۰۹ مرداد، ۱۳۸۵

توضیح

دوست ارجمندی، در کامنتِ پستِ قبلی یادداشتی برای ام گذاشته است که گرچه خواننده گان این «نیم نگاه»ها زیاد نیست اما نیاز به توضیحی کوتاه دیدم.
من قبلاً یک بار گفتم که در این یادداشت های من زیاد به دنبال مصداق ها نگردید! این جوری هم من راحت ترم و هم شما که می خوانیدم. نوشتن ( و به طور اخص وبلاگ نوشتن) برای من فقط حرف زدن نیست، انتقال صرف فکری یا حسی نیست، بلکه ضمناً یک جور تفنن هم هست! یک بازی مفرح یا خلق چیزی، هر چند کوچک! از دید دیگری ممکن است کاملاً ساده و معمولی باشد، اما برای من «نوشتن» فرایندی است که خودم را توش بازمی بینم و می یابم، یا حتی بازتولید می کنم!
برای همین است که می گویم زیاد درگیر این که ضمیرها دقیقاً به چه کسی یا موقعیتی برمی گردد نشوید! تیپ این جور نوشته های ام اتفاقاً به زعم خودم یک جوری است که قابل تعمیم به موقعیت ها و تجربه های مشترک خیلی از آدم ها هست؛ نه فقط من. و اصلاً همین که احساس می کنم در این موقعیت، حسی مشترک نهفته است وادارم می کند به توصیف اش! راست اش از این کار لذت می برم! از این که حس های مشترک انسانی را از زبان یا قلم دیگری بخوانم و بشنوم هم لذت می برم.

۰۸ مرداد، ۱۳۸۵

سوء تفاهم

کمی تا قسمتی غم انگیز و مأیوس کننده است که حرفی بزنی یا بنویسی که بعداً متوجه شوی مخاطب ات اصلاً نکته ی اصلی و لبّ مطلبی که گفته ای درنیافته است و اصولاً فکرش رفته جاهای دیگری غیراز آنچه مقصود تو بوده! این وضعیت وقتی ناامیدکننده تر است که با ژست آدم چیزفهم و حق به جانب جلو آمده باشی و به نظر خودت کشف بزرگ ات را با بیانی به زعم خودت «شیوا» ارائه کرده باشی. آن وقت این که مخاطب (ها) حرف ات را اساساً جور دیگری فهمیده باشد آه از نهادت بلند می کند!
آدم از خودش ناامید می شود!

۰۵ مرداد، ۱۳۸۵

جنایت رسانه ها

رسانه های کشور – به ویژه تلویزیون با جذابیت، نفوذ و برد گسترده ای که در میان توده ی مردم دارد- سال ها است که هر روز دوز بالایی از اخبار مربوط به بحران، جنگ، مصیبت و بلایای طبیعی و غیرطبیعی را در اذهان عمومی تزریق می کنند.
نتیجه این شده است که مخاطبان دچار کرختی احساسی شده اند و جنگ و فاجعه را اتفاقی عادی و روزمره در زندگی مردم سایر نقاط دنیا تلقی می کنند. رسانه های ملی با حساسیت فوق العاده شان به این قضایا، باعث حساسیت زدایی در میان ما ایرانیان شده اند!
مدت ها است که دیگر نه بحران و جنگ قبیله ای و قحطی در افریقا، نه سونامی ویرانگر در جنوب شرق آسیا، نه سیل و زلزله مهلک در شبه قاره هند، نه طوفان های خانمان برانداز در امریکا، نه جنگ واشغال در فلسطین و افغانستان و عراق و اینک لبنان هیچ گونه حساسیت جدی که به واکنشی مردمی و خودجوش بینجامد برنمی انگیزاند... صدایی برنمی خیزد... این فاجعه، جنایتی است که رسانه ها بر ذهن واحساس مردم مرتکب شده اند ...

