۰۹ شهریور، ۱۳۹۰


از پشت نورها و نرده ها، با قدم هایی نه چندان آرام، ظاهر شد. استقبال اش کمی غیرمنتظره بود. تا آن وقت ندیده بودم اش، اما دورادور کمی می شناختم اش، از طریق روایت های مختصری از 3-4 نفر. جلو آمد و سلام کرد. سلام کردم، و به رسم ادب منتظر ماندم تا او --که بزرگتر است-- دست اش را پیش بیاورد. آورد و دست دادیم. (دست دادن اش را آیا باید به گرمی یا مهمان نوازی اش تعبیر می کردم یا عادت و روتین ادب و احترام؟ دقیقا نمی دانستم). عقب رفت، و با نگاهی وراندازانه احوال پرسید، با یک جمله. جواب دادم. احوال پرسی یک جمله ای مرا، اما، بی پاسخ گذاشت. آشنایی آن حوالی معرفی ام کرد به اش، با اشاره به سابقه ی آشنایی با واسطه ای در سه ماه قبل. او اما با لحن و نگاه ناباورانه ای گفت که هیچ چیز یادش نمی آید. آشنای مشترک سعی کرد با توضیحات بیش تر، سردی فضا را بزداید، او محترمانه به این تلاش پاسخ داد، اما این چیزی از سردی فضا نکاست. مکثی کرد، و به بهانه ای از کادر خارج شد. انگار چیزی را باید ارزیابی می کرد یا درمی یافت که لابد دریافته بود. به این برداشت البته همان جا نرسیدم.
***
چندین روز طول کشید تا این صحنه را که شاید طولش 2-3 دقیقه بود تحلیل کنم و بفهمم. مثل یک قطعه ویدیو، بارها Replay اش کردم. نگاه می کردم: رفتارش مؤدبانه و مطابق شأن بود. چیز دیگری انتظار نمی رفت. اما در این میان چیز ناجوری حس می­کردم. چیزی انگار سر جای اش نبود. علیرغم ظاهر معمولی آن برخورد، حس ناخوشایندی از آن ملاقات داشتم که نمی دانستم دقیقا از کجا منشأ می گیرد. می دانستم که چیزی هست، چیزی بوده، چیز مرموزی، اما نمی فهمیدم چی.  چه چیز آزارم می داد؟ و چرا؟
انگار چیزی، سبک اما غلیظ، مثل شبحی نامرئی، از میان ما گذر کرده بود، رایحه ای، یا موجی از انرژی... چیزی مبادله شده بود نادیدنی... و من هلاک این که بفهمم چه چیز بر بال این سیال مرموز مبادله شده، و در روح من حلول کرده است...
***
حالا هرچه فکر می کنم جز هاله ای از روسری زرشکی و مانتوی شیری رنگش (اگر درست یادم مانده باشد)، و جز البته «نگاه» اش به ام، هیچ خصوصیت دیگرش را به یاد نمی آورم: صداش، ترکیب چهره و قامت اش، رنگ پوست اش ... هیچ. نه! از آن میان یک چیز دیگر را به یاد می آورم: لحن و نگاهی که با آن به مخاطب اش گفت: «یادم نمیاد».
توی خیابان اگر دوباره ببینم اش، تنها، قطعا نخواهم شناخت اش.
***
بعضی خاطره ها و تجربه های حسی هست که یک جوری انگار هم رابطه شان را با حواشی و آن چه قبل و بعدشان گذشته حفظ می کنند، و هم یک جورهایی فراتر یا بریده از همه ی آن زمینه ها و حواشی، و ورای اهمیت یا بی اهمیتی آن حواشی، یا حتی اهمیت و تاثیر عینی و بیرونی خودِ آن رویدادها در زندگی آدم، به حیات خود توی ذهن ات ادامه می دهند. حتی اگر بخواهی؛ از شرشان نمی توانی خلاص بشوی، شاید به این دلیل که با بنیادی ترین بخش های وجودت مرتبط هستند، مثلا با هویت ات... با آن چه خودت را با آن می شناسی، یا فکر می کنی بقیه می شناسندت (میدانیم که هویت برساخته ای اجتماعی است).

گاهی فکر می کنی شاید مرور بارها و بارهای این خاطره ها و تجربه ها، و شاید توصیف زبانی شان، کمکی به ات بکند که بفهمی شان، که همه ی حسی که به ات می دهند بیرون بریزی از درون پرتلاطم ات، بتوانی بگذری از کلنجار رفتن مداوم و فرساینده با آن ها، و بعد برای همیشه بگذاری شان کنار، و از شرشان خلاص بشوی... اما می بینی حتی بعد از فهمیدنِ به زعم خودت تمام و کمال شان، باز هم دست از سرت بر نمی دارند... شاید فقط تسکینی رقیق...

پ.ن. از توصیف این موقعیت ها که حس های مشترک آدم ها را در وضعیت های بسیار متفاوت بیان می کند خوش ام می آید. از نوشتن اش، و از خواندن روایت های اینچنینی دیگران. قبلا هم این کار را کرده ام و همین را گفته ام به عنوان هدف این توصیف ها، همین جا.

هیچ نظری موجود نیست: