می پرسم:«فکر می کنی شبیه چی باشه؟» از جواب دادن طفره می رود، به دلیلی که نمی فهمم. می گویم که به نظرم چیزی شبیه از سر گذراندن دوره ی نقاهت یک بیماری سخت یا یک جراحی سنگین باشد: احساس درد، احساس کوفتگی، خستگی و فرسودگی، تب گاه و بیگاه ... و رنج، خیلی خیلی به آرامی زایل خواهد شد، شاید اما البته اثر زخمی یا برشی روی پوست بماند برای مدتی مدید یا بیشتر... مادرم تعبیری دارد شبیه این که: «درد خروار خروار می آید و ذره ذره می رود»... مادرم یک چیز دیگر هم می گوید، این که درد شب ها عود میکند، این را هم به تجربه دیده ام که درست است. حس دیگری که در مورد درد و بیماری داشته ام این بوده که در بحبوحه ی بیماری های معمولی فکر میکرده ام که هرگز سلامتی ام را دیگر به دست نخواهم آورد، عمیقا به این باور داشته ام! این پنداشت را هم شاید سی سالگی شست و برد! بزرگ شدم بالاخره!
پ.ن. گاهی با همان نگاه سرسری دیده ام که تحقیقات (خصوصا کیفی) زیادی در حوزه ی پزشکی و پرستاری در مورد تجربه ی درد (خصوصا دردهای مزمن) انجام شده که باید جالب باشد. به نظرم این عمیق ترین، ناب ترین و بی واسطه ترین حسی است که هر آدمی تجربه می کند. این را زمانی حس کردم که چیزی در مورد برساخت اجتماعی بودن درد و ... نمی دانستم، اما با تمام وجود چیزی را حس می کردم که تا به حال تجربه نکرده بودم، حسی تر از این دریافتی به نظرم نداشته ام... حوالی هشت سال پیش... اسفندماه و کمی پس از آن ... . به نظرم دقیق تر دیدن این پدیده خیلی حرف ها برای ام داشته باشد، درد جسمانی شاید دقیقا همان جایی است که پیوند یا یکپارچگی تن و روان را آدم خودش بی واسطه و بی فلسفه احساس می کند... سؤالی که در ذهن ام هست این است که چه نسبت یا تشابه و تمایزی هست بین دردی که تن حس می کند (و بعد روان را هم درگیر می کند) و دردی که روان حس می کند (و ممکن است بعدا بدن را هم درگیر کند)؟
پ.پ.ن. میدانم که خیلی سردستی نوشته شده! شاید به این دلیل که نتوانسته ام زیاد روی اش تأمل کنم، به این دلیل که خوشبختانه در این سال ها تجربه های متعدد یا جدی ای از درد نداشته ام که فرصت خودکاوی به ام بدهد. برای هیچکس اما دیر و دور نیست که پیش بیاید...
پ.ن. گاهی با همان نگاه سرسری دیده ام که تحقیقات (خصوصا کیفی) زیادی در حوزه ی پزشکی و پرستاری در مورد تجربه ی درد (خصوصا دردهای مزمن) انجام شده که باید جالب باشد. به نظرم این عمیق ترین، ناب ترین و بی واسطه ترین حسی است که هر آدمی تجربه می کند. این را زمانی حس کردم که چیزی در مورد برساخت اجتماعی بودن درد و ... نمی دانستم، اما با تمام وجود چیزی را حس می کردم که تا به حال تجربه نکرده بودم، حسی تر از این دریافتی به نظرم نداشته ام... حوالی هشت سال پیش... اسفندماه و کمی پس از آن ... . به نظرم دقیق تر دیدن این پدیده خیلی حرف ها برای ام داشته باشد، درد جسمانی شاید دقیقا همان جایی است که پیوند یا یکپارچگی تن و روان را آدم خودش بی واسطه و بی فلسفه احساس می کند... سؤالی که در ذهن ام هست این است که چه نسبت یا تشابه و تمایزی هست بین دردی که تن حس می کند (و بعد روان را هم درگیر می کند) و دردی که روان حس می کند (و ممکن است بعدا بدن را هم درگیر کند)؟
پ.پ.ن. میدانم که خیلی سردستی نوشته شده! شاید به این دلیل که نتوانسته ام زیاد روی اش تأمل کنم، به این دلیل که خوشبختانه در این سال ها تجربه های متعدد یا جدی ای از درد نداشته ام که فرصت خودکاوی به ام بدهد. برای هیچکس اما دیر و دور نیست که پیش بیاید...