۰۱ مرداد، ۱۳۸۵

حریم خصوصی دراینترنت

بعد از چند سال اینترنت بازی، فکر می کردم اگر هر جایی نروم و ایمیلم را هر جایی نگذارم و جز معدودی آشنا آدرسم را نداشته باشند از شر اسپم های مختلف تبلیغاتی تجاری و سیاسی خلاص خواهم شد! ولی گویا کور خوانده بودم! اخیراً گروهی مرتبا ایمیل های حاوی مطالب سیاسی برایم می فرستند که یادم نمی آید هیچ وقت تقاضایی برای دریافت شان کرده باشم! بدتر از آن این که این ایمیل ها به انبوهی آدرس دیگر نیز فرستاده می شود و به این ترتیب آدرسم در اختیار همه آن ده ها نفر هم قرار می گیرد! مکاتبه با فرستنده گان ایمیل های مزبور و درخواست عاجزانه مبنی بر این که دیگر چنین ایمیل هایی به آدرسم نفرستند و این نقض حریم خصوصی دیگران است و ... هم البته مثل همیشه آب در هاون کوبیدن بود! آن ها چیزی از این مقولات سر در نمی آورند، با این ایمیل ها قرار است رژیمی را سرنگون کنند! آن ها قرار است با نقض حریم خصوصی ملت، رژیمی را بر سر کار آورند که پا از حوزه ی خصوصی مردم بیرون بکشد و آزادی و حقوق ملت را پاس بدارد!
مثل همیشه این ایمیل ها از مبدئی بی نام و نشان ارسال می شود: نام های مستعار که لابد پشت همه شان یک نفر نشسته است، یک نفر آدم بیکار! کسی چه می داند شاید هم کار و حرفه اش فرستادن چنین ایمیل هایی باشد و از این راه نان می خورد! البته بیشتر محتمل است که همان هدف مقدسی که در بالا گفتم داشته باشد و اصولا حساب و کتابی در کار نباشد!
اما جالب تر از این نامه های بی نام و نشان، سایت خبری-تحلیلی روزآنلاین است که فقط در دنیای فارسی زبان ما ممکن است وجود داشته باشد! چنان که افتد ودانید بسیاری از نشریات و سایت های مختلف دارای بخش اشتراک ایمیلی یا خبرنامه هستند، و من یکی از مشتریان پر و پا قرص این جور سرویس های ایمیلی هستم. اختصاص بخشی (معمولا درانتهای ایمیلی که می فرستند) برای لغو عضویت، جزء ثابت همه ی خبرنامه های معتبر است. اصولا برای من تا به حال پیش نیامده مشترکِ ایمیلیِ خبرنامه ی سایتی غیرایرانی بشوم و به محض این که اراده کنم امکان لغو عضویت در آن وجود نداشته باشد. اما این اتفاق در «روز آنلاین» علیرغم شهرتش و علیرغم نام های پرآوازه ای که پشتش هست شدنی است! و طرفه این که حتی اگر چندی پیش نه از طریق لینک موجود در ایمیل ( که چنین لینکی در خبرنامه های روزآنلاین موجود نیست) بلکه پس از کلی جست و جو در سایت و پیدا کردن صفحه ی لغو اشتراک ( که لینکش چندان دم دست هم گذاشته نشده!) لغو عضویت کرده باشید، ممکن است پس از چند هفته دوباره بدون کوچک ترین درخواستی از جانب شما، ارسال خبرنامه ها از سر گرفته شود!

آیا می شود (و از لحاظ اخلاقی موجه است) محصول فرهنگی را «به زور» (!) به خورد کسی بدهیم؟ و آیا از مدعیان حوزه ی فرهنگ بیش از هر کسی انتظار نمی رود که حریم خصوصی مردم را محترم بشمارند؟

۳۱ تیر، ۱۳۸۵

نمایشگاه مد حجاب اسلامی، تلفیقی غریب

گویا از اواخرتیرماه به مدت ده روز اولین نمایش پوشش اسلامی بانوان (1 و 2) در حال برگزاری است. باید جالب و دیدنی باشد! یعنی هر چیزی از این سنخ می تواند دیدنی و سرگرم کننده باشد؛ خصوصاً ملغمه ی پست مدرنی تحت عنوان «فشن شوی اسلامی»! افتادن چنین اتفاقی در دوران احمدی نژاد البته سخت شگفت آور و قابل تأمل است.
رودربایستی را باید کنار گذاشت، واقعیت این است که این شوی حجاب اسلامی در نفس محتوای خودش شدیداً دچار تناقض است! حجاب و نمایش؟ حجاب و زیبایی؟
غایت حجاب، مستوری است نه جلوه گری. گو این که البته به مذاق بسیاری از ما زنان خوش نیاید!

قهر باش و دوستم بدار!

آخر شب چیزی خواسته بود که من به اش ندادم، کمی عصبانی بود اما مثل خیلی وقت های دیگر گویا حال و حوصله ی زیاد چک و چانه زدن و گیر سه پیچ دادن نداشت. چند دقیقه بعد از کشمکش کوتاه مان، من رفتم که بخوابم. آمد کنارم دراز کشید، در حالی که پشتش به من بود، با لحن خاصی که انگار می خواست مرا از لحاظ عاطفی تحت تاثیر قرار دهد و شاید به نوعی لفظاً تنبیه کرده باشد گفت: «باهات دوست نیستم». برای این که مرا شیرفهم کرده باشد و واکنش ام را تست کند؛ دوباره تکرار کرد: «باهات دوست نیستم»، همان طور که پشتش را به من کرده و به پهلو خوابیده بود؛ دستم را دور بدنش حلقه کردم و با لحن مهربانانه ای گفتم: «ولی من باهات دوستم». پاسخم البته سکوت بود! ادامه دادم: «و خیلی هم دوستت دارم!» همان طور که گاهی برای اثبات خودش عادت دارد با هر چیزی مخالفت کند قاطعانه گفت:«نه، دوست نباش... قهر باش» اولین بار بود که کلمه «قهر» را ازش می شنیدم! هم غافلگیر شده بودم هم خنده ام گرفته بود، برای این که عصبانی اش نکرده باشم گفتم: «باشه، دوست نیستم... دوستت هم نداشته باشم؟» سکوت کرد، شاید داشت فکر می کرد، یا با خودش حساب و کتاب می کرد که آیا می ارزد دوتایی را با هم پس بزند یا نه؟! چند ثانیه ی دیگر به سکوت گذشت، شاید داشت دنبال جواب مناسبی می گشت که نه سیخ بسوزد و نه کباب! دوباره پرسیدم: «دوستت داشته باشم؟» سر تکان داد و گفت: «آره»!


* این جمله ی «باهات دوست نیستم» را گویا از همکلاسی های مهدکودک یادگرفته و اخیراً معمولاً در مواقعی که حوصله ی روش های تندتر ( مثل گریه سر دادن های نسبتاً طولانی!) را نداشته باشد به کار می برد و برای من بیش تر از خود جمله، لحن ادا کردنش بامزه و دوست داشتنی است.

۲۸ تیر، ۱۳۸۵

عوضی گرفتن

مدرسه که می رفتیم توی کتاب های فارسی و بینش دینی ماجراهای متعددی بود درباره بلاهت مشرکان عهد جاهلیت یا عصر فراعنه؛ که تندیس های تراشیده از سنگ و چوب را با خدا عوضی گرفته بودند. آن زمان با برهان های کتاب های درسی چه قدر بیراهه رفتن شان بدیهی به نظر می رسید. چه قدر مضحک و مبتذل به نظر می رسید سنگ وچوب را نشاندن به جای حقیقتی متعالی و از جنس معنویت، و با آن ذهن کوچک و ساده ام چه کُند ذهن به نظر می رسیدند این مشرکان که سنگ و چوب بی جان را با خدای خالق و حیّ لایموت و مقتدر و عالم عوضی گرفته بودند!
... حالا اما تازه می فهمم که آن آدم ها آنچنان هم غریب و غیرمعمول و نامعقول نبوده اند! چه وقت ها و موقعیت هایی که چه دیر و چه سخت درمی یابم ناخودآگاه نمادی را به جای واقعیتی نشانده ام، عطش نیاز به چیزی را با چیز دیگری فرونشانده ام، یا چیزی یا کسی را با چیزی دیگر عوضی گرفته ام و ... .

