در این 5-6 سال هیچ وقت از تغییررشته ام پشیمان نشده ام، و همیشه لذت برده و راضی بوده ام، غالبا زیاد. امروز دفعتا بی این که حادثه ی خاصی اتفاق افتاده باشد، برای اولین بار احساس کردم شاید اگر به خاطر این رشته، تا این حد درگیر بعضی تأملات و واکاوی ها نشده بودم، احساس آسایش بیشتری داشتم، راحت تر زندگی می کردم. مثال گویا و به جایی نیست، اما فکر می کنم مثل کلاغی شده ام که راه رفتن خودش را یادش رفته است! یا درست تر: راه رفتن نرمال یک کلاغ نرمال را!
پ.ن1. آن کلاغ غیر نرمال الان دارد می پرسد: اصلا نرمال چی هست؟ یک کلاغ نرمال کی هست؟ راه رفتن نرمال چه جور راه رفتنی است؟ کی حق دارد نرمال بودن را تعریف کند؟ اصلا مگر نرمال بودن مطلق است؟ خصلت غیرتاریخی دارد؟ و ... .
پ.ن2. کسی اگر نداند، این کلاغ، خودش خوب می داند که قبلا هم به همین اندازه راه رفتن نرمال یک کلاغ نرمال را بلد نبوده است! در تمام عمرش. و به همین اندازه درگیر نکته سنجی و پیگیری و تحلیل اجتماعی اموری بوده که با آن ها برخورد می کرده. گیریم کمی آشنایی با این رشته، ابزارهای مفهومی و رویکردهای روش شناختی متکامل تری به دست اش داده باشد.
پ.ن1. آن کلاغ غیر نرمال الان دارد می پرسد: اصلا نرمال چی هست؟ یک کلاغ نرمال کی هست؟ راه رفتن نرمال چه جور راه رفتنی است؟ کی حق دارد نرمال بودن را تعریف کند؟ اصلا مگر نرمال بودن مطلق است؟ خصلت غیرتاریخی دارد؟ و ... .
پ.ن2. کسی اگر نداند، این کلاغ، خودش خوب می داند که قبلا هم به همین اندازه راه رفتن نرمال یک کلاغ نرمال را بلد نبوده است! در تمام عمرش. و به همین اندازه درگیر نکته سنجی و پیگیری و تحلیل اجتماعی اموری بوده که با آن ها برخورد می کرده. گیریم کمی آشنایی با این رشته، ابزارهای مفهومی و رویکردهای روش شناختی متکامل تری به دست اش داده باشد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر