حدود دو سال پیش رئیس قوه ی قضائیه تصمیم گرفت جلساتی ترتیب دهد که در آن رأساً و شخصاً به دعاوی مردم رسیدگی کند. به زودی خیل جمعیت مشتاق برای حضور در این جلسات به حدی رسید که کار به کاسبی و بازار سیاهِ «نوبت» در این جلسات کشید.
چندی بعد عده ای از شهرستان ها نیز برای حل مشکلات قضایی و حقوقی شان به تهران هجوم آوردند تا راهی به این جلسات بیایند و گره کارشان، رأساً به دست قاضی القضات مملکت گشوده شود. اندکی بعدتر برای حل همین معضل، دستگاه قضایی تصمیم گرفت با راه اندازی سیستم ارتباطی مبتنی بر ویدئوکنفرانس، شهرستانی ها را با جلسات مزبور در تهران مرتبط کند. آن ها امیدوار بودند که با پوشاندن جامه ای مدرن بر قامت شیوه ای که برای حل و فصل اختلافات در صدها سال پیش در جوامع بسیار کم جمعیت تر و با پیچیدگی های بسیار کم تر از امروز، به کار می رفته گره از کار فروبسته ی ملت بگشایند.
با روی کار آمدن دولت جدید، این رویکرد رونق تازه ای یافت: یکی از وزرا در یکی از اولین مصاحبه هایش شماره تلفن همراه خود را اعلان کرد تا مردم مشکلات شان را در مورد سازمان مطبوع او مستقیما با وی درمیان بگذارند و تضمین داد که به همه شکایات رسیدگی خواهد کرد. و البته می شد حدس زد که چه اتفاقی خواهد افتاد.
به گواهی رسانه ها رئیس جمهور نیز در سفرهای استانی پرشمارش، هر بار ده ها هزار نامه از دست مردم دریافت می کند، و گفته می شود تنی چند از اطرافیان رئیس جمهور مسؤول رسیدگی و پاسخگویی به تک تک این نامه های مردمی هستند. و اخیراً حتی ادعا شده است ایشان خود برخی نامه ها را می خواند و در حاشیه نامه ها دستور پیگیری صادر می کند.
طی روزهای گذشته جراید نوشتند که در پی تخلفاتی که در مورد واگذاری وام مسکن در بانک های ذیربط رخ داده و شکایات مکرر مردم؛ رئیس جمهور پسر خود را به صورت ناشناس به عنوان ارباب رجوع به بانک ها فرستاده تا نحوه ی برخورد بانک ها را با مردم دراین مورد خاص به او گزارش کند.
این تحرکات را به چه چیز باید تعبیر کرد؟ ایجاد سیستمی در دل نهاد قضایی و اجرایی برای رسیدگی به نامه ها و خواسته ها و شکایات مردم از دستگاه های تحت امر این نهادها، و حتی استفاده از فرزند یک مقام اجرایی -که خود رسما مسؤولیتی ندارد – برای نظارت و بازرسی غیررسمی چه معنایی می تواند داشته باشد؟ مردمی بودن ( یا مردمی تر شدن) این دو نهاد؟ تلاش بی شائبه و خالصانه این نهادها و متولیان آن ها برای حل مشکلات مردم؟
به نظر می رسد این اتفاقات را بیش از همه باید نشانه ی ناکارامدی مفرط و فساد دستگاه اجرایی، قضایی، نظارتی و کلاً نظام اداری دانست که در آن مردم و مسؤولان از گردش امور بر اساس سیستم پیش بینی شده ناامید شده اند. در افق دید این هر دو عده، دیگر امیدی برای حل مشکلات و احقاق حقوق از مجاری مرسوم قانونی و طبق روند رایج اداری نیست، با طراحی چنین شیوه هایی برای حل معضلات مردم، گویی نظام اداری، اعتبار، صلاحیت و قابلیت خود را انکار می کند و عجز خویش را علناً اعلام می کند، و مردم نومید و خسته نیز مشتاقانه و ناگزیر آن را پذیرفته اند.
