۲۲ مرداد، ۱۳۸۵

عصیان

«شادی‌ها و اندوه‌های پدری»، یادداشتی از آقای دکتر کاشی، به دل ام نشست (مثل بسیاری از یادداشت های دیگر ایشان). من البته هرگز پدر نبوده ام! و فرزند نوجوانی هم نداشته ام، اما گاهی به آن روزهای نیامده فکر می کنم، گاهی می ترسم...، گاهی...

نگاه دکتر کاشی تازه خوشبینانه است! او پنج-شش سال اول را سال های تقلید و سرسپردگی کودک به والدش می بیند، که البته از دید من چنین نیست! شاید حضرت استاد شاهد لحظه های سرکشی و سماجت فرزند خردسالش نبوده یا فراموش کرده است. این را تقریباً هر کسی که با بچه ی دوساله ای از نزدیک سر و کار داشته باشد می بیند که بچه ها چنین کشمکش هایی را برای استقلال در همان سنین خردسالی آغاز و تجربه می کنند و به تعبیر جناب کاشی «انشای رأی» را آن ها خیلی زودتر از نوجوانی آغاز می کنند. این اختلاف دید، شاید تفاوت تجربه ی زنانه و مردانه از رشد فرزند است: غالب مردان آن قدر درگیر «کارهای مهم» اند که چنین واقعیت هایی را تنها وقتی می بینند که فرزندشان آن قدر قد کشیده باشد که با چشم غیرمسلح قابل دیدن باشد!

یادم هست زمانی که دخترم هشت ماه بیشتر نداشت، یک روز برای اش فرنی آورده بودم، و او طبق معمول علاقه ای به خوردن نداشت! هیچ ترفندی مؤثر نیفتاد. اما می دانستم که بیسکوییت دوست دارد، یک دانه بیسکوییت به او دادم و همین که دهانش را باز کرد تا بیسکوییت را بخورد، قاشق فرنی را توی دهانش فروبردم! این کار همانا و گریه ای از سر خشم سر دادن همان! دقیقاً نمی دانم چه قدر جیغ و گریه اش طول کشید، پنج یا ده دقیقه یا بیشتر؟ هرچه بود چنین گریه ی طولانی و خشمگینانه ای را تا آن روز از او ندیده بودم، به هیچ بهانه ای هم حاضر به کوتاه آمدن نبود! حتی دادن بیسکوییتی دیگر!

غافلگیر شده بودم، مگر بچه ی هشت ماهه این چیزها را می فهمد؟! اما لحن و حالتِ اعتراض او واضح تر از آن بود که هرگونه تأویل دیگری بردارد. من احمقانه فکرکرده بودم بچه ای در این سن هر چیزی که توی دهانش برود لاجرم قورت می دهد! اما کور خوانده بودم! او از این که فریب داده شده بود شاکی بود، به این که کسی خواسته بود اراده اش را بر او تحمیل کند و به این که خواست و اراده اش نادیده گرفته شده بود سخت معترض بود.

خیلی لحظه ها را شاید در روند رشد دخترم فراموش کرده باشم، ولی تصویر این اولین اعتراض و اعلام وجود، همچنان روشن و واضح در ذهن ام هست... او آمده بود که خودش باشد ومن نفهمیده بودم...

۱ نظر:

ناشناس گفت...

خاطره جالبی بود. بچه ها گاهی واکنش هایی از خود نشان میدهند یا رفتارهایی دارند که ما را به شدت متعجب میکند. گاهی فکر میکنم آیا ما هم در کودکی به همین میزان بزرگترها را تعجب زده کرده ایم؟ گاهی تلاش میکنم به آن روزها برگردم و فکر کنم چگونه می اندیشیدم. شاید بتوانم به مدد آن کودکان را بهتر درک کنم. گرچه کودکان امروز به کودکان دیروز زیاد شبیه نیستند.