شمد یزدی روانداز من را گاه و بیگاه بر می دارد و برای بازی به سر و کولش می بندد. هر بار ازش می خواهم که با شمد من بازی نکند و یکی از آن دو تا شمد دیگر را بردارد یا یک ملافه ای، چادری، چیزی. اما انگار نه انگار، دفعه ی بعد دوباره برش میدارد. این شمد بافت خیلی ظریفی دارد که دوست اش دارم، و میدانم که در اثر این بازی ها و کشیدن و گره زدن ها به مرور لابد سوراخ و پاره می شود. امروز دوباره می بینم مشغول بازی است. می گویم که برای چندمین بار ازش می خواهم با آن بازی نکند. و بعد می پرسم :«چرا با اون دو تای دیگه بازی نمی کنی و همش اینو برمیداری؟». لبخند شرمگینانه ای می زند، شمد را جلوی صورتش می برد و می گوید: «آخه این بوی تو رو میده»! خنده ام می گیرد ودر عین حال دل ام غش می رود. به نظرم خجالت می کشم از خودم، ازاین که این احساس تا این حد لطیف و عاشقانه اش را نفهمیده ام و خودخواهانه صدبار گفته ام که برش ندارد. میداند که خوش ام نمی آید لباس های مرا بپوشد یا از وسایل خواب من استفاده کند، اما باز هم ... ، و من هر بار به کلی یادم می رود که این علاقه به استفاده از لوازم من، شاید بیش از هر چیز ریشه در علاقه به خود من دارد...
پ.ن. بعد چرتکه می اندازم که آیا یک شمد نو و تمیز برای خوابیدن بیش تر می ارزد یا شادی و سرخوشی کودکی که ساعت ها می تواند با آن شمد سرگرم شود و لذت ببرد!؟ گیریم که من هیچ وقت معنی و دلیل این سرخوشی و لذت را شخصاً و عمیقاً درک نکنم.
پ.ن. بعد چرتکه می اندازم که آیا یک شمد نو و تمیز برای خوابیدن بیش تر می ارزد یا شادی و سرخوشی کودکی که ساعت ها می تواند با آن شمد سرگرم شود و لذت ببرد!؟ گیریم که من هیچ وقت معنی و دلیل این سرخوشی و لذت را شخصاً و عمیقاً درک نکنم.