۰۳ مهر، ۱۳۸۵
گیلانه در تلویزیون!؟
چند روز قبل مطلع شدم که تلویزیون به مناسبت سی و یک شهریور قرار است بعد از ظهر جمعه فیلم «گیلانه» را پخش کند، ضمن این که تعجب کردم؛ با این که خاطرهی خوبی از این فیلم داشتم قید تماشا کردناش را زدم، حدس میزدم فیلم سانسور شود! چون چنان فیلمی با نگاه انتقادیای که به جنگ داشت (و با ظرافت و خوشسلیقهگی رخشان بنیاعتماد در آن گنجانده شده بود) بعید بهنظر میرسید از نظر مسؤولان سیما «قابل پخش» باشد! امروز در خبرگزاری مهر خواندم که حدسام کاملاً درست بوده است. فقط جای این سؤال باقی مانده که چرا تلویزیون اقدام به پخش این فیلم کرده است؟ تلویزیون با خط مشی و گرایشهایی که دارد خواهان ارج گذاشتن به جنگ است اما گیلانه به زعم من فیلمی ضدجنگ بود و این تناقض برایام قابل درک نیست. آیا تلویزیون میخواهد با پخش فیلمی از کسی مثل بنیاعتماد ژست روشنفکری برای مخاطباناش بگیرد؟ یا واقعاً خبری هست و چنین رویدادهایی پیشدرآمدش؟! یا مسؤولان سیما آنقدر سطحینگر هستند که فکر کنند صرف نمایش مظلومیت یک بسیجی دید خوشبینانهای در مورد «دفاع مقدس» ایجاد میکند؟
۰۲ مهر، ۱۳۸۵
لذت از قطعیت
جواب همه چیز را می داند؛ جواب قطعی همه چیز را! خوش به حالاش!
تکلیفاش با همهچیز و همهکس برای خودش روشن است؛ به علاوه، تکلیف همگان را در قبال همهچیز و همهکس روشن میکند و به اطلاعشان میرساند!
دنیایی دارد مشحون از اطمینان و فارغ از هرگونه عدم قطعیت! در مورد هر موضوع کوچک یا بزرگی.
...
به راستی رشک برانگیز است!
پ.ن: به نظرم تعیین تکلیف این همه آدم و مسأله علاوه بر وقت به کلی انرژی نیاز دارد، باز هم خوشا به حالاش که این همه حال و توان وانرژی دارد!
تکلیفاش با همهچیز و همهکس برای خودش روشن است؛ به علاوه، تکلیف همگان را در قبال همهچیز و همهکس روشن میکند و به اطلاعشان میرساند!
دنیایی دارد مشحون از اطمینان و فارغ از هرگونه عدم قطعیت! در مورد هر موضوع کوچک یا بزرگی.
...
به راستی رشک برانگیز است!
پ.ن: به نظرم تعیین تکلیف این همه آدم و مسأله علاوه بر وقت به کلی انرژی نیاز دارد، باز هم خوشا به حالاش که این همه حال و توان وانرژی دارد!
۲۹ شهریور، ۱۳۸۵
خوشبختی
گفتوگوهای من و دخترم موقع برگرداندناش از مهدکودک
روز اول
دخمل: «مامان، بردیا منو زد»
روز دوم
دخمل: «مامان، بردیا دستمو نیشگون گرفت، اینجوری... بهم گفت خر»
روز سوم
از جلوی یک تالار عروسی رد میشویم.
دخمل ( باهیجان): «مامان، ماشین عروس، ماشین عروس!»
روز چهارم
از جلوی همان تالار قبلی رد میشویم.
دخمل: «مامان، من میخوام با بردیا عروسی کنم»
غافلگیری و حیرتزدگیام را قورت میدهم و زورکی لبخند میزنم: «اِ!؟ چه جالب!» چیز دیگری به ذهنام نمیرسد بگویم.
روز پنجم
دخمل: «مامان، من میخوام با بردیا عروسی کنم»
من: «عجب!؟ چه جالب! خوب عروسی کنی بعدش چیکار کنی؟»
دخمل:«بردیا بهم کیک بده بخورم»
روز ششم، هفتم و ...
مکالمات روز چهارم تکرار میشود.
