۰۲ دی، ۱۳۹۰

حرف ها و آدم ها

گاهي توي تحقيق ها آدم به چيزهاي بامزه اي برميخورد. ميبيني طرف روي يك چيزي تحقيق كرده كه وجه مساله اي اش اصلا قابل درك نيست، اما به هر حال خيلي كنجكاوي برانگيز است يا خيلي با تجربه هاي روزمره ي آدم نزديك است، يا فكرها و سوال ها و تجربه هايي كه بارها با آن روبرو شده ايم و هيچ وقت فرصتي براي دسته بندي كردن، سنخ سازي يا مفهوم سازي اش نداشته ايم. حالا يك محقق بيكار -كه معلوم نيست كي بابت چي به اش حقوق ميدهد- آمده روي اش تحقيق كرده!

حالا حكايت اين چيزي است كه مي خواهم بنويسم. درباره ي احساس و برخوردي كه با ميل باكسم دارم. نميدانم چه قدر با بقيه افراد مشترك است. با اين حال سازماندهي اين تجربه براي توصيف كردن اش در اين جا، خودش براي من تفنني است!

وقت هايي كه ميل باكسم را پس از چند ساعت آفلاين بودن، باز مي كنم، معمولا بين 5-10 ايميل توش هست.اول يك نگاه سريع به فرستنده ها مي اندازم. تبعا در آن شلوغيِ حروف بولدشده ، تمركز روي كلمات و خواندن تك تك شان كار دشواري است. انگار نگاهم اول مي رود روي حروف اول نام كوچك فرستنده ها و به اين حروف اول به طور اتوماتيك واكنش نشان ميدهم.  اين مكانيزم خودكار و رابطه ي پيچيده اي كه بين ديدن حروف، احساس و عكس العمل هست، به نظرم چيز جالبي رسيده اخيرا.

...

۲۷ آذر، ۱۳۹۰

...




امان از دوري ناگزير و دلتنگي...
دوري طولاني، ديداري كوتاه، و دوباره دوري... چه زود، زود، زود، دلتنگي عميق تر و بي قراري بي درمان جايگزين شيريني ديدار مي شود ...

۲۴ آذر، ۱۳۹۰

خوشمزه هاي مضر

دقت كرده ايد كه همه ي چيزهاي خوشمزه براي سلامتي مضرند؟! اين جور كه مي گويند خوردني هاي شيرين تعادل قند و بعضي هورمون ها را به هم مي زنند، خوردني هاي چرب براي قلب و عروق مضرند، و هر دوشان باعث اضافه وزن مي شوند كه كلي عوارض ديگر مي تواند داشته باشد. خوراكي هاي شور هم مايه ي فشار خون و مشكلات قلبي اند...  غذاهاي دودي و كبابي سرطان زا خوانده مي شوند، و خيلي از خوراكي هاي فراوري شده به دليل وجود مواد شيميايي افزودني از جانب متخصصان بهداشت و سلامت منع مي شوند... پس چي بخوريم؟!

آيا واقعا هر چيزي كه خوشمزه است مضر است؟ يا چيزهاي خوشمزه به اين دليل بيماري زا هستند كه بيشتر احتمال دارد در خوردن شان زياده روي كنيم!؟ يعني به دليل خوشمزه بودن شان، ما در خوردن شان افراط مي كنيم و دقيقا به دليل «افراط»، سلامت مان را تهديد مي كنند. يا به اين دليل كه آن ها را جايگزين خوردني هاي ديگري مي كنيم كه زياد محبوب نيستند اما براي بدن و سلامت اش لازم يا سودمندند، فرصت و ظرفيت كم تري براي خوردن مواد مغذي مفيد (مثل ميوه و سبزي جات) پيدا مي كنيم. و بدين ترتيب از اين راه هم سلامت ما به خطر مي افتد، يعني از راه «تفريط».


مرتبط:
فرزند خلف
جادو
لذت غذا خوردن
باز هم از قضا از غذا
دوستی
لذت های زندگی
در باب غذا خوردن (2)
درباره غذا: این بار خرمای پیارم

۲۰ آذر، ۱۳۹۰

بحران معنا

آدم نمي تواند مدت طولاني سر پا بايستد، بدون اين كه به چيزي تكيه كرده باشد، به چيزي كه محكم و استوار باشد، چيزي كه به جايي بند باشد. آدم هر چه قدر هم تظاهر كند كه نيازي به تكيه گاه محكمي ندارد، باز زماني مي رسد كه كم مي آورد، دست اش در پي ستوني، درختي، ديواري، چوب زير بغلي، چيزي... مي گردد... . گمشده، همين اصول يا «معنا»هاي بنيادين انگشت شمار است. وقتي همه ي معاني بنيادين را مرخص مي كنيم، يا وقتي معناهايي سست و كم قوت جايگزين شان مي كنيم با بحران معنا مواجه مي شويم: دنياي بي تكيه گاه... . اين اما به نظرم مساله ي عصر ما است نه مساله اي شخصي (آن طور كه سي.رايت ميلز گفته است).

