۰۵ تیر، ۱۳۹۰

عشق به سبک 8 ساله ها

شمد یزدی روانداز من را گاه و بیگاه بر می دارد و برای بازی به سر و کولش می بندد. هر بار ازش می خواهم که با شمد من بازی نکند و یکی از آن دو تا شمد دیگر را بردارد یا یک ملافه ای، چادری، چیزی. اما انگار نه انگار، دفعه ی بعد دوباره برش میدارد. این شمد بافت خیلی ظریفی دارد که دوست اش دارم، و میدانم که در اثر این بازی ها و کشیدن و گره زدن ها به مرور لابد سوراخ و پاره می شود. امروز دوباره می بینم مشغول بازی است. می گویم که برای چندمین بار ازش می خواهم با آن بازی نکند. و بعد می پرسم :«چرا با اون دو تای دیگه بازی نمی کنی و همش اینو برمیداری؟». لبخند شرمگینانه ای می زند، شمد را جلوی صورتش می برد و می گوید: «آخه این بوی تو رو میده»! خنده ام می گیرد ودر عین حال دل ام غش می رود. به نظرم خجالت می کشم از خودم، ازاین که این احساس تا این حد لطیف و عاشقانه اش را نفهمیده ام و خودخواهانه صدبار گفته ام که برش ندارد. میداند که خوش ام نمی آید لباس های مرا بپوشد یا از وسایل خواب من استفاده کند، اما باز هم ... ، و من هر بار به کلی یادم می رود که این علاقه به استفاده از لوازم من، شاید بیش از هر چیز ریشه در علاقه به خود من دارد...

پ.ن. بعد چرتکه می اندازم که آیا یک شمد نو و تمیز برای خوابیدن بیش تر می ارزد یا شادی و سرخوشی کودکی که ساعت ها می تواند با آن شمد سرگرم شود و لذت ببرد!؟ گیریم که من هیچ وقت معنی و دلیل این سرخوشی و لذت را شخصاً و عمیقاً درک نکنم.

تجربه ی درد

می پرسم:«فکر می کنی شبیه چی باشه؟» از جواب دادن طفره می رود، به دلیلی که نمی فهمم. می گویم که به نظرم چیزی شبیه از سر گذراندن دوره ی نقاهت یک بیماری سخت یا یک جراحی سنگین باشد: احساس درد، احساس کوفتگی، خستگی و فرسودگی، تب گاه و بیگاه ... و رنج، خیلی خیلی به آرامی زایل خواهد شد، شاید اما البته اثر زخمی یا برشی روی پوست بماند برای مدتی مدید یا بیشتر... مادرم تعبیری دارد شبیه این که: «درد خروار خروار می آید و ذره ذره می رود»... مادرم یک چیز دیگر هم می گوید، این که درد شب ها عود میکند، این را هم به تجربه دیده ام که درست است. حس دیگری که در مورد درد و بیماری داشته ام این بوده که در بحبوحه ی بیماری های معمولی فکر میکرده ام که هرگز سلامتی ام را دیگر به دست نخواهم آورد، عمیقا به این باور داشته ام! این پنداشت را هم شاید سی سالگی شست و برد! بزرگ شدم بالاخره!

پ.ن. گاهی با همان نگاه سرسری دیده ام که تحقیقات (خصوصا کیفی) زیادی در حوزه ی پزشکی و پرستاری در مورد تجربه ی درد (خصوصا دردهای مزمن) انجام شده که باید جالب باشد. به نظرم این عمیق ترین، ناب ترین و بی واسطه ترین حسی است که هر آدمی تجربه می کند. این را زمانی حس کردم که چیزی در مورد برساخت اجتماعی بودن درد و ... نمی دانستم، اما با تمام وجود چیزی را حس می کردم که تا به حال تجربه نکرده بودم، حسی تر از این دریافتی به نظرم نداشته ام... حوالی هشت سال پیش... اسفندماه و کمی پس از آن ... . به نظرم دقیق تر دیدن این پدیده خیلی حرف ها برای ام داشته باشد، درد جسمانی شاید دقیقا همان جایی است که پیوند یا یکپارچگی تن و روان را آدم خودش بی واسطه و بی فلسفه احساس می کند... سؤالی که در ذهن ام هست این است که چه نسبت یا تشابه و تمایزی هست بین دردی که تن حس می کند (و بعد روان را هم درگیر می کند) و دردی که روان حس می کند (و ممکن است بعدا بدن را هم درگیر کند)؟

پ.پ.ن. میدانم که خیلی سردستی نوشته شده! شاید به این دلیل که نتوانسته ام زیاد روی اش تأمل کنم، به این دلیل که خوشبختانه در این سال ها تجربه های متعدد یا جدی ای از درد نداشته ام که فرصت خودکاوی به ام بدهد. برای هیچکس اما دیر و دور نیست که پیش بیاید...

۰۲ تیر، ۱۳۹۰

وبلاگ نوشتن در نصفه شبِ امتحان

وقتی «استاد» یک متن دستنویس از کتابی را که الان دیگر در دسترس نیست و بیست-سی سال پیش در زمان دانشجویی خودش خلاصه ای از آن را ترجمه کرده که ربط جمله های متوالی اش معلوم نیست و همه اش با سعی و خطا و عرق ریزان فراوان باید حدس بزنی منظور نویسنده چی بوده، میدهد دست دانشجوی تحصیلات تکمیلی برای امتحان پایان ترم... آدم ناخودآگاه یاد آن آگهی بازرگانی قدیمی تلویزیون می افتد که در آن یک خرس قهوه ای تنومند رو به دوربین به طعنه میگفت: «این روزا با ایران رادیاتور کی می ره تو غار؟»

۲۹ خرداد، ۱۳۹۰

گفت و گو


از این تصویر که توی یک مجموعه ی wallpaper بود خیلی خوش ام آمد. به نظرم بیش از هرچیز شایسته ی نامی مثل «گفت و گو» یا «گفت و گوی خاموش» است. هر وقت ویندوز بالا می آید و می بینم اش به اش برای لحظاتی فکر می کنم، برای ام عادی نمی شود. آیا این نماد گفت و گویی صرفاً با نگاه، عمیق، پایدار و بدون کلام بین آدم های همدل است؟ یا گفت و گویی صرفاً صوری، فاقد هرگونه مفاهمه و بین موجوداتی که به سختی سنگ غیرقابل نفوذ و فاقد احساس اند؟

۲۷ خرداد، ۱۳۹۰

در باب غذا خوردن (2)

• غذا را می شود خورد برای سیرشدن، پرکردن و ساکت کردن شکمی که صدای اش درآمده؛

• غذا را می شود خورد برای معاشرتی که در کنارش هست، بنا به سنت مثل غذای عروسی و عزا و مهمانی، یا به عنوان بهانه ای برای ملاقات دوستانه یا کاری؛

• غذا را می شود با دیسیپلین و آداب فراوان خورد، آن طور که رزا منتظمی شرح داده که چی باید کجا باشد و چندتا باشد و چی چه طور سرو شود یا آن طور که توی دستورالعمل های نحوه ی عصاقورت داده و متمدنانه و با اتیکت غذا خوردن هست؛

• غذا را می شود با طمأنینه و آرام و از سر لذت از تک تک رنگ ها و بوها و طعم ها و ترکیب دلپذیرشان خورد؛

• غذا را می شود خورد توأم با لذت مصاحبتی دلنشین با هم سفره ها؛

• غذا را می شود خورد با نوشیدنی و پیش غذا و دسرهای رنگین و شیرین منحصر به فرد؛

• غذا را می شود خورد تنهایی، یا دوتایی و بی توجه به هم، سر پا، هول هولکی، در حال تماشای اخبار سیاسی یا حوادث میخکوب کننده، یا در حال خواندن خبرهای «روز-خراب-کن» روزنامه، یا ضمن گفت و گوهای عجولانه درباره ی کارهای دم دستی که کرده ای یا خواهی کرد، یا حین جواب دادن به تلفن یا سلام و علیکِ حسبِ عادت و ادب با همکارِ نچسبِ میزِ بغل دستی؛

...
با این حال، با نان خالی هم شکم آدم سیر می شود، بلاشک.


در همین باره

۲۶ خرداد، ۱۳۹۰

FUN !

1. حالا کارتون های دهه ی شصت را روی DVD سر هر کوی و برزنی می فروشند. مشتاقان خرید البته بچه ها نیستند، پدرو مادرهای نوستالژی زده هستند. بچه ها وقتی این کارتون ها را با ذوق و شوق القایی والدین می بینند از کیفیت پایین تصاویر و رنگ و رو رفتگی کارتون ها شاکی می شوند. من فقط غیر غم انگیزهای اش را گرفته ام: بامزی، باربا پاپا، نیک و نیکو، دهکده حیوانات.

2. لوازم التحریر فروشی یکی از جذاب ترین مغازه ها است برای ام. آن جا بوی خوبی می آید: بوی کاغذ، مداد چوبی، و این سالها بیش تر پلاستیک نو! حالا از آن روزهایی که من مدرسه می رفتم روز به روز رنگارنگ تر هم می شود. هر وقت می روم نگاهی به همه ی ویترین ها و قفسه ها می اندازم، متاسفانه معمولا چیز به دربخوری نمی یابم، به انواع خودکار، روان نویس، ماژیک ، پاک کن، لوازم نقاشی، برچسب های هزار رنگ و بقیه ی هله هوله ها دیگر نیاز ندارم، اما دوست شان دارم!

3. دیروز توی لوازم التحریرفروشی سر کوچه که بی هدف ویترین ها را نگاه میکردم، چشم ام به گچ تحریر افتاد. فوری یک بسته خواستم. به نظرم رسید می تواند خیلی سرگرم کننده باشد برای دخترک ام. تا رسیدن به خانه روی دیوار خانه ی مردم و روی زمین کوچه ها شکلک کشیدم! دخترک با تعجب و هیجان و شادی نگاه می کرد! سر راه یک دبیرستان دخترانه بود. روی در بزرگ اش نوشتم: «مدرسه ی موش ها». دخترک به تقلید از من آمد که روی در چیزی بنویسد یا بکشد. وقتی رو برگرداندم دیدم نوشته: « دهکده حیوانات»! میم می خندید و می گفت: « کل آموزش و پروش نظام مقدس رو بردین زیر سؤال، کارِت تمومه»!

۲۵ خرداد، ۱۳۹۰

روز مرد؟!

1.
کسب اعتبار و توجه کردن از طریق زدن حرف های تکراری مُد روز به نظرم زیاد جذاب نمی رسد. معنی این حرف آن نیست که معتقدم لزوما حرف های مُد روز نادرست اند یا غیرمنطقی، بلکه تکرار و تقلید را هنر نمی دانم. بیش از آن، این را که کسی بتواند به حرف های تکراری بقیه نکته ای هرچند کوچک اضافه کند، یا از زاویه ای دیگر به چیزی نگاه کند، یا جزئیاتی که کم تر به آن توجه شده نشان بدهد، یا استدلال تازه ای برای مدعایی کهنه معرفی کند، و ... نشانه ی پویایی و فعالیت ذهن گوینده می بینم...

سخن گفتن درباره ی مسایل مردان و زنان وحقوق شان هم در حال حاضر و بر سیاقی که می رود چنان که افتد ودانید- از قضا از آن دست حرف هایی است که به شدت بوی بیات شدگی می دهد برای ام. گو این که صادقانه باید بگویم این موضوع -به دلایلی- اصلا دغدغه ام هم نیست و ذهن-مشغولی ام نیست (خوب می دانیم که چنین اعترافی برای یک زن –آن هم زنی که مثلا دو کلمه درس خوانده است- احتمالا یک جور انتحار محسوب می شود!). اصلا چرا «باید» درباره اش سخن بگویم؟ چون مُد است؟! از غافله ی زنان متجدد نخبه عقب می مانم؟!

2.
این را که «روز مرد» از کی اختراع شد نفهمیدم! تا جایی که یادم هست تا همین چندی پیش چیزهایی به اسم «روز زن»، «روز مادر» و «روز پدر» وجود داشت، اما «روز مرد» نداشتیم. شاید زنان (فروتنانه یا فریبکارانه؟!) آن را ابداع کردند تا محبت و قدرشناسی متقابل خود را نشان دهند! محتمل تر اما، تشریفات جدیدی بود برای تفنن که جامعه ی ما در تب آن می سوزد و هر روز یکی از آن ها را خلق می کند، یا چه بسا فرصتی تازه برای به خرید رفتن زنان و بلعیدن لذت خرید! (بدبین ام؟)

به زعم من هرچه بود، «روز مرد» در پی یک نیاز واقعی به وجود نیامد و بیش تر طفیلی دلایلی نظیر همان چیزهایی بود که بالا برشمردم، چرا که مردان نیازی به روز نداشتند: 365 روز و شب سال از آنِ آن ها بود، و اخیرا از سر لطف یک روز را به زنان داده بودند!