روز پانزدهم
دخمل: «مامان، من میخوام با بردیا عروسی کنم»
(واکنشی ملایم مشابه روزهای قبل نشان میدهم در حالی که ته دلام حرص میخورم و بدجوری دلام میخواهد بدانم کی این حرفها را سر زبان این نیموجبی سه سال و نیمه انداخته است، آیا توی مهد چیزی دراین مورد شنیده؟)
من: «خوب!»
دخمل: «میخوام با بردیا عروسی کنم خوشبخت بشم»
چشمهام گرد میشود و مغز و زبانام قفل میکند.
اعصابام که میآید سرجاش دلام میخواهد بگویم: واقعاً فکر میکنی با این پسرهی بددهن که دستِ بزن هم دارد و اهل همه جور خشونت فیزیکی و لفظی هست بتوانی خوشبخت بشوی طفلکام؟
پ.ن: بعد از کلی عرقریزان ذهن، حدس میزنم منشاء همهی این فکرها و حرفها همین کارتونهایی باشد که هرکدامشان را تا وقتی آنقدر خش بردارند که قابل پخش نباشند تماشا میکند. این که میگویند این کارتونهای امریکایی تهاجم فرهنگی است چندان بیراه هم نمیگویند!!! باعث شدهاند بچهام بهکلی عقلاش را از دست بدهد!
روز اول
دخمل: «مامان، بردیا منو زد»
روز دوم
دخمل: «مامان، بردیا دستمو نیشگون گرفت، اینجوری... بهم گفت خر»
روز سوم
از جلوی یک تالار عروسی رد میشویم.
دخمل ( باهیجان): «مامان، ماشین عروس، ماشین عروس!»
روز چهارم
از جلوی همان تالار قبلی رد میشویم.
دخمل: «مامان، من میخوام با بردیا عروسی کنم»
غافلگیری و حیرتزدگیام را قورت میدهم و زورکی لبخند میزنم: «اِ!؟ چه جالب!» چیز دیگری به ذهنام نمیرسد بگویم.
روز پنجم
دخمل: «مامان، من میخوام با بردیا عروسی کنم»
من: «عجب!؟ چه جالب! خوب عروسی کنی بعدش چیکار کنی؟»
دخمل:«بردیا بهم کیک بده بخورم»
روز ششم، هفتم و ...
مکالمات روز چهارم تکرار میشود.
روز پانزدهم
دخمل: «مامان، من میخوام با بردیا عروسی کنم»
(واکنشی ملایم مشابه روزهای قبل نشان میدهم در حالی که ته دلام حرص میخورم و بدجوری دلام میخواهد بدانم کی این حرفها را سر زبان این نیموجبی سه سال و نیمه انداخته است، آیا توی مهد چیزی دراین مورد شنیده؟)
من: «خوب!»
دخمل: «میخوام با بردیا عروسی کنم خوشبخت بشم»
چشمهام گرد میشود و مغز و زبانام قفل میکند.
اعصابام که میآید سرجاش دلام میخواهد بگویم: واقعاً فکر میکنی با این پسرهی بددهن که دستِ بزن هم دارد و اهل همه جور خشونت فیزیکی و لفظی هست بتوانی خوشبخت بشوی طفلکام؟
پ.ن: بعد از کلی عرقریزان ذهن، حدس میزنم منشاء همهی این فکرها و حرفها همین کارتونهایی باشد که هرکدامشان را تا وقتی آنقدر خش بردارند که قابل پخش نباشند تماشا میکند. این که میگویند این کارتونهای امریکایی تهاجم فرهنگی است چندان بیراه هم نمیگویند!!! باعث شدهاند بچهام بهکلی عقلاش را از دست بدهد!
۲۶ شهریور، ۱۳۸۵
Price of a Dream
پاسخ انوشه انصاری به انتقادها و شبهات اخلاقی که در مورد سفر او به فضا مطرح شده است. نظرات خوانندهگان در این مورد هم خواندنی است. گو این که به نظر میرسد کامنتها تقریباً یکدست است و نظر مخالفی وجود ندارد! آیا این به آن دلیل است که استدلال انوشه خللناپذیر بوده است؟ یا هیچ مخالفی گذارش به این وبلاگ نیفتاده؟...
۲۱ شهریور، ۱۳۸۵
فاتح شدم!
«فاتح شدم
خود را به ثبت رساندم
[ ...]