سؤال این جا است که واقعا چنین شیوه و سیستمی در غیاب یک نظام بوروکراتیک کارامد می تواند( در کوتاه مدت یا بلندمدت) جوابگوی مسائل کشوری به بزرگی ایران آن هم در دنیایی به پیچیدگی امروز باشد؟ و سؤال دیگر این که آیا تضمینی وجود دارد که آفات عمومی که دامنگیر نظام اداری هست، این سیستم جدید را گرفتار و زمین گیر نکند؟
۰۶ تیر، ۱۳۸۵
۰۵ تیر، ۱۳۸۵
قهرمان تاریخ مصرف گذشته؟
درست است که ما ملتی هستیم که گاه و بیگاه قهرمانان مان را پس از مصرف دور می اندازیم، اما شاید بشود جور دیگری هم نگاه کرد.
شاید آخرین وظیفه ی کسی که نقش قهرمان به او واگذار شده این باشد که بتواند به درستی تشخیص دهد چه موقع خلاقیت و قابلیت لازم برای برآوردن مطالباتِ موقعیتی که در آن قرار گرفته و نقشی که پذیرفته، و مطالبات مردم را -که بدون آن ها نقش قهرمان قابل تعریف نیست- ندارد و کناره گیری کند. به نظر می رسد برای حفظ عنوان قهرمانی این راهی امتحان شده باشد!
شاید آخرین وظیفه ی کسی که نقش قهرمان به او واگذار شده این باشد که بتواند به درستی تشخیص دهد چه موقع خلاقیت و قابلیت لازم برای برآوردن مطالباتِ موقعیتی که در آن قرار گرفته و نقشی که پذیرفته، و مطالبات مردم را -که بدون آن ها نقش قهرمان قابل تعریف نیست- ندارد و کناره گیری کند. به نظر می رسد برای حفظ عنوان قهرمانی این راهی امتحان شده باشد!
۳۱ خرداد، ۱۳۸۵
پرستاران
تنها سریال مورد علاقه ی من در سیمای جمهوری مقدس، سریالی استرالیایی است به اسم «پرستاران» [All Saints] که سه شنبه شب ها پخش می شود و این تنها سریالی است که مشتری دائمی اش هستم! چیزی که بیش از همه برای من جالب توجه است شخصیت پردازی و به ویژه ظرافت روابط انسانی است که دراین فیلم به تصویر کشیده شده. سوالی که همیشه به ذهنم می آید این است که آیا واقعاً در آن جامعه روابط انسانی به همین شکل است یا فیلم خواسته تصویری از «آن چه باید باشد» نشان بدهد؟ اگر حقیقتاً واقعیت به همین صورت باشد باید دست مریزاد گفت به جامعه ای که چنین آدم های منطقی و بالغی تربیت کرده، هر چند به نظر نمی رسد فیلم چنین ادعایی داشته باشد ( با توجه به رفتار بیمارانی که در هر اپیزود به طور مستقل وارد واز داستان خارج می شوند این طور استنباط می کنم). شخصیت های اصلی و ثابت دراین فیلم علیرغم آن که ظاهراً «قدیس» نامیده شده اند اما قدیس نسیتند و چنین ادعایی هم ندارند، آن ها خطا می کنند؛ خطاهای کوچک، خطاهای بزرگ، اما این اهمیتی ندارد، مهم «رفتار بالغانه» ای است که در پی این خطاها و کشاکش های اجتناب ناپذیر ارتباطی رخ می دهد. آن ها خطا می کنند اما در زندگی اجتماعی آن ها، خطا دیوار کجی نیست که تا ثریا کج بالا برود، امکان بازگشت همیشه وجود دارد، و آن ها همیشه فرصت بازگشت را به یکدیگر می دهند. آن ها صداقت، همدلی، شیوه برخورد و تحلیل منطقی قضایا و شیوه درست ارتباط برقرار کردن با یکدیگر را آموخته اند. این شیوه ها در روابط مختلف پرستار-بیمار، پزشک-بیمار، پزشک-پرستار، همکاران، و همسران نشان داده می شود. یکی دیگر از مضامینی که در این فیلم برای من جالب است - به عنوان یک ایرانی که با این مضمون کم و بیش بیگانه است!- تأکید بر آداب «حرفه ای گری» در رفتار شخصیت های فیلم به عنوان پزشک و پرستار است که به نحوی دیدنی به نمایش درآمده. فیلم به طرز بسیار زیبا و حیرت انگیزی -علیرغم استعداد ذاتی پرداختن به چنین مباحثی- به دام زیاده گویی نمی افتد و در نهایت ایجاز تمام آن چه باید گفت می گوید، و اتفاقا یکی از ویژگی های ممتاز و -از دید من- اعجاز آمیز این سریال همین ریتم آن است و این هم البته چیزی است که عمراً در هیچ سریال ایرانی یافت نمی شود! از بازی های خوب هم که حرفی نمی شود زد! از حق نگذرم دوبله ی خوبی هم شده و حالا که قسمت های زیادی از این سریال پخش شده، صداها خیلی خوب در قالب شخصیت ها جاافتاده اند. هر چند به نظر می رسد بخش هایی هرچند کوتاه از این سریال هر بار به زیر تیغ قیچی می رود اما با توجه به سبک خاص این فیلم و ایجاز حاکم بر آن -که پیش تر به آن اشاره کردم- چندان آزاردهنده نیست . (البته اگر زیاد کنجکاو نباشید!)
