به اش زنگ می زنم. برای مشورت در موضوعی. نه دقیقا مشورت، بیش تر برای کسب اطلاع در مورد بحثی که او اطلاعی بیش از من از آن دارد. تبعا موضوعی را هم که قرار است در مورد آن تصمیم بگیرم مطرح می کنم تا بتواند بداند چه جنبه هایی را می خواهم دقیق تر شرح بدهد. کاملا متوجه است که مشکل ام «کمبود اطلاعات» است. با این حال بلافاصله دچار این سوء تفاهم می شود که ازش «مشورت» خواسته ام. اصرار دارد نظرگاه مرا و اصولی که در نظر گرفته ام برای تصمیم گیری، تغییر بدهد، بی این که جزئیات وضعیت و شرایط من و محیط را بداند. احساس می کنم به حریم خصوصی ام تجاوز شده... .
فرداش یادم می آید که او همیشه همین طور بوده، همیشه دوست داشته در تصمیم من (و شاید هر کسی که ازش کسب اطلاع می کند یا دوستانه چیزی را در میان می گذارد) دخالت کند، و نقش تأثیرگذار و کلیدی در تصمیم او داشته باشد. شاید این به اش حس کفایت یا مفیدبودن می دهد... .
بعد تر با خودم فکر می کنم لابد او بن مایه ی «احیاگر» دارد، چیزی که من به نظرم ندارم! از «نجات دادن زندگیِ –به زعم خودم- آشفته ی مردم» با پریدنِ پابرهنه وسط فکر و احساس و زندگی شان متنفرم، از «نجات بشریت»ی که خودش نمی خواهد از جهنم خودش –آن چیزی که «من» فکر میکنم «جهنم» است، نه لزوما خودش- نجات بیابد، یا «نجات بشریت»ی که به من به چشم یگانه منجی اش نگاه نکرده است، متنفرم. بن مایه ی «همدلی» را بیش تر دوست دارم. هرچه فکر می کنم یادم نمی آید کسی، زمانی، رسالت نجات بشریت را به من سپرده باشد!
فرداش یادم می آید که او همیشه همین طور بوده، همیشه دوست داشته در تصمیم من (و شاید هر کسی که ازش کسب اطلاع می کند یا دوستانه چیزی را در میان می گذارد) دخالت کند، و نقش تأثیرگذار و کلیدی در تصمیم او داشته باشد. شاید این به اش حس کفایت یا مفیدبودن می دهد... .
بعد تر با خودم فکر می کنم لابد او بن مایه ی «احیاگر» دارد، چیزی که من به نظرم ندارم! از «نجات دادن زندگیِ –به زعم خودم- آشفته ی مردم» با پریدنِ پابرهنه وسط فکر و احساس و زندگی شان متنفرم، از «نجات بشریت»ی که خودش نمی خواهد از جهنم خودش –آن چیزی که «من» فکر میکنم «جهنم» است، نه لزوما خودش- نجات بیابد، یا «نجات بشریت»ی که به من به چشم یگانه منجی اش نگاه نکرده است، متنفرم. بن مایه ی «همدلی» را بیش تر دوست دارم. هرچه فکر می کنم یادم نمی آید کسی، زمانی، رسالت نجات بشریت را به من سپرده باشد!
۲ نظر:
دوست عزیز : بشریت را خود بشریت میتواند کمک نماید و نجات دهد ، هر کس خودش (بشر) میتواند تغییر کند تا خودها (بشریّت) تغییر کنند ، ولی آنچه مسلّم است هرکس واقعا " رسالتی بعهده دارد که مثلا" کمک بدیگران است و مشورت از دیدگاه بخصوص معلّم نوعی کمک است منتها کمک فکری و اگر خوب فکر کنی واقعا " هر سری یک عقلی دارد و کمک گرفتن از عقل دیگران یا دوستان چه اشکالی دارد و مطمئنا " معنی آن کوچک شدن تو نیست وتوهم حتما" رسالت یکی دیگه بعهده ات هست ولی لابد یا توجه نکردی یا وقتش نرسیده است .باور کن نصیحت نیست ، تجربه است .
چند وقت پيش به وبلاگ من سر زده بودىد و گفته بودىد كه ردپاي اشفتگي ها و سر درگمي هاي اشنايي رو مي بينيد.. نمي دونم كه هنوز يادتون هست يانه.. من نتونستم بيام اينجا چون فيلترشكن نداشتم!!
به هر حال اين اولين يادداشتيه كه از شما خوندم و اولين كلمه اي كه به ذهنم اومد اين بود:
Wow!!!چقدر اين موضوع رو من تو زندگيم ديدم و بهش فكر كردم..
نجات بشريتي كه خودش نمي خواهد از جهنم خودش..
نتونستم همين لحظه ننويسم !
تازه ميرم كه باقي پستها رو بخونم..
ارسال یک نظر