3.
مردان در کشور ما (مثل همه ی جاهای دیگر دنیا) قرن ها صاحب امتیازات، اختیارات و فرصت های فراوانی در زندگی فردی و اجتماعی بوده اند. تنها در همین چند دهه ی اخیرآن ها بخش های کوچکی از قلمرو خود را به ناچار با قوت گرفتن مباحثات فلسفی و جنبش های اجتماعی زنان وحقوق بشر که در کشور ما هم انعکاس داشته است، واگذاشته اند. با این حال زنان به سرعت در حال فتح قلمروهای سنتاً مردانه اند. این تحول مثل خیلی از تحولات دیگر در یک کشور در حال گذار، همپای بعضی تحولات مرتبط با خود پیش نمی رود. و این منشأ مشکلاتی برای جامعه، مردان و زنان شده است.

زنان با مطالبات انباشته ی پاسخ داده نشده مواجه شده اند، که آن ها را سرخورده، ناکام، خشمگین و پرخاشگر، و گاه همزمان افسرده می کند. این امر آن ها را هم به واکنش سیاسی برای دگرگون کردن کلان ترین ساختارها (از جمله قانون) وادار کرده است و هم در پشت درهای بسته ی خانه های شان به چالش و چانه زنی (گاه خشن و بی رحمانه) با مردانی که سال ها و قرن ها در «صلح و صفا» (!) با آن ها زیسته بودند، کشانده است.

مردان اما حکایت دیگری دارند. (اساسا آن چه مرا به نوشتن این پست واداشت وضع رقت بار و ترحم برانگیزی است که مردان با آن مواجه شده اند!) مردان به ویژه مردان طبقه ی متوسط و بالا هر چه تحصیل کرده تر و تعلق شان به طبقه ی نخبگان فکری بیش تر باشد، فشار و استرس بیش تری را متحمل می شوند.

در تحولات اجتماعی جاری، مردان هر روز بخش هایی –هرچند کوچک و به تدریج- از قلمرو جولان و اقتدار بلامنازع شان را به ناچار وامی گذارند، چرا که چاره ی دیگری ندارند! چنین نکنند چه کنند؟! در برابر زنانی که هر روز مطالبات تازه ای روی میز می گذارند، گاهی باید به بعضی خواسته ها تن داد وگرنه تمام روز و ماه و سال به جای رتق و فتق امور مهم (که حوزه ی اختصاصی فعالیت مردانه است) باید وقت صرف جنگ و جنجال کرد. با این حال زنان، قانع نیستند! آن ها هر روز سهم بیشتری از حقوق و منابع و فرصت ها می طلبند، و مردان هر روز ناچار به عقب نشینی بیشتری در قلمرو مردانه می شوند.

با این حال این تمام ماجرا نیست! این تمام مصیبت مردان نیست!

