۱۱ اردیبهشت، ۱۳۸۵

مادرانه(4) - چشم ها

احساسش را زمانی که چیزی به دانشجویان ودانش آموزانش یاد می دهد نوشته بود، اگر مضمونش را خوب یادم مانده باشد نوشته بود وقتی چیزی به بچه ها یاد می دهد احساس می کند بخشی از وجودش را به آن ها می دهد و وقتی یاد می گیرند احساس می کند تکثیر می شود و در امتداد حیات آن ها که چیزی از او آموخته اند انگار وجود خودش را ابدیت می بخشد. ( چه کار سخت و طاقت فرسا و ناممکنی است که بخواهی احساس عمیق یک آدم دیگر را که خودت هرگز نداشته ای توصیف کنی! حتی شاید نتوانم مطمئن باشم که خوب فهمیده امش. امیدوارم دوباره بنویسدش تا بشود بهش لینک داد)
آن یادداشت برای من جالب توجه بود؛ از آن دست چیزهایی که ذهنم را به خاطر لطافت و پیچیدگی اش درگیر می کند، و برای من سخت تداعی کننده ی حس خاصی بود از همین جنس -شاید- در درون خودم که در موقعیتی بسیار متفاوت تجربه کرده بودم.

زمانی که روزها و ماه ها در تمام لحظات مهمان کوچکی در درونم داشتم که آرام آرام از وجودم مایه می گرفت و می بالید احساس عجیبی داشتم. موجودی وجود داشت که به وجود آمدنش را و ذره ذره ی وجودش را مدیون من بود، استمرار حیاتش و کیفیت حالش به بود و نبود من و حالات من وابسته بود... در آن لحظات من که بودم؟ چه قدر با «خدا» احساس مشترکی داشتم! احساس آفرینندگی! بله! من او را به وجود آورده بودم: من خالق او بودم!
کسی جز «خدا» نمی تواند بفهمد چه می گویم؛ و تنها هر کسی که خلق کردن را تجربه کرده باشد! تجربه ی حسِ فوق العاده و منحصر به فردی بود که عاجزم از توصیف دقیق اش با کلمات. ( خدا و عجز؟!)

پ.ن: این حرف ها بوی خودشیفتگی می دهدآیا ؟! شاید! من اما در تمام آن لحظات و همین حالا نیک می دانستم و می دانم که میلیون ها زن پیش و پس از من این تجربه را داشته اند و خواهند داشت؛ بعضی نه یک بار بلکه بارها، ولی این ذره ای از شکوه و عظمتِ آن حس سترگِ توصیف ناشدنی نمی کاهد و رخصتِ انکارِ وجودش را به تو نمی دهد، حتی اگر غبار عادت پیوسته در مسیر تماشا باشد.
چشم ها را باید شست.

۲ نظر:

ناشناس گفت...

salam..kohbi......yani mikhyay begi alan madari.......??????.....man ke nemitoonam hich vaght chenin ehsaasi dashte basham

ناشناس گفت...

توصیف قشنگی بود چیزی که فقط باید مادران بگویند و حس کنند