۰۵ تیر، ۱۳۹۰

عشق به سبک 8 ساله ها

شمد یزدی روانداز من را گاه و بیگاه بر می دارد و برای بازی به سر و کولش می بندد. هر بار ازش می خواهم که با شمد من بازی نکند و یکی از آن دو تا شمد دیگر را بردارد یا یک ملافه ای، چادری، چیزی. اما انگار نه انگار، دفعه ی بعد دوباره برش میدارد. این شمد بافت خیلی ظریفی دارد که دوست اش دارم، و میدانم که در اثر این بازی ها و کشیدن و گره زدن ها به مرور لابد سوراخ و پاره می شود. امروز دوباره می بینم مشغول بازی است. می گویم که برای چندمین بار ازش می خواهم با آن بازی نکند. و بعد می پرسم :«چرا با اون دو تای دیگه بازی نمی کنی و همش اینو برمیداری؟». لبخند شرمگینانه ای می زند، شمد را جلوی صورتش می برد و می گوید: «آخه این بوی تو رو میده»! خنده ام می گیرد ودر عین حال دل ام غش می رود. به نظرم خجالت می کشم از خودم، ازاین که این احساس تا این حد لطیف و عاشقانه اش را نفهمیده ام و خودخواهانه صدبار گفته ام که برش ندارد. میداند که خوش ام نمی آید لباس های مرا بپوشد یا از وسایل خواب من استفاده کند، اما باز هم ... ، و من هر بار به کلی یادم می رود که این علاقه به استفاده از لوازم من، شاید بیش از هر چیز ریشه در علاقه به خود من دارد...

پ.ن. بعد چرتکه می اندازم که آیا یک شمد نو و تمیز برای خوابیدن بیش تر می ارزد یا شادی و سرخوشی کودکی که ساعت ها می تواند با آن شمد سرگرم شود و لذت ببرد!؟ گیریم که من هیچ وقت معنی و دلیل این سرخوشی و لذت را شخصاً و عمیقاً درک نکنم.

۵ نظر:

محبوبه علیپور گفت...

لهی الهی الهی....وای که این بچه هاچقدرماهند... منم عطرادما رو خیلی دوست دارم...

محبوبه علیپور گفت...

ند روزه میتونم وبت رو ببینم

ناشناس گفت...

میدونی شاید دلت بخواد تأییدت کنم ولی فکر میکنم این بچّه باید یاد بگیره تا تو زنده هستی و میتونه تورا ببوید اینکار را بکنه تا تو هم لمسش کنی و ببوئی و ببوسیش ، باید یاد بگیره بوئیدن شمد مال زمانی است که تو در دست رسش نباشی یعنی خدا نکرده بمیری اونوقت میتونه وسائلت را ببوید ، هر چند مامان خدا بیامرز من بلوزش را آورد و خودش داد بمن قبل از مرگش و گفت بعد از مردنم ممکنه بگی مال مرده است و تنت نکنی با دست خودم بهت میدم تا جلوی خودم هم بپوشی حالا که ازش خوشت میاد ....

نیم نگاه گفت...

برای محبوبه: چه جالب که مثل دخترک بوی آدم ها را دوست داری. راستش برای ام قابل درک نیست زیاد این حس.

برای کامنت سوم: نوشته تان خیلی دلنشین و الهام بخش بود. متشکرم.

ناهید گفت...

نیم نگاه: خیلی ممنون که نظرم بدلت نشست ولی چرا ننوشتی (ناشناس ) و نوشتی کامنت سوّم ؟؟
شاید برات ناشناس نیستم و یک حسی و یا چیزی منو بتو نزدیک کرده ، شاید دلهای ما مثل هم فکر میکنند !! شاید دلیل اینکه نظرم را برات نوشتم همین بود در هر صورت من اسم اینترنتی برای خودم و نظراتم انتخاب کردم که در واقع اسم خودم هم هست (ناهید) میتونی با اسمم جوابم را بدی اگه دوست داشتی