۲۳ آبان، ۱۳۹۰

ژانر

1-    اين هايي كه مي آيند توي جلسه اي كه قرار است در مورد چيزي تبادل نظر شود كه نياز به تأمل، مطالعه و بررسي قبلي اعضا داشته، و نياز به ارائه ي نتايج آن مطالعات و بررسي ها براي جمع حاضر، و گفت و گو و احيانا تصميم گيري يا نتيجه گيري درباره ي موضوع هست، و روي ميز جلوي شان فقط يك سوئيچ يا دسته كليد هست يا يك گوشي، و نه حتي يك خودكار يا يك برگ كاغذ.

2-    اين هايي كه مي گويند: «مغز من كامپيوتره، همه چي تو حافظمه».

۲۲ آبان، ۱۳۹۰

احساس الاغ بوده گي

احساس پيچيده اي به آدم دست مي دهد وقتي همه ي آن چه را در توان داشته اي گذاشته اي، و بقيه به چشم يك ابله، شايد هم به چشم يك «الاغ» به ات نگاه مي كنند و ته دل شان به ات قاه قاه مي خندند!

در اين حال دو راه بيش تر نداري:
- رفتارت را تغيير بدهي تا بقيه ديگر به چشم يك الاغِ خوب سواري دهنده به ات نگاه نكنند.
- ايده ها و استانداردها و رفتارت را همچنان دوست داشته باشي، تغييرشان ندهي، و همان الاغي كه هستي بماني!

ارزش- هزينه

مسأله: چه طور مي شود دريافت كه كسي در ادعاهاش يا تمناش براي دست يافتن به چيزي يا هدفي صادق است؟ خصوصا اگر ادعا يا آرزوي بزرگ يا نسبتا بزرگي داشته باشد. به تعبير اُدَباي كلاسيك، وقتي مي خواهيم بدانيم فرد چه قدر در «طلب» چيزي است.
يا چه طور مي شود وقتي كسي از «ارزش» چيزي در نظرش حرف مي زند، بفهميم واقعا ارزش آن چيز در نزدش چه قدر است؟

روش: فكر مي كنم يك قاعده ي ساده و كليدي براي تست كردن صداقت كسي  در مورد ادعاها و تمناها، و سنجش ارزش واقعي چيزها در نظر افراد، اين است كه ببينيم كه «چه قدر» حاضر است براي آن ادعا يا دست يافتن به آن هدف يا چيزي كه ارزشمند تلقي مي كند، «هزينه» كند.
يك قاعده ي كمي پيش پاافتاده تر كه تقريبا همان معنا را مي  دهد اين است كه ببينيم فرد حاضر است آن هدف يا چيز ارزشمند را با چي عوض كند. مي شود به طور ضمني گزينه هايي را مطرح كرد كه در آن چيزهايي با ارزش هاي ملموس تر اما متفاوت پيشنهاد مي شوند، و بعد منتظر ماند و ديد كه فرد تا كجا مي تواند از معامله صرف نظر كند!

كاربرد: اين قاعده را من بارها در سنجش صداقت خودم با خودم، و سنجش ادعاهاي ديگران به كار برده ام، بي اين كه تا حالا اين جوري تئوريزه كرده باشم اش. آدم هايي كه مي خواهند زرنگ بازي كنند، آدم هاي پرمدعاي خالي بند، تنبل ها، و حتي ادعاهاي پوچ و غيرصادقانه ي خودمان براي خودمان را هم با اين روش مي شود شناسايي كرد.

بنياد نظري: پايه ي تئوريك دو تا قاعده (روش) فوق، «نظريه ي انتخاب عقلاني» (Rational Choice Theory يا Rational Action Theory) است. اين نظريه به زبان ساده مي گويد كه انسان ها كنشگران عقلاني، هدفمند و حسابگري هستند كه براي رسيدن به هر هدفي، پيامدهاي هر انتخابي را تصور مي كنند، ارزش آن پيامدها را محاسبه مي كنند، و بعد شقي را انتخاب مي كنند كه بيشترين نفع را براي شان حاصل كند.

۱۷ آبان، ۱۳۹۰

بگذار زندگي كنم!

نميخواهم اخبار گوش كنم و دنبال كنم، نمي خواهم راجع به خطر جنگ قريب الوقوع چيزي بشنوم و بخوانم و بنويسم... اصلا مگر زور است؟!