پی نوشت1: «جمهوری مقدس» عنوان کتابی است از محمد قوچانی که گویا مجموعه مقالات منتشر شده اش در روزنامه ها است. از کنایه هوشمندانه ی نهفته دراین تعبیر سخت خوشم آمد!
پی نوشت2: حدود 8-9 سال پیش سریالی با نام «سوداگران» پخش می شد که از الگویی مشابه برخوردار بود: سریالی که مربوط به شاغلان در حرفه ای خاص (عده ای کارمند یک شعبه کارگزاری بورس) بود و از ریتم و فضایی کاملاً مشابه پیروی می کرد. به نظرم محصول کانادا بود و نام اصلی اش [Traders] بود. سریالی که به دلایل نامعلوم هرگز تکرار آن پخش نشد!
پی نوشت3: صفحه رسمی سریال در سایت تلویزیون استرالیا و لیست جوائزی که سریال برده
پی نوشتِ پی نوشت3: لیست جوائز نشان می دهد که ظاهرا خود استرالیایی ها هم از تصویری که ازشان دراین سریال نمایش داده می شود خوش شان می آید، آیا ما چنین سریالی داریم؟
پی نوشت1: «جمهوری مقدس» عنوان کتابی است از محمد قوچانی که گویا مجموعه مقالات منتشر شده اش در روزنامه ها است. از کنایه هوشمندانه ی نهفته دراین تعبیر سخت خوشم آمد!
پی نوشت2: حدود 8-9 سال پیش سریالی با نام «سوداگران» پخش می شد که از الگویی مشابه برخوردار بود: سریالی که مربوط به شاغلان در حرفه ای خاص (عده ای کارمند یک شعبه کارگزاری بورس) بود و از ریتم و فضایی کاملاً مشابه پیروی می کرد. به نظرم محصول کانادا بود و نام اصلی اش [Traders] بود. سریالی که به دلایل نامعلوم هرگز تکرار آن پخش نشد!
پی نوشت3: صفحه رسمی سریال در سایت تلویزیون استرالیا و لیست جوائزی که سریال برده
پی نوشتِ پی نوشت3: لیست جوائز نشان می دهد که ظاهرا خود استرالیایی ها هم از تصویری که ازشان دراین سریال نمایش داده می شود خوش شان می آید، آیا ما چنین سریالی داریم؟
۲۶ خرداد، ۱۳۸۵
مسأله ی ارزش
این که بخش مهمی از ارزش چیزها به کمیاب و دور از دسترس بودن شان برمی گردد، چندان هم معقول و منطقی و منصفانه نیست. این قضیه خیلی وقت ها ممکن است باعث توهم، اشتباه در محاسبه و قضاوت های نادرست و ناعادلانه در مورد داشته ها ونداشته های خودت ودیگران شود.
