آن قدر که من می شناسم اش کم تر دیده ام احساسات شدید و غلیظ مثبت یا منفی قبضه اش کنند، چیز بزرگی از عالم نمی خواهد، آرزوی دور و دراز و آرمان بزرگی در سر نمی پروراند، از دنیا طلبکار نیست، آرامشی که در نگاه اش هست غبطه برانگیز است! انگار با خویشتن، وجهان و مافیها در صلح و آشتی است، دراین روزگاری که مردم به همه چیز و همه کس فحش می دهند و از همه طلبکار اند، کم تر از طلب های اش حرف می زند. و در این عصری که آدم ها خود را به آب وآتش می زنند که صاحب همه چیز بشوند ( ثروت، منزلت، قدرت، لّذت و ...) انگار اصلاً عطش «تصاحب» ندارد، شیفته ی خود، یا شیفته ی به رخ کشیدن خودش نیست...
این همه به آن معنا نیست که نمی فهمد دور و برش چه می گذرد، یا آن چه را که می بیند هست -و می شود داشت- نمی خواهد؛ خوب می بیند و می فهمد و چه بسا می خواهد، نکته اما این جا است که انگار دنیا و واقعیت موجود را همین جور که برای اش هست بی این که با خود یا دیگری به سختی کلنجار برود می پذیرد، آرامش اش را با هیچ چیز حاضر نیست معاوضه کند، آنچه را می بیند؛ ممکن است بخواهد؛ اما بعید است که حاضر باشد هزینه ی زیادی بابت آن بپردازد؛ خصوصاً هزینه ای از جنس سکون و آرامش روزمره اش، انگار چیزی را به قیمت از دست رفتن نظم و ثبات و احساس امنیتِ جاری در «روزمره گیِ» یک زندگی کاملاً معمولی نمی خواهد، و بی هیچ تردید و حسرتی بر دل، عطای چنان چیزی را به لقای اش می بخشد... تنها در پی چیزی می رود که مطمئن باشد به دست آوردن اش مستلزم به هم خوردن آرامش و امنیت ذهنی و عینی اش نیست...
و این همه از او شخصیتی ساخته است که کم تر به چشم می آید. شاید هم خودش این جور بیشتر می پسندد.
آنچه گفتم برداشت من از منش و نگرش او است، شاید واقعاً این طورها نباشد، اما این همه ی آن چیزی است که دست کم من از بیرون می بینم، هر چند شاید این شیوه ی نگاه و عمل چندان هم برای من – و چه بسا خیلی های دیگر- قابل درک و توجیه و تفسیر نباشد!!! چه چیز از او چنین آدمی ساخته؟ نمی دانم، و راست اش هنوز با قطعیت نمی توانم بگویم این جور بودن خوب است یا بد. تنها توصیف ساده ای بود از آدمی از جنس دیگر که دیگرگون بودن اش آن قدر متفاوت است که به چشم خیلی ها شاید نیاد...
یک اعتراف دیگر این که: با همه ی غیرقابل درک بودن سبک زندگی اش، دروغ است اگر بگویم این آرامش رؤیایی اش، حسرت و حسادتی در وجودم برنمی انگیزد!
۱ نظر:
خیلی نمیتوان مطمئن بود که از آنچه از بیرون آدمها میبینیم بتوان درون آنها را هم شناخت. دوستی داشتم که همه به بی خیالی و راحت بودنش غبطه میخوردند. تکیه کلامش "باد است هر آنچه گفته اند ای ساقی" بود. بعدها فهمیدم که چقدر در دل آشوب داشت و میتوانست ظاهر خود را آرام نشان دهد.
ارسال یک نظر