آوار

درست وقتي فكر مي كني حواس ات كاملا جمع است، فكر همه چيز را كرده اي، وقتي همه چيز روي روالي است كه بايد باشد، كه مي خواهي باشد، وقتي همه چيز تحت كنترل است، به همه چيز مسلطي، مطمئني، همه تمهيدات امنيتي را از قبل تدبير كرده اي،... درها را بسته اي، پنجره ها را، شيرهاي آب و گاز را ...  درست در چنين وقتي... سر مي رسد...

... و ذره ذره ذره ... فرومي پاشدت...

۱۳ آبان، ۱۳۹۰

حرف آخر

قبلا فكر مي كردم كسي كه حرف آخر را در يك گفت و گوي دو سويه مي زند، قدرتمندتر از كسي است كه حرف يكي مانده به آخر را زده است. احتمالا تلقي عمومي نيز چنين است (در اين جا نفر آخر را «الف» و نفر يكي مانده به آخر را «ب» مي نامم). به عنوان يك مصداق مشهور و تاريخي يادمان هست كه چه رقابت و تمايل پنهاني بود در نامزدهاي انتخاب رياست جمهوري 88 براي نوبت آخر واقع شدن در  مناظره هاي تلويزيوني. بي شك تلقي بر اين بود كه الف ميتواند ب را خلع سلاح كند، هرچه مي خواهد به نفع خود و به زيان ب بگويد، بي اين كه ب فرصتي براي دفاع يا دستكاري افكار عمومي به نفع خودش و به زيان الف را داشته باشد. اين براي يك مبارزه ي انتخاباتي بسيار حياتي است.

مورد مناظره ي انتخاباتي، البته مورد خيلي خاص و منحصر به فردي است. لكن در بسياري از مكالمه هاي روزمره نيز به نظر مي رسد عموم همين ديدگاه مبني بر مزيتِ نوبتِ آخر حرف زدن را تاييد مي كنند. افراد مايل اند و تفاخر مي كنند به اين كه  اصطلاحا «روي حرف» شان حرفي زده نشود.

شايد كمي عجيب باشد، من اما اخيرا متوجه قدرتي شده ام كه در سكوتِ گوينده ي يكي مانده به آخر (ب) نهفته است. شايد اين قدرت، خود ريشه در قدرت و سلطه ي عرفي گوينده ي آخر (الف) داشته باشد. منظورم اين است كه ب در موضع كسي قرار مي گيرد كه فرصت ابراز وجود نيافته است: به او داده نشده، يا او داوطلبانه از آن صرفنظر كرده است. در هر دو حالت، گويي ب كسي است كه از امتيازي كه حق اش بوده صرف نظر كرده و آن را واگذار كرده است: به زور يا داوطلبانه. همين امر او را به نوعي طلبكار مي كند! اين «طلب» منشأ قدرت است. ب مي تواند در يك فرصت مقتضي، اين طلب را به عنوان برگ برنده، از الف مطالبه كند! فرصت مقتضي مي تواند موقعيتي باشد كه حادتر از موقعيت پيشين است. يعني وضعيتي كه ب بيش از الف نيازمند يا مشتاق كسب امتياز خاصي است. گويي ب، با يكي مانده به آخر واقع شدن در مكالمه ي قبلي، و صرفنظر از حق خودش در دور قبلي مكالمه، امتيازش را ذخيره كرده است براي دور اخير! به اين ترتيب است كه ب قدرت نهفته در ب بودن اش را به نمايش مي گذارد و آن چه براي روز مبادا ذخيره كرده بوده حالا مي تواند مصرف كند!

البته هر كسي تحمل ب بودن و ماندن را تا زمان فرارسيدن «موقعيت مقتضي» ندارد. اين كار نياز به تمرين، شكيبايي، دورانديشي، عقلانيت و حسابگري خاص، و به تعويق انداختن بعضي خواسته ها دارد. آدم هاي عجول، عصبي و هيجان مدار نمي توانند ب بودن را تحمل كنند، حتي براي مدتي كوتاه!

۱۲ آبان، ۱۳۹۰

عنكبوت

1-    مستند «عنكبوت آمد» (ساخته مازيار بهاري، پخش در بي بي سي فارسي) را به توصيه دو نفر ديدم. خيلي تأمل برانگيز و تكان دهنده بود. قاتل عنكبوتيِ 16 زن –كه دوست نداشت «قاتل» ناميده بشود- همان حرف هايي را مي گفت كه روزنامه ها آن زمان نوشتند، با همان ژست حق به جانبي كه صفحات حوادث آن دوران (سال 80) روايت كردند. با اين وجود، حالا ديدن تصوير او و خانواده اش، حس متفاوتي به من داد (آيا اين همان اثر «شنيدن كي بودن مانند ديدن» است؟!).