رابطه هوش و موفقیت ؟
قند توی دل ما مادرها و پدرها آب می شود وقتی کسی بگوید :«بچه ت چه قدر باهوشه» یا اشاره به حرفی یا حرکتی یا خصوصیتی از او بکند و آن را نشانه ی هوش او تلقی کند؛ بی این که فکر کنیم آیا اساساً رابطه ای بین این ها و هوش وجود دارد یا نه! و چه قدر بعضی از ما سرشار از احساس غرور و افتخار ایم وقتی با آب و تاب برای کسی ازاین نشانه های مبهم سخن می گوییم! و هیچ فکر نمی کنیم که استعداد و توان ذاتی «دیگری» چگونه می تواند مایه ی غرور و تفاخر« ما» باشد؟! و هیچ فکر نمی کنیم که تجربه نشان می دهد که همبستگی شدیدی بین هوش ( در معنای متعارف آن،IQ) و موفقیت در بزرگسالی وجود ندارد و منطقی تر این است که هوش را تنها «یکی» از چندین پارامتر مؤثر در موفقیت که اتفاقا به زعم من چندان هم برتری و اهمیتی بیش از فاکتورهای دیگر ندارد بدانیم. زمینه خانوادگی و تربیتی، فرصت های اجتماعی، مهارت های اجتماعی، شانس ( به معنای موقعیت های تصادفی که شخص با آن روبرو می شود)، (و شاید عوامل دیگر که الان به ذهن من نمی رسد) می توانند نقش به مراتب فعال تری نسبت به «هوش» در موفقیت افراد ایفا کنند.
۲۴ خرداد، ۱۳۸۵
برداشت 1
دیروز مراسم جشن آخر سال مهدکودکی بود که مدتی است دخترم را به آن جا می برم. مواجه شدن با آن همه بچه ی چهار- پنج ساله ی بامزه و شیطان و بازیگوش که فارغ از دلواپسی ها و ملاحظات دنیای بزرگ ترها، شعر می خواندند و نقش بازی می کردند تجربه تازه ای برایم بود! آن حجم عظیم معصومیت و بی ریایی به گریه ام انداخت! حس منحصر به فردی بود برایم...
برداشت 2
نگاه می کردم به بچه ها که با لباس های رنگارنگ و شاد، در طول دو- سه ساعت ما را سرگرم کردند و از خودم می پرسیدم: آیا این ها اند نسل بعدی قربانیان تحریم های اقتصادی و سیاسی؟
دیروز مراسم جشن آخر سال مهدکودکی بود که مدتی است دخترم را به آن جا می برم. مواجه شدن با آن همه بچه ی چهار- پنج ساله ی بامزه و شیطان و بازیگوش که فارغ از دلواپسی ها و ملاحظات دنیای بزرگ ترها، شعر می خواندند و نقش بازی می کردند تجربه تازه ای برایم بود! آن حجم عظیم معصومیت و بی ریایی به گریه ام انداخت! حس منحصر به فردی بود برایم...
برداشت 2
نگاه می کردم به بچه ها که با لباس های رنگارنگ و شاد، در طول دو- سه ساعت ما را سرگرم کردند و از خودم می پرسیدم: آیا این ها اند نسل بعدی قربانیان تحریم های اقتصادی و سیاسی؟
۱۹ خرداد، ۱۳۸۵
پیامبر جدید: ایمان بیاورید!
رييس ديوان محاسبات كشور: «در سوريه در شهر تاريخي بصرا كه اسم آن را بعضا ممكن است نشنيده باشيد، يكي از مسلمانان به من گفت كه من معتقدم اگر بنا بود بعد از پيامبر، پيامبري بيايد، آن احمدينژاد بود .»
در حاشیه1: ظاهرا بعضی ها واقعاً باور کرده اند که نامه به بوش چیزی در اندازه های نامه ی پیامبر اسلام به سران کشورهای عصر خودش بوده است و نویسنده اش هم لابد...!
در حاشیه 2: پس محمد قوچانی به درستی نامه او را «پیامبرانه» ارزیابی کرده بود .
در حاشیه 3: عجب قحط الرجال اسفباری است در دنیای اسلام ( این هم از آن حکایت هایی است که دو روی کمیک و تراژیک دارد)
در حاشیه 4: نگران انتخابات آینده ریاست جمهوری ام، بعید نیست این بار مردی با «ادعای نبوت» کاندید ریاست جمهوری شود. دیگران تا به حال فقط ادعای نیابت پیغمبر و امام زمان را داشته اند ولی این بار گویا قرار است کار را یکسره کنند!
در حاشیه1: ظاهرا بعضی ها واقعاً باور کرده اند که نامه به بوش چیزی در اندازه های نامه ی پیامبر اسلام به سران کشورهای عصر خودش بوده است و نویسنده اش هم لابد...!
