مدرسه که می رفتیم توی کتاب های فارسی و بینش دینی ماجراهای متعددی بود درباره بلاهت مشرکان عهد جاهلیت یا عصر فراعنه؛ که تندیس های تراشیده از سنگ و چوب را با خدا عوضی گرفته بودند. آن زمان با برهان های کتاب های درسی چه قدر بیراهه رفتن شان بدیهی به نظر می رسید. چه قدر مضحک و مبتذل به نظر می رسید سنگ وچوب را نشاندن به جای حقیقتی متعالی و از جنس معنویت، و با آن ذهن کوچک و ساده ام چه کُند ذهن به نظر می رسیدند این مشرکان که سنگ و چوب بی جان را با خدای خالق و حیّ لایموت و مقتدر و عالم عوضی گرفته بودند!
... حالا اما تازه می فهمم که آن آدم ها آنچنان هم غریب و غیرمعمول و نامعقول نبوده اند! چه وقت ها و موقعیت هایی که چه دیر و چه سخت درمی یابم ناخودآگاه نمادی را به جای واقعیتی نشانده ام، عطش نیاز به چیزی را با چیز دیگری فرونشانده ام، یا چیزی یا کسی را با چیزی دیگر عوضی گرفته ام و ... .
۱ نظر:
راستش من هم با شما موافقم. بسیاری از رفتارهای به ظاهر مذهبی ما جز شرک چیزی نیست ولی جدا کردن شرک از توحید گاهی بسیار مشکل میشود. همانطور که گفته شده راه یافتن شرک در ایمان مانند راه رفتن مورچه ای سیاه بر سنگ سیاه در تاریکی است.
ارسال یک نظر