۰۹ خرداد، ۱۳۸۵

نیازمندِ نیاز

فکر می کنم وقت آن رسیده که در مورد صحت این ضرب المثل مشهور تردید کنیم که می گوید: «احتیاج، مادرِ اختراع است». نگاه که می کنی می بینی تکنولوژی و اختراعات جدید تنها نیازهای تو را رفع نمی کنند؛ بلکه نیازهای تازه برای ات می آفرینند، و بعد می دوی تا عطش این نیاز تازه را بنشانی و دور و برت را پُر کنی از خرت و پرت هایی که ارمغان تکنولوژی های نوین اند. ما معتادِ «نیازداشتن» مان شده ایم.

جسارتِ آموختن، رنج آموختن

تا به حال به این فکر کرده اید که فرایند «آموختن» چه فرایند هراس آوری است برای آدم؟! این را من بارها آزموده ام؛ وقتی به دلیلی بیرونی مجبور بوده ام ( یا انتخابگرانه خودم را مجبور کرده ام) مهارتی را یا مطلب و مبحثی را یادبگیرم. انگار بخواهی بار سنگینی را برداری و تردید داشته باشی که از پس این کار برمی آیی یا نه؟ انگار سخت بترسی از شکست،و انگار همیشه «عزم و اراده کردن برای آموختن» سخت ترین قسمت این فرایند باشد، و برداشتن اولین قدم ها برای آموختن نیز؛ یعنی وقتی هنوز به مهارت مورد نظر یا مطلبی که می خواسته ای یادبگیری مسلط نشده ای و هنوز کم و بیش گیجی! از این موقعیت ها خیلی وقت ها پیش می آید؛ یادگرفتن کار با یک وسیله ی جدید که پیچیدگی خاصی دارد یا با نمونه قبلی که با آن کار می کرده ای تفاوت های عمده ای داشته باشد، یادگرفتن یک نرم افزار تازه، یادگرفتن رانندگی، یادگرفتن استفاده از قابلیت ها و امکانات وسیله ای که پیش از آن تنها از معدودی از امکاناتش استفاده می کرده ای ( چون بلد نبودی بقیه اش را به کار بگیری!)
من فکر می کنم همین هراس بزرگِ نامرئی و نامحسوس خیلی وقت ها ما را از خیلی چیزها محروم می کند؛ خیلی چیزها که در دسترس مان هست اما شجاعت و جسارتِ «آموختنِ» روش کار یا کنار آمدن با آن ها را نداریم! شجاعت آموختن و آزمودن شیوه های جدید زندگی و فکر کردن را حتی.
اگر آدمی را دیدید که از قابلیت هایِ امکاناتی که در دسترس اش هست حداکثر بهره برداری را می کند شک نکنید که آدم شجاعی است!
«عزمِ آموختن» کردن، نیاز به انگیزه و نیاز به تغییری در «باور» ما نیز دارد. پیش از آن که آموختن را آغاز کنیم تحولی در «نگرش» ما رخ داده است. درست پیش از لحظه ای که اراده کنیم برای آموختن، بر هراسِ طبیعیِ انسانی و همیشگی مان از بر هم خوردن نظم و ثباتِ فکر و زندگی مان و بر وحشت روزمره مان از «دگرگونی» غلبه کرده ایم، این اتفاقِ بزرگ و البته فرخنده ای است، گو این که این همه محتاج جهادی است با خویشتن.

و بالاخره این که آموختن نیاز به اراده، پشتکار و پیگیری مجدانه دارد، پس آموختن «رنج» دارد، و غلبه بر «رنج آموختن» بخش دیگری از این هفت خوان است.

۰۵ خرداد، ۱۳۸۵

وصل!

