وقتی بی نظیرترین و شورانگیزترین شعر/تصنیف/آوازهای عاشقانه را میخوانم یا می شنوم و سخت محظوظ می شوم، هرگز به این فکر نمی کنم که آیا سوژه ی واقعی ای داشته این شعرها، یک جورهایی مطمئن ام که نداشته ، سوژه ای که ارزش و لیاقت چنان توصیف های پرحرارتی را داشته باشد ... همیشه موجودی موهوم و شبح مانند توی ذهن ام است که سوژه ی این شعرها است، مگر این آدم های این همه معمولی دور و بر می توانند دستمایه ی خلق چیزهایی چنین شورانگیز و شگفت آور بشوند؟! البته که نمی توانند! اصلا سوژه اهمیت اش را برایم از دست داده، سوژه یک نماد است، یک بهانه برای خلق چیزی بزرگ، برای بیرون کشیدن چیزی ارزشمند از درون آدمی که هنرمند است... آن که "فعالانه" می آفریند و آن که در این فرایند فعال و خلاق «آفریده» می شود چه قدر جذاب تر است از آن چیزی که منفعلانه ایستاده است، بی هیچ جنبشی، تا کسی از او تصویری بسازد، گاه بی این که حتی روح اش خبر داشته باشد! او اصلا چه کاره است در این فرایند!؟ ... همه چیز در نهایت همان چیزی است که خلق شده است، زیبایی در مخلوق خلاصه می شود، زیبایی ذهن و احساس و تخیل هنرمند هم در آن حل و متجلی می شود ... شاید از همین رو بوده که خدا وقتی آدم را خلق میکند، از فرشتگان می خواهد که «آدم» (مخلوق) را سجده کنند نه خودش را که خالق است! آن هم مخلوقی را که خالق اش مدعی است جانشین (نماد؟) او در زمین خواهد بود.
پ.ن.1. تا حالا خودم هم به این قضیه ی سجده شدن آدم این طوری نگاه نکرده بودم، به فکر فروبردم....
پ.ن.2. در حاشیه این را دانلود و گوش کنید.
۱ نظر:
نگاه زیبائی کردی ، خالق زیبائی ها زیباست و زیبائی را دوست دارد و این خالق عاشق مخلوقش هم هست و میگه همه چیز را برای مخلوقم خلق کردم و مخلوق را برای خودم و این جاست که عشق معنی پیدا میکنه .
ارسال یک نظر