در حاشیه 2: پس محمد قوچانی به درستی نامه او را «پیامبرانه» ارزیابی کرده بود .
در حاشیه 3: عجب قحط الرجال اسفباری است در دنیای اسلام ( این هم از آن حکایت هایی است که دو روی کمیک و تراژیک دارد)
در حاشیه 4: نگران انتخابات آینده ریاست جمهوری ام، بعید نیست این بار مردی با «ادعای نبوت» کاندید ریاست جمهوری شود. دیگران تا به حال فقط ادعای نیابت پیغمبر و امام زمان را داشته اند ولی این بار گویا قرار است کار را یکسره کنند!
رانندگی و باقی قضایا
برداشت 1
آدم ها همان جوری رانندگی می کنند که زندگی می کنند ( یا برعکس؟!)
به نظرم کنش ها و واکنش ها در رانندگی، و اندیشه و تحلیلی که هر راننده در پس این عمل و عکس العمل ها دارد می تواند مبنای خوبی برای مطالعات جامعه شناختی و روانشاختی روی جوامع، و افراد ( به صورت منفرد) باشد. مثلا همان طور که محققان از روی دستخط یا نحوه ی عطسه زدن یا حتی نحوه ی سیب گاز زدن به روحیات اشخاص پی برده اند به نظرم به نحو مبسوط تر و قابل اعتمادتری می شود از روی سبک رانندگی آدم ها به خلقیات شان پی برد. و ایضا اگر همین کار در مقیاس وسیعی انجام بشود احتمالا می شود یک جورهایی روحیات اجتماعی و ویژگی های عمومی مردم یک جامعه را با سبک رانندگی شان ربط داد!
برداشت 2
یکی از مطالبی که درباره کارکردهای منفی انحراف به تازگی از کتاب «درآمدی به جامعه» یادگرفتم و نه تنها خیلی برایم تامل برانگیز بود بلکه ذهنم را مدتی شدیدا درگیر کرد، این بود که: وقتی انحراف زیاد و گسترده می شود این تصور رواج می یابد که «همه همین جور اند» و این به سردرگمی درباره ی ارزش ها و هنجارها منجر می شود و تشخیص این امر که رفتار مورد انتظار چگونه است یا حتی این که چه چیز درست و چه غلط است برای مردم دشوار می شود. به نظرم شاخص ترین نمود این کارکرد منفی انحراف در همین فرهنگ رانندگی ما جلوه کرده است، گاهی حتی به نظر می رسد ارتکابِ کاری که قانوناً یا اخلاقاً باید مایه ی شرمساری باشد نه تنها شرم واحساس گناهی در فرد بر نمی انگیزد، بلکه حتی از جانب راننده ی متخلف به عنوان «زرنگی» هم شاید تعبیر نشود، بلکه به سادگی امری است بسیار معمول، و حتی کاملا خودکار، ملکه ی ذهن شده و خارج از سطح خودآگاهی راننده رخ می دهد. من حدس می زنم این اتفاقی است که خیلی جاها در زندگی روزمره ی اجتماعی ما می افتد اما در رانندگی به خاطر وضوح بیشتر هنجارهای رسمی آن - که ظاهرا هر کسی که گواهینامه دارد به صرف شرکت در آزمون و قبولی و اخذ گواهینامه تن به پذیرش آن داده است- راحت تر قابل مشاهده و تشخیص است.
برداشت 3
اخیرا دید خاصی نسبت به رانندگی پیدا کرده ام، به نظرم این فعالیت به ظاهر معمولی و روزمره می تواند عرصه ی مناسبی برای خودسازی و تمرین شکیبایی و مدارا باشد. و البته تجربه ام در این چند وقت نشان داد که کار ساده ای هم نیست! صبر، گذشت و مدارا با مردمی که گاهی آدم احساس می کند بدشان نمی آید زیر پا له ات کنند؛ خصوصا که خودت هم از جنس همان ها باشی و گاهی ته دل ات، بدت نیاید که حال کسی را بگیری و زیر پا له اش کنی! یا همه ی آن چه هر گز نداشته ای یا آن چه از دست داده ای یا حقت ات بوده و بهت نداده اند با پیشی گرفتن از کسی در خیابان به دست بیاوری. منظورم این است که «رانندگی» عرصه تخلیه ی همه این احساساتِ منفی انباشته شده می شود که گویا این (رانندگی) دم دست ترین راه برای آزادکردن آن ها است؛ هر چند نه لزوماً کم دردسرترین راه ها.
