد. متاسفانه به نظر می رسد تغییر دستوری و مکانیکی ساختارها (بی تو جه به عمق باورهای تثبیت شده)، آن ها را به چیزهایی مسخ شده یا بی بو و خاصیت بدل می کند که هیچ نفعی در جهت تحقق تغییرات مورد نظر ندارند و حتی چه بسا به ضد خود تبدیل شوند و مانعی بر سر کارکرد معمول سیستم (پیش از تغییر) ایجاد کنند.

۲۵ مهر، ۱۳۸۷

کنش یا واکنش


شنیده اید که می گویند:«آن چه دیگران در قبال ما انجام میدهند بازتاب عمل خود ما است»؟ با آن موافق اید؟

ممکن است این حرف در مواردی درست باشد، اما لزوما نه همیشه. من اخیرا از زاویه دیگری ماجرا را دیده ام: «مردم آن گونه در قبال ما عمل می کنند که در شأن "آن ها" است». این به این معنی است که واکنش هر آدمی نسبت به دیگری؛ بیش از آن که جنبه ی "واکنشی" داشته باشد، کنشی است که فرد بر اساس آن چه در شأن و شخصیت و برازنده ی خود می داند انجام می دهد. اعمال ما بیش تر محصول تصویری است که از خود داریم و میل به تداوم آن داریم. عملی که از من سر می زند بیش از آن که نشانِ استحقاقِ مخاطب را با خود حمل کند؛ مُهر شخصیت و ادراکِ شخصِ مرا بر پیشانی دارد، هر آدمی در «عمل» اش خودش را محقق می کند. (حالا این که «خودِ» او ماهیت اجتماعی دارد حدیث مفصل دیگری است چندان که افتد و دانید...).

اشکال تفسیر اول این است که پذیرفتن اش مستلزم نفی عاملیت کنشگر اجتماعی است.

نفس راحت


دفعه اول گوش می کنی؛ با ولع؛ برای این که با حسی که از کارهای قبلش داشتی مقایسه کنی، ببینی می توانی بیشتر کیف کنی یا نه؟ انگار بخواهی فرضیه ات مبنی بر این که قدرت لذت بردن ات را از دست داده ای یا بالاخره یک جوری یک عیبی پیدا کرده ای که از محصولات فعلی حظ وافر نمی بری؛ تست کنی ... چند روز بعد دوباره تک به تک بدون اصرار و عجله برای غرق شدن و خفه کردن خودت آهنگ هاش را گوش می کنی، مثل مزمزه کردن طعم نسکافه می گذاری صداها آرام توی مغزت نفوذ و رسوب کند... آن وقت احساسی شبیه خلسه به ات دست می دهد... لذت می بری...
خیال ات راحت می شود که هنوز ذهن و احساس ات زنده است و به کلی تعطیل نشده ... نفس راحتی می کشی

۲۴ مهر، ۱۳۸۷

مرز


ایده آل این است که آدم بتواند خوش بینی و اعتماد به نفس را با «واقع بینی» بیامیزد و به توهم مبتلا نشود.

۱۸ مهر، ۱۳۸۷

عکس-واژه های مستور



وقتی کمی دل ات تنگ باشد، دوست داری یک چیز خوبی گیرت بیاید و دلت ات را باز کند؛ یک چیزی مثل پیدا کردن یک کتاب خواندنی، یک رمان یا فیلم سبنمایی خوب، یک مستند فوق العاده، یک سری عکس دیدنی... کشف یک آدم جالب... یا هر چیزی از این دست...
چند روز پیش کسی کتابی به ام امانت داد از همین سنخ: «پرسه در حوالی زندگی». عکس هایی از عکاسانی از ایران و دیگر نقاط جهان با روایت هایی از مصطفی مستور. ابتکار جالبی بود و دلنشین بود. زمانی انتخاب نام برای عکس هام یک سرگرمی جالب برای ام بود، و الان گاهی حدس زدن حس و حال آدم های توی عکش ها برای ام جالب توجه است؛ خصوصا که مدتی است به دیدن و گرفتن عکس هایی که آدمی توی اش باشد علاقه پیدا کرده ام. دلیل اش را نمی دانم اما به نظرم هر منظری برای عکاسی وقتی یک یا چند آدم به اش اضافه می شود کلی حس و معنای جدید به اش ملحق می شود. روایت های کتاب مذکور نیز چیزی در مایه های یک داستان مینیمال یا شعر برای [فضا و آدم های] هر عکس هستند.

به هر حال اگر کتاب فوق را جایی دیدید حتما بزنید به در پررویی و ورق بزنیدش و کامل روایت هاش را بخوانید. اگر مایه دار هستید هم می توانید بخریدش به 9000 تومان! من روایت های صفحات 6، 14، 18، 30(خیلی جالب)، 32، 34، 44، 60، 62، 68(خیلی جالب) و 84 را بیش تر از بقیه دوست داشتم.

درباره کتاب:
کتاب «پرسه در حوالی زندگی» به روایت دکتر محمد ستاری

درباره مصطفی مستور و کوتاه درباره کتاب فوق از کیارنگ علایی

مشخصات کتاب:
پرسه در حوالی زندگی، روایت: مصطفی مستور، انتخاب عکس: کیارنگ علایی، برگردان انگلیسی: محمد فیض الله، اهواز: رسش؛ تهران: چشمه، 1385



با چرخ های پرشتاب اش - در متن روشنای روز-
سراسیمه می دود،
برای فتح کدام حکایت شنیدنی که ما نخوانده ایم
این گونه تعجیل می کنند


«پرسه در حوالی زندگی»: برشی از صفحه 30

۱۵ مهر، ۱۳۸۷

آرزوی بزرگ


«نه چندان بزرگم
که کوچک بیابم خودم را
نه آن قدر کوچک
که خود را بزرگ...

گریز از میانمایگی
آرزویی بزرگ است؟
»

قیصر امین پور، مجموعه شعر «دستور زبان عشق»


چند روز پیش، پس از اتفاق های عجیب پی در پی که در فاصله ی زمانی کوتاهی رخ داده بودند؛ ناخودآگاه این شعر را به یاد آوردم، نه به این دلیل که دقیقا دراین موضوع با او همذات پنداری داشته باشم، اما شباهتی در موقعیت ام با آن چه او در این شعر روایت کرده است یافتم.
احساس کردم بخشی از معناهایی که در زندگی به آن ها باور دارم ، آن قدر به نظرم والا و ارزشمند هستند که نتوانم به راحتی ازشان دست بکشم حتی اگر ببینم امروز مطرود و شاید از زاویه ی دید کسانی مذموم و مضرند به حال زندگی و منافات دارند با برنده شدن در مسابقه هایی کوچک و بزرگی که این روزها در گوشه گوشه ی جامعه جریان دارد. از سوی دیگر به معناهای آن چنان بلندی دسترسی ندارم که مانع از سرخوردگی، عصبانیت و استیصال ام شوند و احساس عدم امنیت، بی قدرتی، یأس فزاینده و عجز از فهم جهان از هم گسیخته ای را که در آن می زیم؛ تعدیل یا کم رنگ کنند.
آیا آرزوی گریز از این موقعیت، آرزویی بزرگ برای من - یا امثال من- است؟!

۱۲ مهر، ۱۳۸۷

کسی می بیند آیا؟

تعجب می کنم از کری و کوری و منگی یک عده. از این که در این جامعه زندگی می کنند و این همه دروغ و فریب و کلاهبرداری را در مناسبات ریز و درشت هر روزه شان نمی بینند (نمی بینند؟) حیرت می کنم، آیا نمی بینند که خود هر روز قربانی این فریب ها می شوند و روزی دیگر دیگران را به پای مطامع شان قربانی می کنند و آن وقت داد و فغان شان از اظهار دوستی با مردم اسرائیل یا چت و بلوتوث بازی و لباس نامناسب جوانان هفته ها به آسمان می رود و هیچ نمی گویند که جامعه ای که در هر تعامل کوچک و بزرگش؛ رد پای دروغ و فریبی؛ به نفع منفعتی کوچک یا بزرگ؛ برای آدمی معمولی یا سرشناس هست با بحرانی جدی، عمیق و فروپاشنده روبرو است.

رسوایی مدرک جعلی وزیر کشور در این مقطع یک تصادف نبود. یک نقطه عطف بود. این رسوایی نماد عمق فساد و فریب و دغلکاری است که در حال خشکاندن ریشه های اعتماد در جامعه است. مردان وزارت و وکالت و صدارت ج.ا که خود را مظهر خلوص و خدمت و صداقت و پاک دستی و نیک نفسی معرفی می کردند امروز به ناچار وقتی پرده بر میافتد اتهام بزرگی چون جعل سند را به گردن می گیرند. وزیر کشور نماد همه ی آدم های معمولی است که هر روز در گوشه و کنار شهرها و روستاها اعتماد دیگران را به بازی می گیرند و از آن به نفع خود بهره برداری می کنند.
در این میان طرفه مردانی اند که "رسانه ای شدن" چنین ماجراهایی را به نفع و مصلحت کشور نمی دانند! چه کسی از غوطه خوردن مملکت در فساد و دروغ و ریا نفع می برد؟! چه کسی از مسکوت ماندن و نادیده گرفتن بحران اخلاقی -که برخلاف تصور حضرات فقط به روابط دو جنس محدود نمی شود- در عرصه ی اداری و اقتصادی کشور نفع می برد؟
کسی امیدی به رسیدگی به پرونده های متعدد کلاه برداری مردم عادی در مراجع قضایی ندارد، اما نحوه برخورد با وزیر جاعل، سلطان شکر، ادعاهای پالیزدار و ده ها مورد جدید و قدیمی از این دست نشان میدهد که آیا کسی از این بابت احساس خطری برای جامعه میکند و آیا اراده ای برای تاثیرگذاشتن بر روند رو به گسترش سوء استفاده و فریب وجود دارد؟