۲۶ تیر، ۱۳۸۵

فقط نقل قول

صحبت های خانم ونیتا در مورد ازدواج جالب است.(او البته هنوز بچه دار شدن را تجربه نکرده است وگرنه معلوم نیست چه کلمه ای فراتر از «قفس» می توانست برایش بیابد! زندان انفرادی؟ یا زندان انفرادی دو نفره؟!یا چند نفره؟!). ولی کدام زن متأهلی این جا یا در مالزی ( با توصیفی که نویسنده از جامعه ی مالزی کرده است) می تواند چنین حرفی را علناً و با گردن افراشته بگوید بی این که چشم هایی کنجکاو و پر سوال و شاید تخطئه کننده؛ خودش و زندگی خصوصی اش را نکاود؟! خانم دکتر احمدنیای عزیز هم البته ترجیح داده است با ژستی بی طرفانه (!) این حرف را از زبان زنی مالزیایی در ایران تنها «نقل« کند! من هم که البته از قول خانم دکتر نقل کردم! هرگونه برداشت خاصی از این پست را پیشاپیش شدیداً و اکیداً تکذیب می کنم :-)) ( شدم حمیدرضا آصفی!)

تاکتیکِ تبلیغاتیِ مار

می گویند زمانی ملای مکتب داری در روستایی دورافتاده مسؤول آموزش سواد و حساب و کتاب به مردم روستا بود و از همین رو برای خودش حرمت و اعتباری داشت. اما روزی اتفاقی افتاد که ورق برگشت. معلمی از شهر فرستاده شده بود تا آموزش به شیوه ی نوین را برای مردم روستا به ارمغان آورد. ملای مکتب دار که همه چیزش را برباد رفته می دید دست به توطئه ای زد. او مردم ده را جمع کرد و از آن ها خواست شهادت بدهند که کدام یک از این دو ( معلم شهری و ملا) سوادشان بیشتر است. از معلم خواست که بر روی دیوار کلمه ی «مار» را با زغال بنویسد، معلم نوشت: «مار». سپس خودش زغال را به دست گرفت و رشته ی پیچ در پیچ و قطوری روی دیوار ترسیم کرد، بعد رو به حضار کرد و پرسید: «کدامیک از ما مار را درست نوشته ایم؟». روستاییان ساده دل همگی با هم به تصویری که ملا کشیده بودند اشاره کردند و او را برنده ی این کارزار حیثیتی اعلام کردند.

پی نوشت1: تعریف کردن این مثل هیچ ربطی به این قضیه نداشت که ترفندهای تبلیغاتی دولت جدید و حامیانش -پیش و پس از به قدرت رسیدن- بدجوری مرا یاد این مثل می اندازد. هرگونه تشابه اسمی یا غیر اسمی تصادفی است!
پی نوشت2: حال معلم مذکور در وضعیتِ پیش آمده احتمالا بسیار دیدنی بوده است.
پی نوشت3: کنجکاوی ام را در مورد سرنوشت معلم مزبور نمی توانم پنهان کنم. اصولا از دید من خیلی از این تمثیل هایی که ما داریم ناقص اند، اتفاقا اصل ماجرا بعد از این واقعه باید اتفاق افتاده باشد. یا دست کم الان برای ما مهم این است که بدانیم معلم بخت برگشته دست به چه اقدامی زده است، شاید برای وضعیت فعلی هم راهگشا باشد! البته فقط شاید.
پی نوشتِ پی نوشت3: احتمالا راوی این مثل، با سبک نویسندگان مدرن آشنایی داشته و قصد داشته خواننده گان خود ادامه داستان را در ذهن شان بنویسند.