در این موردها باز هم خواهم نوشت.
آدم ها همان جوری رانندگی می کنند که زندگی می کنند ( یا برعکس؟!)
به نظرم کنش ها و واکنش ها در رانندگی، و اندیشه و تحلیلی که هر راننده در پس این عمل و عکس العمل ها دارد می تواند مبنای خوبی برای مطالعات جامعه شناختی و روانشاختی روی جوامع، و افراد ( به صورت منفرد) باشد. مثلا همان طور که محققان از روی دستخط یا نحوه ی عطسه زدن یا حتی نحوه ی سیب گاز زدن به روحیات اشخاص پی برده اند به نظرم به نحو مبسوط تر و قابل اعتمادتری می شود از روی سبک رانندگی آدم ها به خلقیات شان پی برد. و ایضا اگر همین کار در مقیاس وسیعی انجام بشود احتمالا می شود یک جورهایی روحیات اجتماعی و ویژگی های عمومی مردم یک جامعه را با سبک رانندگی شان ربط داد!
برداشت 2
یکی از مطالبی که درباره کارکردهای منفی انحراف به تازگی از کتاب «درآمدی به جامعه» یادگرفتم و نه تنها خیلی برایم تامل برانگیز بود بلکه ذهنم را مدتی شدیدا درگیر کرد، این بود که: وقتی انحراف زیاد و گسترده می شود این تصور رواج می یابد که «همه همین جور اند» و این به سردرگمی درباره ی ارزش ها و هنجارها منجر می شود و تشخیص این امر که رفتار مورد انتظار چگونه است یا حتی این که چه چیز درست و چه غلط است برای مردم دشوار می شود. به نظرم شاخص ترین نمود این کارکرد منفی انحراف در همین فرهنگ رانندگی ما جلوه کرده است، گاهی حتی به نظر می رسد ارتکابِ کاری که قانوناً یا اخلاقاً باید مایه ی شرمساری باشد نه تنها شرم واحساس گناهی در فرد بر نمی انگیزد، بلکه حتی از جانب راننده ی متخلف به عنوان «زرنگی» هم شاید تعبیر نشود، بلکه به سادگی امری است بسیار معمول، و حتی کاملا خودکار، ملکه ی ذهن شده و خارج از سطح خودآگاهی راننده رخ می دهد. من حدس می زنم این اتفاقی است که خیلی جاها در زندگی روزمره ی اجتماعی ما می افتد اما در رانندگی به خاطر وضوح بیشتر هنجارهای رسمی آن - که ظاهرا هر کسی که گواهینامه دارد به صرف شرکت در آزمون و قبولی و اخذ گواهینامه تن به پذیرش آن داده است- راحت تر قابل مشاهده و تشخیص است.
برداشت 3
اخیرا دید خاصی نسبت به رانندگی پیدا کرده ام، به نظرم این فعالیت به ظاهر معمولی و روزمره می تواند عرصه ی مناسبی برای خودسازی و تمرین شکیبایی و مدارا باشد. و البته تجربه ام در این چند وقت نشان داد که کار ساده ای هم نیست! صبر، گذشت و مدارا با مردمی که گاهی آدم احساس می کند بدشان نمی آید زیر پا له ات کنند؛ خصوصا که خودت هم از جنس همان ها باشی و گاهی ته دل ات، بدت نیاید که حال کسی را بگیری و زیر پا له اش کنی! یا همه ی آن چه هر گز نداشته ای یا آن چه از دست داده ای یا حقت ات بوده و بهت نداده اند با پیشی گرفتن از کسی در خیابان به دست بیاوری. منظورم این است که «رانندگی» عرصه تخلیه ی همه این احساساتِ منفی انباشته شده می شود که گویا این (رانندگی) دم دست ترین راه برای آزادکردن آن ها است؛ هر چند نه لزوماً کم دردسرترین راه ها.
در این موردها باز هم خواهم نوشت.
