آخر شب چیزی خواسته بود که من به اش ندادم، کمی عصبانی بود اما مثل خیلی وقت های دیگر گویا حال و حوصله ی زیاد چک و چانه زدن و گیر سه پیچ دادن نداشت. چند دقیقه بعد از کشمکش کوتاه مان، من رفتم که بخوابم. آمد کنارم دراز کشید، در حالی که پشتش به من بود، با لحن خاصی که انگار می خواست مرا از لحاظ عاطفی تحت تاثیر قرار دهد و شاید به نوعی لفظاً تنبیه کرده باشد گفت: «باهات دوست نیستم». برای این که مرا شیرفهم کرده باشد و واکنش ام را تست کند؛ دوباره تکرار کرد: «باهات دوست نیستم»، همان طور که پشتش را به من کرده و به پهلو خوابیده بود؛ دستم را دور بدنش حلقه کردم و با لحن مهربانانه ای گفتم: «ولی من باهات دوستم». پاسخم البته سکوت بود! ادامه دادم: «و خیلی هم دوستت دارم!» همان طور که گاهی برای اثبات خودش عادت دارد با هر چیزی مخالفت کند قاطعانه گفت:«نه، دوست نباش... قهر باش» اولین بار بود که کلمه «قهر» را ازش می شنیدم! هم غافلگیر شده بودم هم خنده ام گرفته بود، برای این که عصبانی اش نکرده باشم گفتم: «باشه، دوست نیستم... دوستت هم نداشته باشم؟» سکوت کرد، شاید داشت فکر می کرد، یا با خودش حساب و کتاب می کرد که آیا می ارزد دوتایی را با هم پس بزند یا نه؟! چند ثانیه ی دیگر به سکوت گذشت، شاید داشت دنبال جواب مناسبی می گشت که نه سیخ بسوزد و نه کباب! دوباره پرسیدم: «دوستت داشته باشم؟» سر تکان داد و گفت: «آره»!
* این جمله ی «باهات دوست نیستم» را گویا از همکلاسی های مهدکودک یادگرفته و اخیراً معمولاً در مواقعی که حوصله ی روش های تندتر ( مثل گریه سر دادن های نسبتاً طولانی!) را نداشته باشد به کار می برد و برای من بیش تر از خود جمله، لحن ادا کردنش بامزه و دوست داشتنی است.
۳ نظر:
آخيش دفعه اول بود ميومدم اينجا و كلي دلم ضعف رفت از خوندن اين پست . از طرف من يك ماچ جانانه بكنين اين بچه بانمك رو .
لبخند !
چه احساس خوبی بود تو این نوشته ... چه لذتی بردی وقتی که دستات و حلقه کردی دور بدنش ...به دور وجود پاک و معصومش ... و بعدش هم که ...
ارسال یک نظر