۲۱ مرداد، ۱۳۸۵

یک سال بعد...

یک سال زمان زیادی نیست، شاید خیلی زود باشد برای ارزیابی؛ آن هم برای آدم نسبتاً سختگیری مثل من! هرچه باشد و بشود اما بعید می دانم تا مدت ها بتوانم فراموش کنم خاطره ی آن بعدازظهر گرم وخلوتِ نیمه ی تابستان را ...، آن اتاق کوچکِ روشن..؛ یک ملاقات کم و بیش تصادفی،... یک مهمانِ بیگانه ی ناخوانده،... و نگاهی گرم و پذیرا...

پنج ماه قبل اش تلاش دیگری را آغاز کرده بودم برای بازسازی خودم... اما معلوم نبود چه قدر دوام بیاورم. آیا این هم چون تلاش های گاه و بیگاه ونافرجام گذشته...؟ این بار اما همه چیز انگار جور دیگری بود... حالا که به روزهای پشت سر نگاه می کنم انگار کسی همه چیز را مرتب چیده بود، چه می دانم، قرار و مداری در کار بود شاید و من بی خبر!
...
و من، به زندگی برگشتم.

۲ نظر:

ناشناس گفت...

سلام. مرسي. هيچ چيز تصادفي نيست. احساس بسيار خوبي دارم. راستي! مي شه كتاب ليندا اسيتين رو معرفي كنين كه راجع به چيه.

ناشناس گفت...

ضمنا اين خيلي خوبه كه آدم زود از تجربيات اش درس بگيره. اوني كه شما باهاش برخورد داشتيد (در يادداشت دختر خوب) استثنا است. ولي يادتون باشه يكي از اين استثنا ها كافيه كه براي هميشه ...........