۱۶ خرداد، ۱۳۸۵
ملاقات با غریبه ای در آینه
حس غریبی دارم وقتی پس از ده- پانزده سال مداوم و تمام وقت عینک زدن، عینک ام را - احتمالا برای همیشه - برداشته ام، حالا هر بار که در آینه نگاه می کنم انگار باغریبه ای روبرو می شوم، بیگانه ای که راست در چشمانم خیره می شود و انگار می پرسد: «تو دیگه کی هستی؟!» یا شاید: «تو تا حالا کجا بودی!؟»
۱۴ خرداد، ۱۳۸۵
زندگی
«مردم نیاز به شادی دارند» این جمله ای که مدتی است زیاد شنیده می شود. ( احتمالا «شبهای برره» هم در همین راستا ساخته شده بود!)
به نظرم آن چیزی که ما در این شرایطی که درآن قرارگرفته ایم نیاز داریم «شادی» در معنای اخص کلمه نیست. مردم نیاز به مناسکی جمعی دارند که در آن بتوانند جامه ی کار و زندگی روزمره را درآورند و بازیگر یا تماشگر نمایشی باشند که جمعیت نسبتاً قابل توجهی از اقشار متنوع مردم صرفنظر از طبقه، حرفه یا گرایش های فکری شان جذب و درگیر کند، چیزی مثلا از قبیل جشنواره های فصلی یا سالانه، برنامه های مقطعی و کم تر سازمان یافته مثل نمایش خیابانی، یا حتی برنامه های روتین تر مثل وجود باشگاه هایی برای فعالیت های تفریحی و فوق برنامه ( نه فقط ورزش) که آدم های معمولی قشرهای مختلف با علایق گوناگون را بتوانند جذب کنند که در آن هیجانات شان را آزاد کنند یا تنها اوقات خوشی را بدون درگیری ذهنی و روانی با مسائل روزمره بگذرانند.
تغییر فرم فاحش و خودجوش مراسم سوگواری محرم و عاشورا و حواشی آن را در سال های اخیر من در همین راستا تحلیل می کنم.
پ.ن1: گاهی با خودم فکر می کنم چه برنامه جالبی بوده در قدیم که مثلا یک عده جمع می شده اند در یک قهوه خانه و نقالی برای شان از روی پرده ها شاهنامه می خوانده، یا مثلا همین مراسم تعزیه خوانی عاشورا که در سال های اخیر به طور سیستماتیک هم بیشتر رویش سرمایه گزاری شده، البته این یکی به خاطر محتوای آیینی اش تا این حد مورد توجه دولتی ها قرار گرفته و قدرت مانور پیدا کرده.
اما حالا با وجود رسانه هایی مثل تلویزیون و سی دی، دیگر آدم ها نمی توانند برای دیدن چیزی در کنار هم جمع شوند، به نظرم تجربه جمعی و مزه ای که مثلا دیدن یک فیلم در جمع دارد؛ چیزی است که از تماشای فیلم در خانه به آدم دست نمی دهد. یک بار حسین درخشان تعبیر جالبی کرده بود از تلویزیون لارینوس ( اخیرا مشهور به سیمای حاج عزت!)، او گفته بود تلویزیون ایران «حسینیه تحت ویندوز است» این البته در نوع خودش تعبیر جالب و درستی است. اما واقعا کارکرد و نوع تاثیر حسینیه تفاوت فاحشی با سیمای لارینوس دارد! و این روزها به خاطر همان کمبودی که اشاره کردم فکر می کنم جمعیت «حسینیه برو» ( یا جاهایی از این دست) بیشتر از «تلویزیون تماشا کن» ها شده باشد!
پ.ن2: این هم مطلب جالبی از سلمان در همین موردها
به نظرم آن چیزی که ما در این شرایطی که درآن قرارگرفته ایم نیاز داریم «شادی» در معنای اخص کلمه نیست. مردم نیاز به مناسکی جمعی دارند که در آن بتوانند جامه ی کار و زندگی روزمره را درآورند و بازیگر یا تماشگر نمایشی باشند که جمعیت نسبتاً قابل توجهی از اقشار متنوع مردم صرفنظر از طبقه، حرفه یا گرایش های فکری شان جذب و درگیر کند، چیزی مثلا از قبیل جشنواره های فصلی یا سالانه، برنامه های مقطعی و کم تر سازمان یافته مثل نمایش خیابانی، یا حتی برنامه های روتین تر مثل وجود باشگاه هایی برای فعالیت های تفریحی و فوق برنامه ( نه فقط ورزش) که آدم های معمولی قشرهای مختلف با علایق گوناگون را بتوانند جذب کنند که در آن هیجانات شان را آزاد کنند یا تنها اوقات خوشی را بدون درگیری ذهنی و روانی با مسائل روزمره بگذرانند.
