۰۹ خرداد، ۱۳۸۵
نیازمندِ نیاز
جسارتِ آموختن، رنج آموختن
من فکر می کنم همین هراس بزرگِ نامرئی و نامحسوس خیلی وقت ها ما را از خیلی چیزها محروم می کند؛ خیلی چیزها که در دسترس مان هست اما شجاعت و جسارتِ «آموختنِ» روش کار یا کنار آمدن با آن ها را نداریم! شجاعت آموختن و آزمودن شیوه های جدید زندگی و فکر کردن را حتی.
اگر آدمی را دیدید که از قابلیت هایِ امکاناتی که در دسترس اش هست حداکثر بهره برداری را می کند شک نکنید که آدم شجاعی است!
«عزمِ آموختن» کردن، نیاز به انگیزه و نیاز به تغییری در «باور» ما نیز دارد. پیش از آن که آموختن را آغاز کنیم تحولی در «نگرش» ما رخ داده است. درست پیش از لحظه ای که اراده کنیم برای آموختن، بر هراسِ طبیعیِ انسانی و همیشگی مان از بر هم خوردن نظم و ثباتِ فکر و زندگی مان و بر وحشت روزمره مان از «دگرگونی» غلبه کرده ایم، این اتفاقِ بزرگ و البته فرخنده ای است، گو این که این همه محتاج جهادی است با خویشتن.
و بالاخره این که آموختن نیاز به اراده، پشتکار و پیگیری مجدانه دارد، پس آموختن «رنج» دارد، و غلبه بر «رنج آموختن» بخش دیگری از این هفت خوان است.
۰۵ خرداد، ۱۳۸۵
وصل!
یادم هست یک بار مطلبی نوشته بودم درباره روایت های مختلف از عشق. ایده ای که آن جا طرح کرده بودم این بود که شورانگیزی و جذابیتی که در روایت های عاشقانه ی شاعرانی مثل مولوی و حافظ هست ناشی از این است که روایت عشق را در فراق سروده اند، و از همین رو هم در شعرهای شان تصویر آرمانی معشوق را منعکس کرده اند، و همین است که چنین روایتی را زیباتر از حدیث وصل می کند، اصلا وصل که «ماجرا» ندارد؛ که هیجان و حرکت ندارد؛ که تازه بعد از وصل، عیوب معشوق رخ می نماید...!
۰۴ خرداد، ۱۳۸۵
برداشت و یادداشتی کوتاه از سفر به استانبول
مناره ای که در کنار این بیلبورد به چشم می خورد، گلدسته ی مسجدی از نظر تاریخی قابل اعتنا و مشهور در استانبول نیست، مسجدی است که هر روز پنج وعده در آن نماز گزارده می شود و نمازگزاران اگر انبوه نباشند بیش از انگشتان دست اند. در کوچه های مجاور این مسجد رستوران هایی هست که سر میزهایش مشروب سرو می شود. ازاین گلدسته ها و گنبدها در شهر زیاد به چشم می خورد. استانبول شهر مسجدها، کافه ها و رستوران ها است!
این یکی اما صحن مسجدی تاریخی، مشهور و توریست پسند در قلب استانبول است: مسجد سلطان احمد یا مسجد آبی. این مسجد درست در مقابل مسجد معروف دیگری است که احتمالا همگی از کتاب های مدرسه به خاطر داریم اش: مسجد ایاصوفیا. احتمالا از صدر اسلام تاکنون کم تر مسجدی بوده که صحن و سرایش توفیق زیارت خانمی با این کمالات را داشته باشد! بنای مسجد، او و دیگرانی که از اروپا، امریکا، استرالیا و خاوردور آمده بودند شگفت زده کرده بود، و من به این فکر می کردم که اگر مسجد شیخ لطف الله، مسجد شاه ( امام؟!) و مسجد جامع اصفهان را پیش ازاین دیده بودند باز هم مسجد سلطان احمد همین اندازه آن ها را حیران و ذوق زده می کرد؟
آتش
تراژدی
آیا آسمان جاهای دیگر دنیا هم واقعا همین رنگ است؟
دلم برای خودمان می سوزد!
۲۰ اردیبهشت، ۱۳۸۵
نخبه گرایی و باقی ماجرا
من زیاد وبلاگ نمی خوانم اما از همین گردش های کوتاه گاه و بیگاه، در مورد ماجرای لوگوی نوروز امسال، دو-سه نظر مخالف از افرادی خوش فکر و اهل تأمل دیدم. دلیل این مخالفت چه بود؟ به نظرم باید این مخالفت را به نخبه گرایی ایشان نسبت بدهیم. چرا انکار کنیم که واقعیت این است که صحبت کردن و شنیدن در مورد «تاریخ شمشیرهای ایرانی» کار هر کسی نیست و کاری هم نیست که هر جایی یا با هر مقیاس و تیراژی بشود انجام داد. به نظرم اتفاقا برای اذهان عامه مردم باید دست به دامان مفاهیم و موضوعاتی شد که سطحی تر و راحت الهضم تر و جذاب تر اند، چیزی مثل جشنی ملی و باستانی -که عید است ومبدا تاریخ یک ملت- و حواشی آن می تواند پتانسیل تبلیغاتی خوبی داشته باشد برای اولین گام های آشنایی. انکارکردنی نیست که بیشتر آدم ها با مطالبی که راحت تر و سریع تر فهم می شوند بهتر ارتباط برقرار می کنند، خواندن یا شنیدن در مورد تاریخ شمشیرهای ایرانی برای هر کسی جذاب نیست، به عبارت بهتر افراد معدودی در موقعیتی خاص ممکن است واقعا علاقه مند شوند که دراین مورد مطالب جزئی و دقیق را بدانند، خصوصا که آشنایی شان با ایران خیلی کم یا در حد صفر باشد. به هر حال من منکر این نیستم که باید چنین شواهدی را جمع آوری و معرفی کرد، اما این دو پروژه با هم منافاتی ندارند و از دید من حداقل در حال حاضر هر چه پتانسیل موضوع برای تبلیغاتی شدن وپاپیولارایز شدن بیشتر باشد موضوع مناسب تری برای مانور دادن است. نگاهم عوامانه است؟ گفتم که از افتادن در دام نخبه گرایی می هراسم!
۱۹ اردیبهشت، ۱۳۸۵
نامه تاریخی یک رئیس جمهور
2.5
نسل دو و نیم ریسمان مسابقه ی طناب کشی است! عجیب نیست اگر روزی این ریسمان از هم بگسلد و فروبپاشد...
۱۸ اردیبهشت، ۱۳۸۵
صادقانه
درست قبل از گیلانه، «دیوانه از قفس پرید» را دیده بودم که از لحاظ موضوع وجوه مشترکی با گیلانه داشت، اما آن فیلم پرشعار و دیالوگ های سنگین خسته کننده ای که تلاش می کردند حرف های بزرگی را در گوش مخاطب بچپانند کجا و گیلانه کجا! تا حالا دقت نکرده بودم که یک فیلم نامه ی مزخرف اگر با بازیگران صاحب نام ترکیب و اشباع شود چه معجون مضحک و مبتذلی از آب درمی آید!
پیش از این هر دو، «کافه ترانزیت» را دیدم که کم و بیش جالب بود، از این که آن هم شعارهای گل درشت (!) نداشت خوشم آمد. زیباترین سکانس اش هم برای من جایی بود که ریحان برای خودش موسیقی ترکی گذاشته بود و با دستهای گلیِ تا آرنج بالا زده دیوار گلی خانه اش را بالا می برد و دست هایش مثل برف پاک کن ماشین به چپ و راست حرکت می کرد! از خلاقیت فوق العاده ی کارگردان در شکل دادن به این صحنه که چیزی از رقصی زیبا (در چارچوب کلی فیلمی با آن مضمون و فضا) کم نداشت واقعا لذت بردم. چه طور است که دکتر فاضلی از فضای باز برای خلاقیت حرف می زند، آیا ممکن بود بدون محدودیت هایی که بر فیلم ساز ایرانی اعمال می شود چنین صحنه ی بکری تولید بشود؟! تا نظر جامعه شناسان خلاقیت چه باشد؟!