جامعه ای که تحولات نامتوازن را در حوزه های مرتبط تجربه می کند، چیزهایی را هم برای آن ها باقی گذاشته است: مسؤولیت ها. با انصافی برخاسته از عقل سلیم اگر نگاه کنیم، آن ها تا کنون در قبال امتیازاتی که داشته اند مسؤولیت های بزرگی هم پذیرفته بودند که زنان از آن فارغ بوده اند. آن ها تا کنون در محیطی کم تنش، با استفاده از امتیازاتی که داشته اند مسؤولیت های شان را به جا می آورده اند (گیریم امتیازات شان در حوزه هایی بیش از آن چیزی بوده که مسؤولیت شان اقتضا می کرده)، حال تعادل به هم خورده است: هر روز کفه ی امتیازات سبک تر می شود در حالی که مسؤولیت ها کاهش نمی یابد. بعضی ارزش ها در حال تغییر است (به ویژه بعضی ارزش ها در حوزه ی مربوط به جنسیت)، و پارادوکس قضیه این جا است که مردان به دلیل نیاز سیری ناپذیرشان به تأیید، ناگزیرند به این ارزش ها تن در دهند. آن ها باید مطلوبیت های یک مرد سنتاً مطلوب را با ارزش های یک مرد مدرن درآمیزند تا همچنان تأیید شده باقی بمانند و حس برتری طلبی و جاه طلبی شان ارضا شود. دشواری در این است که عملی کردن چنین معجونی کار غریبی است که فشار زیادی به آن ها وارد می کند: در چارچوب مناسبات بوروکراتیک و تقسیم کار جدید، آن ها باید در خارج از خانه برای فرادست تر از خود مطیع باشند تا بتوانند امتیاز کسب کنند، امتیازاتی که بخش مهمی از آن را باید در خانه برای همسر و خانواده خرج کنند! در خانه هم باید رام، آرام، مداراگر، همکاری کننده، صمیمی، عاطفی، با توجه و پرحوصله باشند تا برچسب سنتی و عقب افتاده نخورند. در عین حال باید انتظاراتی که از یک مرد سنتی می رود برآورند: آن ها همچنان رسماً و عرفاً سرپرست خانوار و مسؤول تأمین مالی و مادی خانواده هستند. برآوردن همزمان این دو انتظار (مرد مدرن و سنتی بودن)، تعارض درون نقشی برای آن ها ایجاد میکند که حل و فصل آن فشار روانی زیادی به آن ها وارد می کند. با این حال البته مردان اغلب مزدشان را تمام و کمال نمی گیرند: در زمانه ی رقابتِ بی رحمانه بر سر منابعِ محدود، در خارج از خانه، آن ها به سختی به امتیازات دست می یابند یا به قدر کافی دست نمی یابند، و در خانه دقیقا به همین دلیل، و نیز به دلیل مطالبات فزاینده ی مادی و غیرمادی زنان (به خصوص مطالبات عاطفی ایشان)، به تمامی تأیید و پذیرفته نمی شوند (آه که «تأیید» برای آن ها به اندازه ی نان شب واجب، و به اندازه ی آب حیاتی است!).

مطلب به درازا می کشد اگر بخواهم این فرایند را با جزئیاتی بیشتری شرح بدهم. مثلا در این مورد که آن ها قربانی سرعتِ تحولات در جامعه ی در حال گذارند، و در این تحولات شاید زنان این بار برنده باشند! اگرچه به نظرم بازی هنوز تمام نشده و باید منتظر ماند و تماشا کرد تا ببینیم در روزهای آتی این تحولات چه واکنش هایی را برمی انگیزاند و چه بر سر زنان، بچه ها، خانواده و البته مردان می آید ...


این بود روضه ی این جانب به مناسبت روز مرد!

۲۲ خرداد، ۱۳۹۰

تبیین

منابع و فرصت ها چنان نسبت به جمعیت محدود است که امتیازاتی کوچک، ناچیز و ذاتا کم ارزش، منشأ ایجاد حساسیت، بلکه حسرت و حتی حسادت در افراد همطراز یا تا حدی مشابه می شود. وضعیت رقت انگیزی است، هم برای کسی که از آن فرصت یا امتیاز کم ارزش برخوردار شده و باید نگاه های سنگین را تحمل کند و حتی گاه چیزی بیش از نیش و نگاه را، و هم برای کسانی که به این فرصت های هرچند اندک چشم داشته اند. سرچشمه ی گسترش تنگ نظری را در همین حول و حوش باید جست به نظرم.

۲۰ خرداد، ۱۳۹۰

اسارت تکنولوژی

لعنت بر اینترنت [اتصال] وایرلس که بدون شک منشاء مصیبت بسیار و اتلاف وقت و عقب ماندگی کارهای آدم است.

به نظرم بازگشت به "دایال آپ"، ایده ی خوبی برای افزایش بازدهی هر کسی است که کارش را با کامپیوتر (نه لزوما با اینترنت) انجام میدهد!

دارم می فهمم که جهاد عظیمی با نفس می خواهد که اتصال وایرلس در دسترس باشد و وسوسه نشوی که هی از سر کار خودت بلندشوی بروی این طرف و آن طرف سرک بکشی، یا هر جرقه ای که به ذهن ات رسید فورا گوگل و دانلود و ... کنی!