۲۴ تیر، ۱۳۸۵

جادوگر

احتمالا برای هر کسی که کم یا زیاد اهل اینترنت بازی باشد، دوستی ها و دوست های اینترنتی (از هر سنخ و جنسی که باشند) موضوع قابل تأملی است.
به نظرم فرم، کیفیت (عمق، دوام، شکنندگی)، فاصله ها و انتظارات در این دوستی ها به شدت تحت الشعاع ماهیت ابزار ارتباطی (اینترنت) و تصور ذهنی ما از ماهیت و قابلیت های این ابزار قرار دارد.
ارتباط در دنیای مجازی - از آن رو که دنیایی «مجازی» است- گریزی از ایجاز، مجاز، ناپایداری، توهم و سوء تفاهم ندارد، شاید بی رحمانه یا بدبینانه تلقی شود اگر بگویم به زعم من کسی که در پی ارتباطی ناب، عمیق، پایدار و صمیمانه از کانال این ابزار باشد محکوم به شکست ( و در بدترین حالت قربانی شدن) است، و اصلا داشتن چنین انتظار بزرگی از این ابزار الکترونیکی اعجازآمیز اما به شدت محدود، توقع واقع بینانه ای نیست.
به نظرم اینترنت به خاطر قابلیت شگفت انگیزش در حذف فاصله های زمانی و مکانی و امکانات گسترده ای که در زمینه های مختلف در چارچوب دنیای مجازی به ما ارائه میدهد به شدت استعداد این را دارد که ما را مسحور و دچار توهم کند. اما اینترنت -دست کم به مثابه ی یک وسیله ی ارتباطی- ظرفی نیست که هر مظروفی را بپذیرد. زمانی که بی مهابا ذهن و احساس خود را در مسیرِ اثرِ چوبِ جادویِ اینترنت قرار می دهیم باید بدانیم که راه رفتن در بیراهه را آغاز کرده ایم.

۱۹ تیر، ۱۳۸۵

سگ کشی

اگر وارد شهری نسبتاً بزرگ، شلوغ و پر تردد بشوید که درهر کوچه و خیابان اش «کارگران مشغول کارند» و هیچ جای شهر از شر حفاری هایِ ناتمامِ پایان ناپذیر سازمان های مختلف در امان نمانده باشد و همین منجر به بند و بست ها و یک طرفه شدن ها و اختلالاتِ بی پایانِ عبور و مرور شده باشد؛ چه حسی پیدا می کنید؟ اگر در چنین شهری زندگی بکنید چه؟
من (بعد از شدیداً عصبانی شدن) بیش از هر چیز به یاد فیلم «سگ کشی» بیضایی می افتم. یادتان هست؟ پنجره ی اتاقی که قهرمان فیلم در آن اقامت داشت مشرف به یک کارگاه ساختمانی بود و تمام مدت کارگران در آن مشغول کار بودند، حداقل ظاهراً این طور بود!