احساس می کنی چه قدر به دست آوردن چیزها آن ها را درنگاه ات حقیر می کند! تمام شکوه و عظمتی که درذهن ات داشته اند فرومی ریزد، و تمام تشنگی و اشتیاقی که تو را سرشار از شور و حرکت می کرده فرو می نشیند...
یادم هست یک بار مطلبی نوشته بودم درباره روایت های مختلف از عشق. ایده ای که آن جا طرح کرده بودم این بود که شورانگیزی و جذابیتی که در روایت های عاشقانه ی شاعرانی مثل مولوی و حافظ هست ناشی از این است که روایت عشق را در فراق سروده اند، و از همین رو هم در شعرهای شان تصویر آرمانی معشوق را منعکس کرده اند، و همین است که چنین روایتی را زیباتر از حدیث وصل می کند، اصلا وصل که «ماجرا» ندارد؛ که هیجان و حرکت ندارد؛ که تازه بعد از وصل، عیوب معشوق رخ می نماید...!

۰۴ خرداد، ۱۳۸۵

برداشت و یادداشتی کوتاه از سفر به استانبول

می خواستم چیزکی بنویسم در مورد آنچه در استانبول بیش از همه توجه ام را جلب کرد. بزرگ ترها اما به من خاطرنشان کردند که این تصویری که من از ترکیه دیده ام و تا این اندازه به نظرم شگفت انگیز و جالب توجه بوده است برای آن ها تازه نیست. این تفاوت ناشی از این بود که من از نسل دهه پنجاه ام و چیزی از تصویر ایران پیش از آن به خاطر نمی آورم. به هر حال برای این که روده درازی نکرده باشم همه آن چه می خواستم بنویسم در یادداشتی تصویری خلاصه می کنم. فکر می کنم هر دو تصویر به اندازه کافی تأمل برانگیز و معنادار باشند.





مناره ای که در کنار این بیلبورد به چشم می خورد، گلدسته ی مسجدی از نظر تاریخی قابل اعتنا و مشهور در استانبول نیست، مسجدی است که هر روز پنج وعده در آن نماز گزارده می شود و نمازگزاران اگر انبوه نباشند بیش از انگشتان دست اند. در کوچه های مجاور این مسجد رستوران هایی هست که سر میزهایش مشروب سرو می شود. ازاین گلدسته ها و گنبدها در شهر زیاد به چشم می خورد. استانبول شهر مسجدها، کافه ها و رستوران ها است!




این یکی اما صحن مسجدی تاریخی، مشهور و توریست پسند در قلب استانبول است: مسجد سلطان احمد یا مسجد آبی. این مسجد درست در مقابل مسجد معروف دیگری است که احتمالا همگی از کتاب های مدرسه به خاطر داریم اش: مسجد ایاصوفیا. احتمالا از صدر اسلام تاکنون کم تر مسجدی بوده که صحن و سرایش توفیق زیارت خانمی با این کمالات را داشته باشد! بنای مسجد، او و دیگرانی که از اروپا، امریکا، استرالیا و خاوردور آمده بودند شگفت زده کرده بود، و من به این فکر می کردم که اگر مسجد شیخ لطف الله، مسجد شاه ( امام؟!) و مسجد جامع اصفهان را پیش ازاین دیده بودند باز هم مسجد سلطان احمد همین اندازه آن ها را حیران و ذوق زده می کرد؟

آتش

این جنجال کاریکاتوری جدید ( یا جنجال جدید کاریکاتوری) پیش رونده واقعاً بر سر یک کاریکاتور است؟ یا جرقه ای است برخاسته از آتش زیر خاکستر؟

تراژدی

این که در این کشور تقریباً همه ی ما همه روزه به نوعی، در محافل رسمی یا غیررسمی، از سر دغدغه ای جدی یا از سر شوخی و تفریح و سرگرمی، در روزنامه و تلویزیون و اینترنت و موبایل در مورد «انرژی هسته ای حق مسلم ماست» حرف می زنیم و می شنویم و می خوانیم و فکر می کنیم؛ هم وجهی کمیک دارد و هم وجهی به شدت تراژیک!
آیا آسمان جاهای دیگر دنیا هم واقعا همین رنگ است؟
دلم برای خودمان می سوزد!

۲۰ اردیبهشت، ۱۳۸۵

نخبه گرایی و باقی ماجرا

به نظر می رسد این نگاه کمی نخبه گرایانه باشد. دست بر قضا افتادن در این دام (نخبه گرایی) اتفاق بسیار ساده ای است! خودم هم بارها دراین دام افتاده ام، ولی الان فکر می کنم نخبه گرایی ما را از واقع بینی دور می کند، این از آن نتیجه گیری های سهل وممتنع است البته!
من زیاد وبلاگ نمی خوانم اما از همین گردش های کوتاه گاه و بیگاه، در مورد ماجرای لوگوی نوروز امسال، دو-سه نظر مخالف از افرادی خوش فکر و اهل تأمل دیدم. دلیل این مخالفت چه بود؟ به نظرم باید این مخالفت را به نخبه گرایی ایشان نسبت بدهیم. چرا انکار کنیم که واقعیت این است که صحبت کردن و شنیدن در مورد «تاریخ شمشیرهای ایرانی» کار هر کسی نیست و کاری هم نیست که هر جایی یا با هر مقیاس و تیراژی بشود انجام داد. به نظرم اتفاقا برای اذهان عامه مردم باید دست به دامان مفاهیم و موضوعاتی شد که سطحی تر و راحت الهضم تر و جذاب تر اند، چیزی مثل جشنی ملی و باستانی -که عید است ومبدا تاریخ یک ملت- و حواشی آن می تواند پتانسیل تبلیغاتی خوبی داشته باشد برای اولین گام های آشنایی. انکارکردنی نیست که بیشتر آدم ها با مطالبی که راحت تر و سریع تر فهم می شوند بهتر ارتباط برقرار می کنند، خواندن یا شنیدن در مورد تاریخ شمشیرهای ایرانی برای هر کسی جذاب نیست، به عبارت بهتر افراد معدودی در موقعیتی خاص ممکن است واقعا علاقه مند شوند که دراین مورد مطالب جزئی و دقیق را بدانند، خصوصا که آشنایی شان با ایران خیلی کم یا در حد صفر باشد. به هر حال من منکر این نیستم که باید چنین شواهدی را جمع آوری و معرفی کرد، اما این دو پروژه با هم منافاتی ندارند و از دید من حداقل در حال حاضر هر چه پتانسیل موضوع برای تبلیغاتی شدن وپاپیولارایز شدن بیشتر باشد موضوع مناسب تری برای مانور دادن است. نگاهم عوامانه است؟ گفتم که از افتادن در دام نخبه گرایی می هراسم!

۱۹ اردیبهشت، ۱۳۸۵

نامه تاریخی یک رئیس جمهور

خوشبینی بیمارگونه ای است اگر کسی فکر کند در این نامه ( هنوز منتشر نشده) حرف تازه و راهگشایی زده شده است! مگر او را هنوز نشناخته باشیم!

2.5

من از نسل دو و نیم ام! نسل دو و نیم در بدمخمصه ای گیر افتاده است. نسل دو و نیم هم مسؤول و موظف به برآوردن انتظارات نسل دوم و رفتار مطابق نظام ارزشی آن ها است، و هم از طرفی تعلقات فکری و عاطفی فراوانی دارد که با نسل سوم او را پیوند می دهد. نسل دوم او را به خاطر گرایش های نسل سومی اش انکار و تکفیر می کند و نسل سوم به خاطر پیوندهای نسل دو و نیم با نسل دوم او را همرنگ و همنوا با خود نمی بیند و نادیده می گیردش.
نسل دو و نیم ریسمان مسابقه ی طناب کشی است! عجیب نیست اگر روزی این ریسمان از هم بگسلد و فروبپاشد...

۱۸ اردیبهشت، ۱۳۸۵

صادقانه

«گیلانه» را ندیده بودم، تازه دیدم اش. چیزی که می توانم در موردش بگویم این است: صریح ترین و صادقانه ترین حرف هایی که می شد درباره جنگ ایران و عراق زد؛ بدون ژست های روشنفکرانه ی گل درشت!
درست قبل از گیلانه، «دیوانه از قفس پرید» را دیده بودم که از لحاظ موضوع وجوه مشترکی با گیلانه داشت، اما آن فیلم پرشعار و دیالوگ های سنگین خسته کننده ای که تلاش می کردند حرف های بزرگی را در گوش مخاطب بچپانند کجا و گیلانه کجا! تا حالا دقت نکرده بودم که یک فیلم نامه ی مزخرف اگر با بازیگران صاحب نام ترکیب و اشباع شود چه معجون مضحک و مبتذلی از آب درمی آید!
پیش از این هر دو، «کافه ترانزیت» را دیدم که کم و بیش جالب بود، از این که آن هم شعارهای گل درشت (!) نداشت خوشم آمد. زیباترین سکانس اش هم برای من جایی بود که ریحان برای خودش موسیقی ترکی گذاشته بود و با دستهای گلیِ تا آرنج بالا زده دیوار گلی خانه اش را بالا می برد و دست هایش مثل برف پاک کن ماشین به چپ و راست حرکت می کرد! از خلاقیت فوق العاده ی کارگردان در شکل دادن به این صحنه که چیزی از رقصی زیبا (در چارچوب کلی فیلمی با آن مضمون و فضا) کم نداشت واقعا لذت بردم. چه طور است که دکتر فاضلی از فضای باز برای خلاقیت حرف می زند، آیا ممکن بود بدون محدودیت هایی که بر فیلم ساز ایرانی اعمال می شود چنین صحنه ی بکری تولید بشود؟! تا نظر جامعه شناسان خلاقیت چه باشد؟!

۱۷ اردیبهشت، ۱۳۸۵

رُطب

«رطب خورده منع رطب کی کند؟»

پ.ن1: اگر بخواهیم تحلیلی بکنیم که به نفع «رطب خورده» باشد می شود این جوری گفت: رطب خورده، عواقب رطب خوردن را می داند، پس حق دارد منع رطب کند لابد!

پ.ن2: کسی چه می داند، اگر دوباره رطبی گیر طب خورده بیاید چه خواهد کرد؟! احتمالا خواهد گفت :«رطب داریم تا رطب»!

پ.ن3: اصلا این جا قضیه اصلی رطب است یا رطب خورده؟!

مادرانه(5) - قورباغه ها و شاهزاده ها

استاد مکثی کرد و در چشم های تک تک دانشجویان نگاه کرد تا از توجه همگی مطمئن شود، و بعد
شمرده و با طمأنینه جمله ای درخشان از «اریک برن» نقل کرد: «بچه ها شاهزاده به دنیا می آیند و با اولین بوسه والدین شان قورباغه می شوند». با خارج شدن آخرین کلمه از دهان استاد، آه از نهاد همه برآمد: «واقعاً... واقعاً...». حضار همگی مجرد یا تازه متأهلانی بودند که فرزندی نداشتند. آن ها با این تأیید جانسوز نشان داند که چه قدر احساس «قورباغه شدن» می کنند. من هم جزء آه کِشنده گان بودم، من اما با حسی متفاوت. در آن لحظه انگار تعبیری را که مدتی بود دنبالش می گشتم کشف کرده بودم: بله، من دست اندرکار قورباغه کردن شاهزاده ای بودم -هستم-! یکی از آن میان پرسید:«... و والدین خودشون چی می شن؟» من با مکثی کوتاه جواب دادم:« خودشون قبلا قورباغه شده ان دیگه!». و راستش حالا فکر می کنم نکند والدین برای همین دل شان می خواهد خودشان هم یکی دیگر را قورباغه کنند!!

یادداشتی که چند ماه پیش خواندم و سخت به دلم نشست.