۶ نظر:
فرک نمی کنی تجربه غم با درد در هم امیخته شده باشند اینجا؟
غم از درد شروع می شه؟ درد از غم شروع می شه؟ اونا به هم ربطی دارن؟
قدیمی ها می دونستند که غم های غیر تنی، درد ایجاد می کنه ...
آره راستی سرسرکی نوشته شده بود ... ولی به نظرم نمی تونه دلیلش به تامل ناکافی و این چیزا مربوط باشه. به نظر من البته.
برای کامنت2: خواننده پیرو نظریه ی مرگ مؤلف "و این صوبتا" می تواند هر تفسیری داشته باشد تبعا :) وبلاگ اساسا برای من جای در میان گذاشتن حس ها، فکرها، برداشت ها و دریافت هام از همه ی چیزهایی است که «خودم» میبینم و لمس می کنم و می فهمم. قرار نیست این جا مقاله ی علمی نوشته باشم یا حتی روزنامه ای یا کتاب. قبلا هم چندین بار همین جا گفته ام که این دریافت های خام ام اند و زیاد وقت نمیگذارم روی پرداخت شان(از جمله این جا:
http://neemnegah.blogspot.com
/2010/09/blog-post_28.html
).
این نوشته ها بسیاری از اوقات برآمده از هیجانی یا هجوم فکری (یا دردی؟!) یا گفت و گویی با دوستی یا آشنایی هم هست، ابدا انکار نمیکنم. اصلا محتوای این وبلاگ را از ابتدا بر همین مبنا تعریف کرده ام.
برای کامنت 1: نمیدانم شاید حق با شما باشد. نکته ی قابل تأملی است، به اش فکر خواهم کرد... حالا فرصتی دارم برای فکر کردن به اش
شاید بی ربط بنویسم ولی بنظرم درد و حس و همه چیز بهم ربط دارند و هر کدام اثر اون دیگری است و مثل یک دایره دور میخوره جیزهای از هم جدائی نیستند اگر روحت آزرده بشه جسمت درد میگیره و اگر جسمت درد ناک باشه آنقدر بهش فکر میکنی تا روحت هم مریض بشه ( فوبیا ) ولی یک نکته وجود داره که درد عمیق است آنهم اینه که سالها با دلت کار کنی و بهش مطمئن باشی یعنی بدونی که هر چی دلت بهت میگه درست است و بعد بیان با این بازی کنند و آنقدر حیران بمونی که دلت بهت دروغ میگه !!!؟؟؟ حتی اگه مطمئن باشی عقلت درست میگه و خیلی از مسائل دلت منطقی و عقلانی نیست و خوب عقل و منطق و دل برای تصمیم گیری است که بر پایه کدام عمل کنی دلت یا عقلت ؟؟؟ دردهای این چنینی غم میاره و غمها دردهای جسمی و روحی را بدنبال دارند ، برای من دلم تصمیم میگیره و عقلم کمکش میکنه تا راه را بدرستی بره ولی وقتی فکر کنم دلم هم بمن دروغ میگه و اگه مطمئن بشم قطعا " میمیرم . منو ببخشید اگه بی ربط یا زیادی نوشتم .
همانطور که ناشناس میگه اینا بهم مربوط هستند اگر من درست فهمیده باشم در هر صورت درد جسمی رامیشه با دارو تسکین داد ولی درد روحی خیلی سخت و این غم و درد ها هر دو تاشون جسم و تن را ضعیف میکنند و مقاومت آدم را کاهش میدهند قدیمی ها به گواتر یا کم کاری غده تیروئید هم میگفتند غم باد ، یا اگر بدنشون درد میگرفت میگفتند فلان جام باد گرفته و یا باد افتاده و این باد همان دردی که خروار خروار میاد یعنی باد می آوره و ذره ذره میره چون دیگه باد رفته که ببردش و با هات میمونه تا بشه غم و بعد گواتر و عوارض آن ، خلاصه دایره است و دور میزنه ، ببخشید فضولی کردم.راستی با یک فنجان کوچک و قدری پنبه الکلی و آتش زدن آن قدیما باد کش میکردند تا به غم تبدیل نشه هر چند الان هم داره انجام میشه و طب آن را قبول دارد بخصوص طب چینی .
ارسال یک نظر