تغییر فرم فاحش و خودجوش مراسم سوگواری محرم و عاشورا و حواشی آن را در سال های اخیر من در همین راستا تحلیل می کنم.
پ.ن1: گاهی با خودم فکر می کنم چه برنامه جالبی بوده در قدیم که مثلا یک عده جمع می شده اند در یک قهوه خانه و نقالی برای شان از روی پرده ها شاهنامه می خوانده، یا مثلا همین مراسم تعزیه خوانی عاشورا که در سال های اخیر به طور سیستماتیک هم بیشتر رویش سرمایه گزاری شده، البته این یکی به خاطر محتوای آیینی اش تا این حد مورد توجه دولتی ها قرار گرفته و قدرت مانور پیدا کرده.
اما حالا با وجود رسانه هایی مثل تلویزیون و سی دی، دیگر آدم ها نمی توانند برای دیدن چیزی در کنار هم جمع شوند، به نظرم تجربه جمعی و مزه ای که مثلا دیدن یک فیلم در جمع دارد؛ چیزی است که از تماشای فیلم در خانه به آدم دست نمی دهد. یک بار حسین درخشان تعبیر جالبی کرده بود از تلویزیون لارینوس ( اخیرا مشهور به سیمای حاج عزت!)، او گفته بود تلویزیون ایران «حسینیه تحت ویندوز است» این البته در نوع خودش تعبیر جالب و درستی است. اما واقعا کارکرد و نوع تاثیر حسینیه تفاوت فاحشی با سیمای لارینوس دارد! و این روزها به خاطر همان کمبودی که اشاره کردم فکر می کنم جمعیت «حسینیه برو» ( یا جاهایی از این دست) بیشتر از «تلویزیون تماشا کن» ها شده باشد!
پ.ن2: این هم مطلب جالبی از سلمان در همین موردها
۱۲ خرداد، ۱۳۸۵
کودکانه(1)- استقلال به سبک سه ساله ها
«نون» لطیفه ای سیاسی شنیده که قطعا منعیش را نفهمیده است: از یک مقام بلند پایه سیاسی (!) می پرسند فلانی (یک مقام بلندپایه سیاسی دیگر!) را از کجا آورده اید؟ و جواب می دهد: از تو «لُپ لُپ». این لطیفه در گرماگرم تبلیغات تخم مرغ شانسی «لپ لپ» در تلویزیون که تقریبا مقارن با انتخابات ریاست جمهوری سال گذشته بوده است ساخته شده و نمی دانم چه جوری در دهان بچه های دبستانی و مهدکودکی چرخیده تا رسیده به «نون».
بابای نون: خوب دخترم، تو از کجا اومدی؟
نون: از تو لپ لپ
بابای نون: عجب! مامان تو رو از تو لپ لپ درآورده؟
نون ( با لحنی که هر گونه شائبه نیازمندی یا عدم استقلال گوینده را از ذهن مخاطب بزداید): نه! خودم دراومدم.
بابای نون: خوب دخترم، تو از کجا اومدی؟
نون: از تو لپ لپ
بابای نون: عجب! مامان تو رو از تو لپ لپ درآورده؟
نون ( با لحنی که هر گونه شائبه نیازمندی یا عدم استقلال گوینده را از ذهن مخاطب بزداید): نه! خودم دراومدم.
۱۱ خرداد، ۱۳۸۵
قدرت
عزیز دل برادر! این قدرت وبلاگ نویس ها نبوده! قدرتِ آزادی گردش اطلاعات، و قدرتِ نهادهای مدنی مستقل ( مثل سازمان خبرنگاران بدون مرز) در دنیای ذهنی و عینی ای است که آن «ارتش بزرگ» در آن زندگی می کند. وگرنه ازاین اتفاق ها باید برای خیلی های دیگر و خیلی جاهای دیگر دنیا هم می افتاد.
اشتراک در:
پستها (Atom)