۱۵ تیر، ۱۳۸۵

مهاجرت

گویا چند نفری از بچه های ایرانی مقیم خارج از کشور بحث مهاجرت را به صورت جدی تری پیش کشیده اند، من البته چهار-پنج تا از مطالب را بیشتر نخواندم، ولی در این روزگار هجرت، خواندنی است، البته اگر به پیرایه های رایج وبلاگی آلوده نشود. من این یکی را پسندیدم:«هزینه ها و فایده های ماندن و برگشتن» از حامد قدوسی، و البته مثل همیشه یادداشتی از سلمان در این مورد: «مانیفست مهاجرت»
نظر شخصی ام هم -با وجود آن که تا به حال به هیچ شکلی هجرت از زادگاه خودم و والدین ام را تجربه نکرده ام(!)- این است که بازنگشتن مهاجران ایرانی ( که البته از سر خوش سلیقه گی جماعت ایرانی، بیشتر از اروپای غربی و امریکای شمالی واحیانا استرالیا و حوالی آن سر درآورده اند) ناشی از تجربه ی احساس امنیتی است که در این جا یافت نمی شود. این جا احساس عدم امنیت در تمام زمینه های خرد و کلان زندگی تجربه ای هر روزه است، احساس عدم امنیتی که به زعم من منبعث از بی نظمی و بی ثباتی ریشه دار و سیستماتیک است. به نظرم این مهم ترین عامل برای رفتن بی بازگشت آن ها است.
در این موردها بعداً باز هم خواهم نوشت.

پ.ن: در مورد رویکرد اخیر وبلاگ ها خوشبین ام، وبلاگ ها از تب و تاب اولیه افتاده اند، کسانی که جدی تر وبلاگ می نویسند دیگر در صدد کسب ویزیتور بیشتر و تفاخر و ... نیستند، قرار است بحث ها جدی تر و واقع بینانه تر پیگیری شود. این رابه فال نیک می گیرم، چون خوب یادم هست ذوق زدگی ناشی از کشف وبلاگ در سال های اول، خیلی ها را جادو کرده بود و بحث های کم ارزشی به شیوه ای کم ارزش تر طرح می شد، به نظرم وبلاگستان تازه حالا دارد راه خودش را پیدا می کند و رونق می گیرد و آدم های جدی اش، دیگر کم تر به ناسزاگویی و توطئه چینی و پاچه گیری دست می زنند!)

۱۱ تیر، ۱۳۸۵

مغز در تعطیلات

شخصیت جالبی دارد: برای یادگرفتن «همه چیز» توی کتاب یا از زبان استاد دنبال یک قاعده ی کلیدی، صریح و ترجیحاً ساده می گردد؛ چیزی شبیه یک فرمول، یک جمله ی کوتاه: اگر چنین بود: فلان، اگر چنان بود: بهمان. و با این فرمول یا گزاره تکلیف همه چیز را روشن می کند! انگار انتظاری شبیه چوب جادوگری از این گزاره ها دارد! شاید این به آن علت است که خودش دبیر است و لابد باید مدام دست اندرکار ساختن چنین قاعده هایی باشد برای یاددادن چیزی به بچه های مدرسه؛ آن هم ریاضیات، و برایش زیاد هم مهم نیست که قرار است با چنین دیدگاهی در شاخه ای از علوم انسانی ادامه تحصیل بدهد!
گاهی آدم احساس می کند اصلاً حوصله ندارد خودش کمی فکر کند و با مقایسه ی موقعیت های مشابه، قاعده ی حاکم بر آن ها را کشف کند. این خصوصیت اش خیلی توجه ام را جلب کرد! چون به نظرم گرچه قاعده مند بودن روح علم است، اما فرایند یادگیری وقتی مبتنی بر تجربه ، مشاهده ی دقیق و کشف رابطه ها، ابداع ها وعلامت گذاری های شخصی توسط یادگیرنده باشد هم خیلی لذتبخش تر است و هم پایدارتر و عمیق تر، و هم ذهن را پویا و مولّد می کند. و این ها چیزهای کم ارزشی نیستند که بشود ازشان چشم پوشید.
این نکته ای بدیهی و تکراری است که فرایند یاددادن و یادگرفتن چیزی بسیار فراتر از ذخیره کردن داده ها روی هارددیسک کامپیوتر است! و تقلیل دادن کارکرد مغز به پردازنده ی کامپیوتر - که داده ها را می گیرد، وارد برنامه (فرمول) می کند و از آن طرف جواب پس می دهد- نادیده گرفتن توانایی و کارکرد ویژه و متمایزکننده ی آن یعنی «اندیشیدن» است.