* اریک برن (1910-1970) روانپزشک امریکایی و مبدع روش «تحلیل رفتار متقابل» (Transactional analysis) در درمان های گروهی.

۱۴ اردیبهشت، ۱۳۸۵

شهود

لحظه های دشواری هست که چیزهایی که باید بدانی می دانی (یا فکر می کنی که می دانی) اما تازه می رسی به آن جا که می فهمی چیزی بیش تر از دانستن بایدت، چیزی که با چشم هایت -که این همه به آن ها اعتماد داری- نمی توانی ببینی، چیزی که از جایی فراتر از دنیای پیش چشم ات باید برآید و بر دل ات بنشیند...

۱۳ اردیبهشت، ۱۳۸۵

طعم پیروزی

آدم عجیبی است، همیشه دوست دارد مسابقه ای ترتیب دهد، در مسابقه ای که ترتیب می دهد خود در یک سوی زمین بازی می کند، قاعده ی بازی را همیشه و الساعه خود وضع می کند، داور هم همیشه خودش است. مانده ام که چه طور می تواند از پیروزی لذت ببرد؟

۱۱ اردیبهشت، ۱۳۸۵

مادرانه(4) - چشم ها

احساسش را زمانی که چیزی به دانشجویان ودانش آموزانش یاد می دهد نوشته بود، اگر مضمونش را خوب یادم مانده باشد نوشته بود وقتی چیزی به بچه ها یاد می دهد احساس می کند بخشی از وجودش را به آن ها می دهد و وقتی یاد می گیرند احساس می کند تکثیر می شود و در امتداد حیات آن ها که چیزی از او آموخته اند انگار وجود خودش را ابدیت می بخشد. ( چه کار سخت و طاقت فرسا و ناممکنی است که بخواهی احساس عمیق یک آدم دیگر را که خودت هرگز نداشته ای توصیف کنی! حتی شاید نتوانم مطمئن باشم که خوب فهمیده امش. امیدوارم دوباره بنویسدش تا بشود بهش لینک داد)
آن یادداشت برای من جالب توجه بود؛ از آن دست چیزهایی که ذهنم را به خاطر لطافت و پیچیدگی اش درگیر می کند، و برای من سخت تداعی کننده ی حس خاصی بود از همین جنس -شاید- در درون خودم که در موقعیتی بسیار متفاوت تجربه کرده بودم.

زمانی که روزها و ماه ها در تمام لحظات مهمان کوچکی در درونم داشتم که آرام آرام از وجودم مایه می گرفت و می بالید احساس عجیبی داشتم. موجودی وجود داشت که به وجود آمدنش را و ذره ذره ی وجودش را مدیون من بود، استمرار حیاتش و کیفیت حالش به بود و نبود من و حالات من وابسته بود... در آن لحظات من که بودم؟ چه قدر با «خدا» احساس مشترکی داشتم! احساس آفرینندگی! بله! من او را به وجود آورده بودم: من خالق او بودم!
کسی جز «خدا» نمی تواند بفهمد چه می گویم؛ و تنها هر کسی که خلق کردن را تجربه کرده باشد! تجربه ی حسِ فوق العاده و منحصر به فردی بود که عاجزم از توصیف دقیق اش با کلمات. ( خدا و عجز؟!)

پ.ن: این حرف ها بوی خودشیفتگی می دهدآیا ؟! شاید! من اما در تمام آن لحظات و همین حالا نیک می دانستم و می دانم که میلیون ها زن پیش و پس از من این تجربه را داشته اند و خواهند داشت؛ بعضی نه یک بار بلکه بارها، ولی این ذره ای از شکوه و عظمتِ آن حس سترگِ توصیف ناشدنی نمی کاهد و رخصتِ انکارِ وجودش را به تو نمی دهد، حتی اگر غبار عادت پیوسته در مسیر تماشا باشد.
چشم ها را باید شست.

آوا

«من چه سبزم امروز
و چه اندازه تنم هوشیار است
...
دورها آوایی است که مرا می خواند»