و هستـيَـم به يك شماره مشخص شد»
دیروز نمیدانم چرا مرتب این شعر به ذهنام میآمد! البته هستی من دیروز با یک شماره هشت رقمی به علاوهی یک بارکد هشت رقمی مشخص شد! ظاهرا از عهد فروغ تا به حال کلی پیشرفت کردهایم، چون هستی فروغ تنها با یک عدد سه رقمی مشخص شده بود! از آن زمان قریب به چهل سال گذشته است اما شعر را که میخوانی تصویرهایی دور یا چندان قدیمی نمیبینی... گزارشی از آنچه در همین نزدیکیها میگذرد؛ همین روزها... ومهم نیست اگر در روزگار فروغ اینترنت و موبایل و ماهواره و وبلاگ نبوده است... دنیای ما آنقدرها هم که فکر میکنیم تغییر نکرده است!
دوباره بخوانیم روایت فتح را از زبان فروغ فرخزاد: اي مرز پر گهر
۱۸ شهریور، ۱۳۸۵
رؤیای امارت
تازهگی به نظرم آمده که یکی از نکات جالب و قابل تأمل در روند تحولات اجتماعی، دگرگونی نام آدمها است. احتمالاً اکثر ما متوجه شدهایم که در هر نسلی یک سری نامها بیشتر تکرار میشود و لابد به دلایلی بیشتر مطلوب والدین آن دوره بوده است. اخیراً هر از چندی سازمان ثبت احوال و اسناد کشور هم آماری در مورد فرکانس نامها و نامهای خانوادگی ارائه میکند؛ مثلا ده نام دختر یا پسری که بیش از همه در یکسال اخیر ثبت شده. البته اینجور که آمار مزبور در روزنامهها میآید بدون هرگونه تفکیک قومی یا جغرافیایی یا طبقاتی است که اگر این دستهبندیها شده بود شاید گرایشهای مردم میتوانست روشنتر و معنادارتر هم باشد.
راستاش من آمار دقیق و مستندی در دست ندارم، اما همین جور سرانگشتی که نگاه میکنم بهنظرم میرسد طی سالهای اخیر، دست کم در میان طبقهی متوسط شهری تعداد کودکان و نوجوانان پسری که نام مذهبیشان با پسوند «امیر» همراه است رشد قابل ملاحظهای داشته. آیا شما افراد زیادی از نسل قبل را سراغ دارید که نامهاشان چنین چیزهایی باشد: امیرمحمد، امیرعلی، امیرحسین، امیررضا، امیرمهدی؟ من هرچه فکر کردم تنها یک نفر به خاطرم آمد: امیرحسین فردی؛ که به نظرم نویسندهی کتاب برای نوجوانها بود ( و لابد هنوز هست). اما الان بچههای زیادی را میشناسم که یکی از اسمهای بالا را داشته باشند. بهنظرم این قضیه چندان اتفاقی نیست! البته من با والدین این بچهها تا بهحال در این مورد صحبت نکردهام که ببینم چهطور یا چرا این اسمها را انتخاب کردهاند اما بههرحال بهنظرم معنیدار است. نکاتی که فعلاً در این مورد به ذهنام میرسد و البته ممکن است با واقعیت تطبیق داشته یا نداشته باشد از این قرار است:
- آیا والدین این بچهها با اضافه کردن نامی مذهبی به عنوان پسوندِ نام «امیر» خواستهاند بارمعنایی مذهبی به نام فرزندشان بدهند؟ یا برعکس با اضافه کردن «امیر» به نام شخصیتهای مذهبی خواستهاند اندکی از رنگ مذهبی و سنتی نام مذکور بکاهند؟
- آیا میل آرمانی خود برای فرزندشان را که مایلاند در واقعیت هم محقق شود در نام او قرار میدهند تا شاید در آینده به حقیقت بپیوندد و او امارت و ریاست را تجربه کند و مایهی فخر و مباهات والدین خود شود؟
- آیا این روآوردن گسترده به نام «امیر» نشان احیای دلبستگی دیرین و عمیق ما ایرانیان به امارت و سلطنت نیست که پس از چندین سال فروخفتن اینک در جامهای دیگر ظاهر شده است؟
* پینوشت: در مورد اسمها و رابطهشان با تحولات اجتماعی هنوز هم حرف دارم. خواهم نوشت.