واقعا این تأثیر تکنولوژی بر رفتار آدم خیلی کنجکاوی ام را برانگیخته. مثلا جایی که به اینترنت به صورت کابلی دسترسی دارم، میتوانم خودم را کنترل کنم و کابل را بکشم، اما با این که 2-3 هفته ای است آنلاین شدن در خانه را منوط به کلیک کردن روی آیکون کانکشن کرده ام، اما هنوز موفق نشده ام که سیستم ام روشن باشد و آنلاین نباشد!

۱۷ خرداد، ۱۳۹۰

غذا خوردن

هر آدمی سبک تغذیه ی خاص خودش را دارد، خودش را به نحو خاصی از خوردن عادت داده است: از لحاظ نوع و حجم خوراکی، و زمان و مکان خوردن. وقتی به طور افراطی از این عادات تخطی میکند، دستگاه گوارش اش تحمل نمی کند و بالاخره یک جوری به هم می ریزد! فکر می کنم همه این را تجربه کرده باشیم!!! این که چندبار و با چه کیفیتی این را تجربه کرده باشیم بستگی دارد چه قدر در برابر وسوسه ی شکستن عادات تغذیه ای مان مقاومت کرده باشیم.

به علاوه فقط مسأله ی «عادات تغذیه ای فردی» نیست. دستگاه گوارش، بخشی از طبیعت ما است و منطق خودش را دارد. ما، هم به مدد غریزه و هم امروزه به مدد دانش بهداشتی و پزشکی با این منطقِ طبیعی کم و بیش آشناییم. دفعات یا کیفیت به هم ریختگی موقت دستگاه گوارش، بستگی به این هم دارد که در نبرد میان توجه و انطباق رفتار خوردن مان با منطق طبیعی دستگاه گوارش، و لذت ِ صرفِ خوردن جانب کدام یک را بیشتر داشته ایم و کدام را بیشتر واگذاشته ایم...


مرتبط:

باز هم از قضا از غذا
دوستی
لذت های زندگی

۱۱ خرداد، ۱۳۹۰

عاشقانه ها برای که سروده میشوند!؟

وقتی بی نظیرترین و شورانگیزترین شعر/تصنیف/آوازهای عاشقانه را میخوانم یا می شنوم و سخت محظوظ می شوم، هرگز به این فکر نمی کنم که آیا سوژه ی واقعی ای داشته این شعرها، یک جورهایی مطمئن ام که نداشته ، سوژه ای که ارزش و لیاقت چنان توصیف های پرحرارتی را داشته باشد ... همیشه موجودی موهوم و شبح مانند توی ذهن ام است که سوژه ی این شعرها است، مگر این آدم های این همه معمولی دور و بر می توانند دستمایه ی خلق چیزهایی چنین شورانگیز و شگفت آور بشوند؟! البته که نمی توانند! اصلا سوژه اهمیت اش را برایم از دست داده، سوژه یک نماد است، یک بهانه برای خلق چیزی بزرگ، برای بیرون کشیدن چیزی ارزشمند از درون آدمی که هنرمند است... آن که "فعالانه" می آفریند و آن که در این فرایند فعال و خلاق «آفریده» می شود چه قدر جذاب تر است از آن چیزی که منفعلانه ایستاده است، بی هیچ جنبشی، تا کسی از او تصویری بسازد، گاه بی این که حتی روح اش خبر داشته باشد! او اصلا چه کاره است در این فرایند!؟ ... همه چیز در نهایت همان چیزی است که خلق شده است، زیبایی در مخلوق خلاصه می شود، زیبایی ذهن و احساس و تخیل هنرمند هم در آن حل و متجلی می شود ... شاید از همین رو بوده که خدا وقتی آدم را خلق میکند، از فرشتگان می خواهد که «آدم» (مخلوق) را سجده کنند نه خودش را که خالق است! آن هم مخلوقی را که خالق اش مدعی است جانشین (نماد؟) او در زمین خواهد بود.

پ.ن.1. تا حالا خودم هم به این قضیه ی سجده شدن آدم این طوری نگاه نکرده بودم، به فکر فروبردم....

پ.ن.2. در حاشیه این را دانلود و گوش کنید.