۱۷ اردیبهشت، ۱۳۸۵
رُطب
پ.ن1: اگر بخواهیم تحلیلی بکنیم که به نفع «رطب خورده» باشد می شود این جوری گفت: رطب خورده، عواقب رطب خوردن را می داند، پس حق دارد منع رطب کند لابد!
پ.ن2: کسی چه می داند، اگر دوباره رطبی گیر طب خورده بیاید چه خواهد کرد؟! احتمالا خواهد گفت :«رطب داریم تا رطب»!
پ.ن3: اصلا این جا قضیه اصلی رطب است یا رطب خورده؟!
مادرانه(5) - قورباغه ها و شاهزاده ها
شمرده و با طمأنینه جمله ای درخشان از «اریک برن» نقل کرد: «بچه ها شاهزاده به دنیا می آیند و با اولین بوسه والدین شان قورباغه می شوند». با خارج شدن آخرین کلمه از دهان استاد، آه از نهاد همه برآمد: «واقعاً... واقعاً...». حضار همگی مجرد یا تازه متأهلانی بودند که فرزندی نداشتند. آن ها با این تأیید جانسوز نشان داند که چه قدر احساس «قورباغه شدن» می کنند. من هم جزء آه کِشنده گان بودم، من اما با حسی متفاوت. در آن لحظه انگار تعبیری را که مدتی بود دنبالش می گشتم کشف کرده بودم: بله، من دست اندرکار قورباغه کردن شاهزاده ای بودم -هستم-! یکی از آن میان پرسید:«... و والدین خودشون چی می شن؟» من با مکثی کوتاه جواب دادم:« خودشون قبلا قورباغه شده ان دیگه!». و راستش حالا فکر می کنم نکند والدین برای همین دل شان می خواهد خودشان هم یکی دیگر را قورباغه کنند!!
یادداشتی که چند ماه پیش خواندم و سخت به دلم نشست.
* اریک برن (1910-1970) روانپزشک امریکایی و مبدع روش «تحلیل رفتار متقابل» (Transactional analysis) در درمان های گروهی.
۱۴ اردیبهشت، ۱۳۸۵
شهود
۱۳ اردیبهشت، ۱۳۸۵
طعم پیروزی
۱۱ اردیبهشت، ۱۳۸۵
مادرانه(4) - چشم ها
آن یادداشت برای من جالب توجه بود؛ از آن دست چیزهایی که ذهنم را به خاطر لطافت و پیچیدگی اش درگیر می کند، و برای من سخت تداعی کننده ی حس خاصی بود از همین جنس -شاید- در درون خودم که در موقعیتی بسیار متفاوت تجربه کرده بودم.
زمانی که روزها و ماه ها در تمام لحظات مهمان کوچکی در درونم داشتم که آرام آرام از وجودم مایه می گرفت و می بالید احساس عجیبی داشتم. موجودی وجود داشت که به وجود آمدنش را و ذره ذره ی وجودش را مدیون من بود، استمرار حیاتش و کیفیت حالش به بود و نبود من و حالات من وابسته بود... در آن لحظات من که بودم؟ چه قدر با «خدا» احساس مشترکی داشتم! احساس آفرینندگی! بله! من او را به وجود آورده بودم: من خالق او بودم!
کسی جز «خدا» نمی تواند بفهمد چه می گویم؛ و تنها هر کسی که خلق کردن را تجربه کرده باشد! تجربه ی حسِ فوق العاده و منحصر به فردی بود که عاجزم از توصیف دقیق اش با کلمات. ( خدا و عجز؟!)
پ.ن: این حرف ها بوی خودشیفتگی می دهدآیا ؟! شاید! من اما در تمام آن لحظات و همین حالا نیک می دانستم و می دانم که میلیون ها زن پیش و پس از من این تجربه را داشته اند و خواهند داشت؛ بعضی نه یک بار بلکه بارها، ولی این ذره ای از شکوه و عظمتِ آن حس سترگِ توصیف ناشدنی نمی کاهد و رخصتِ انکارِ وجودش را به تو نمی دهد، حتی اگر غبار عادت پیوسته در مسیر تماشا باشد.
چشم ها را باید شست.