راستاش من آمار دقیق و مستندی در دست ندارم، اما همین جور سرانگشتی که نگاه میکنم بهنظرم میرسد طی سالهای اخیر، دست کم در میان طبقهی متوسط شهری تعداد کودکان و نوجوانان پسری که نام مذهبیشان با پسوند «امیر» همراه است رشد قابل ملاحظهای داشته. آیا شما افراد زیادی از نسل قبل را سراغ دارید که نامهاشان چنین چیزهایی باشد: امیرمحمد، امیرعلی، امیرحسین، امیررضا، امیرمهدی؟ من هرچه فکر کردم تنها یک نفر به خاطرم آمد: امیرحسین فردی؛ که به نظرم نویسندهی کتاب برای نوجوانها بود ( و لابد هنوز هست). اما الان بچههای زیادی را میشناسم که یکی از اسمهای بالا را داشته باشند. بهنظرم این قضیه چندان اتفاقی نیست! البته من با والدین این بچهها تا بهحال در این مورد صحبت نکردهام که ببینم چهطور یا چرا این اسمها را انتخاب کردهاند اما بههرحال بهنظرم معنیدار است. نکاتی که فعلاً در این مورد به ذهنام میرسد و البته ممکن است با واقعیت تطبیق داشته یا نداشته باشد از این قرار است:
- آیا والدین این بچهها با اضافه کردن نامی مذهبی به عنوان پسوندِ نام «امیر» خواستهاند بارمعنایی مذهبی به نام فرزندشان بدهند؟ یا برعکس با اضافه کردن «امیر» به نام شخصیتهای مذهبی خواستهاند اندکی از رنگ مذهبی و سنتی نام مذکور بکاهند؟
- آیا میل آرمانی خود برای فرزندشان را که مایلاند در واقعیت هم محقق شود در نام او قرار میدهند تا شاید در آینده به حقیقت بپیوندد و او امارت و ریاست را تجربه کند و مایهی فخر و مباهات والدین خود شود؟
- آیا این روآوردن گسترده به نام «امیر» نشان احیای دلبستگی دیرین و عمیق ما ایرانیان به امارت و سلطنت نیست که پس از چندین سال فروخفتن اینک در جامهای دیگر ظاهر شده است؟
* پینوشت: در مورد اسمها و رابطهشان با تحولات اجتماعی هنوز هم حرف دارم. خواهم نوشت.
۱۶ شهریور، ۱۳۸۵
شامپوی صحت
آگهیهای بازرگانی تلویزیونی اگر هوشمندانه طراحی واجرا شده باشند میتوانند واقعاً جذاب باشند حتی جذابتر از برنامهای که قبل یا بعد از آنها پخش میشود! برای خود من چنین آگهیهایی میتوانند آنقدر جالب توجه باشند که مشتاق دیدن مکرر آنها باشم!!! و گاهی اگر صدای پخش آگهی خاصی را بشنوم آبی که دستم هست زمین میگذارم و میدوم پای تلویزیون برای دیدن دوبارهی یک آگهی جالب! اما بعضی از آگهیها هم واقعاً اعصابخرد کناند؛ بس که ابتدایی و فاقد ابتکار و خلاقیتاند. یک نمونهاش آگهیهای شامپوی صحت است که نمیدانم چندسال است بیوقفه آگهیهای مختلف به خورد مردم میدهد اما دست کم من تابهحال آگهی جالبی که چنگی به دل بزند ازش ندیدهام، حتی گاهی به نظرم حاوی ضدتبلیغ است، مثلا یکی از عناصر ثابت اکثر این آیتمها مردی است با موهای یکدست سپید که این شامپو را به جوانها توصیه میکند! دست کم دو نکته این تبلیغ را به ضدتبلیغ بدل میکند:
- یکی این که ظاهراً طیفِ مخاطبِ هدفِ این تبلیغ جوانها هستند، اما این که یک فرد مسن این محصول را تبلیغ میکند چندان هم دلچسب نیست. این روزها پند و اندرزهای افراد مسن کمتر برای جوانها جذابیت دارد و کمتر گوششان بدهکار نصایح وتجارب مسنها است!
- ظاهر قضیه نشان میدهد این آقای نسبتاً مسن ( و نه خیلی پیر) که سالها مصرفکنندهی شامپوصدر صحت بوده اکنون موهایی یکدست سپید دارد! برداشت من از این تبلیغ این است: «اگر از این شامپو استفاده کنید در آینده موهایی به این شکل خواهید داشت»! فکر نمیکنم موی سپید چیزی باشد که جوانها تمایلی به آن داشته باشند!
- یکی این که ظاهراً طیفِ مخاطبِ هدفِ این تبلیغ جوانها هستند، اما این که یک فرد مسن این محصول را تبلیغ میکند چندان هم دلچسب نیست. این روزها پند و اندرزهای افراد مسن کمتر برای جوانها جذابیت دارد و کمتر گوششان بدهکار نصایح وتجارب مسنها است!
- ظاهر قضیه نشان میدهد این آقای نسبتاً مسن ( و نه خیلی پیر) که سالها مصرفکنندهی شامپوصدر صحت بوده اکنون موهایی یکدست سپید دارد! برداشت من از این تبلیغ این است: «اگر از این شامپو استفاده کنید در آینده موهایی به این شکل خواهید داشت»! فکر نمیکنم موی سپید چیزی باشد که جوانها تمایلی به آن داشته باشند!
۱۳ شهریور، ۱۳۸۵
فرقون یا گاری !؟
همسایهی بغلی بنّایی دارد، فرقون خاکآلودی را (که قبلاً فقط عکساش را دیده) بهاش نشان میدهم و میگویم: «اگه گفتی این چیه؟»
- گاری
: نه! این گاری نیست، فرقونه، فرقون.
تقریباً با فریاد و ژستی قاطع میگوید: نـــــع، گاریه.
با چنان قاطعیت و سماجت و اطمینانی این را میگوید که جایی برای هرگونه چانهزنی و جدل در مورد ماهیت شیء چرخدار کنار کوچه نمیماند و نمییابم. احتمالاً خودآگاه یا ناخودآگاه قصدش هم همین بوده!
... و بعد به این فکر میکنم که این واکنشاش آیا بازتابی از خامی خردسالی است یا انعکاسی از خیرهسری جاهلانهی همهی ما آدمها وقتی پندارمان را از واقعیت بیان میکنیم؟
- گاری
: نه! این گاری نیست، فرقونه، فرقون.
تقریباً با فریاد و ژستی قاطع میگوید: نـــــع، گاریه.
با چنان قاطعیت و سماجت و اطمینانی این را میگوید که جایی برای هرگونه چانهزنی و جدل در مورد ماهیت شیء چرخدار کنار کوچه نمیماند و نمییابم. احتمالاً خودآگاه یا ناخودآگاه قصدش هم همین بوده!
... و بعد به این فکر میکنم که این واکنشاش آیا بازتابی از خامی خردسالی است یا انعکاسی از خیرهسری جاهلانهی همهی ما آدمها وقتی پندارمان را از واقعیت بیان میکنیم؟
۱۱ شهریور، ۱۳۸۵
سودای هستهای!؟
سرزمین من، سرزمین فاجعهها است: فاجعههای کوچک، فاجعههای بزرگ، فاجعههای تکرارشونده، سرزمین فاجعههای کوچک روزمره!... سرزمینی که عظمت و هولناکی فاجعههای بزرگش، فاجعههای کوچکش را به ریشخند میگیرد، سرزمینی که فاجعههای کوچک در برابر فاجعههای بزرگ رنگ میبازد، سرزمین فاجعههایی که مسؤولی ندارد، فاجعههایی که همیشه و همیشه مسؤولانش در فاجعه جان سپردهاند! سرزمین بازماندهگان فاجعهها! سرزمین آدمهای کوچکی که گاه قربانی فاجعه میشوند و گاه تنها نشان یک معجزه. سرزمین من، سرزمین معجزهها است، چه در این جا نه تنها«زنده ماندن» که «زنده بودن» نیز معجزه است. سرزمین من، سرزمین آدمهایی است که در سایهی فاجعه میزیند و دل خوش دارند و هیچ در اندیشه و اندیشناک فاجعهای که بیتابانه انتظارشان را میکشد نیستند...
پ.ن1: راستی، «فاجعههای کوچک» هم از آن پارادوکسهایِ درناکِ طنزآمیز عصر و سرزمین من است.
پ.ن2: این یادداشت را دو سال واندی پیش در حاشیهی فاجعهی دیگری نوشته بودم... افسوس
پ.ن1: راستی، «فاجعههای کوچک» هم از آن پارادوکسهایِ درناکِ طنزآمیز عصر و سرزمین من است.
پ.ن2: این یادداشت را دو سال واندی پیش در حاشیهی فاجعهی دیگری نوشته بودم... افسوس
اشتراک در:
پستها (Atom)