درباره ي خشونت و چرخه خشونت -كه شايد عمده ي حرف فيلم بود- نمي خواهم حرف تكراري بزنم. صرف نظر از محتواي عمل او (خشونت)، حس هاي اين آدم و اطرافيان اش بيشتر براي ام جذاب بود. يقين و آرامشي كه در او مي ديدم حالا به نظرم معنايي فراتر از مواجهه با يك جاني بالفطره –چيزي كه صفحات حوادث آن را القا مي كنند- داشت. شخصيتي كه هوش، جديت و سختكوشي اش در زندگي اش واقعا توجه مرا جلب كرده بود. راست اش به اش حسودي ام شد! اگر بحث بر سر مصداق عمل نباشد، به نظرم او خصوصيات تحسين برانگيزي داشت كه اگر سرمشق قرار بگيرد مي تواند جامعه ي دمدمي مزاج، باري به هر جهت، بي هدف و تنبل ما را خيلي متحول كند!

2-    برخلاف آن چه كارگردان قصد القاي آن را داشت، با قطعيت نمي شد او را متعلق به طبقه ي خيلي پايين جامعه دانست. طرز حرف زدن اش اصلا اين را با قطعيت نشان نمي داد. حتي روشي كه براي مواجهه با كشمكش و فشار رواني ناشي از قتل ها اتخاذ كرده بود روش خيلي مدرن و كم تر متعلق به طبقات پايين و كم سواد بود: نوشتن احساسات!

3-    آرامشي كه همسرش در دفاع از او داشت، از خيلي از تظاهرات عاشقانه ي لوس و توخالي زوج هاي امروز باورپذيرتر بود. او برخلاف مادر، برادر و پسر حنايي، ‌احساسات متناقض و ترديدهايي را كه داشت انكار نكرد. از صداقت اش خوش ام آمد، خصوصا در آخرين سكانس صحبت هاش، آن جا كه گفت اميدوار است اگر حنايي كار درستي كرده خدا كمك اش كند و اگر اشتباه كرده خدا ببخشدش.

۱۱ آبان، ۱۳۹۰

قلبم

صبح و بعد از ظهر مدرسه و كلاس بوده و حسابي خسته و تحريك پذير است، بابت چيز بي اهميتي بهانه مي گيرد. عادت به گريه كردن براي چيزي ندارد. اما انگار خستگي خيلي به اش فشار آورده، به نظرم مي رسد چشمهاش از قطره هاي اشك خيس است، يا اين جور وانمود مي كند كه گريه اش گرفته. معلوم است كه نوازش خون اش پايين آمده، سخت. دل هر دومان براي اش مي سوزد، ميم بغل اش مي كند و روبروي من مي نشيند. بي اين كه اداي مامان هاي قربان صدقه رو را دربياورم، همان طور كه مشغول خوردن هستم، با لحني عادي و كمي شاد به اش نگاه مي كنم و مي گويم: «وقتي گريه مي كني... ميدوني كه... قلبم مثل كاغذ مچاله مي شه؟ يا وقتي مريض مي شي.» وسط بهانه گيري انگار چيزي خيلي خاص شنيده باشد، با چشم هاي سياه درخشان اش مي پرسد: «چي؟». شمرده و با تاكيد و توجه حرف ام را تكرار مي كنم و منتظر واكنش اش مي مانم. آرام لب اش به لبخند كوچكي باز مي شود، زده ام به هدف! كار تمام است! نفس راحتي مي كشم...

۰۸ آبان، ۱۳۹۰

نگاه

توي فولدر موزيك بي هدف مي چرخم. گاهي هم فايل ها و فولدرهاي داخل اش را مرتب مي كنم. تصادفا به آهنگي برميخورم كه چندماه پيش دانلودش كرده و چندبار شنيده بودم، و بعد به كلي يادم رفته بود ازش. فايل را باز مي كنم، خيلي بي مناسبت با حس فعلي ام نيست، مي گذارم اش روي repeat. چند دقيقه بعد، بي اين كه انتظارش را داشته باشم روبروم در آستانه ي در ظاهر مي شود. با تأمل و ته مايه اي از تعجب شايد، و سوال يا تأكيد مي گويد: «تو كه از اين آهنگاي چرت و پرت خوشت نميومد».



عاشق اين لحظه هاي غافلگيركننده ي بچه داشتن ام... موقعيت هاي نابي براي دوباره احساس كردن و فهميدن خودت، كه به جز يك بچه نمي تواند به ات بدهد...

تحليل كمّي حماقت و شرم

يك چيزي مي نويسي يا مي گويي، چند وقت بعد مرورش مي كني، چه قدر به نظرت احمقانه و سطحي مي آيد... از حماقت خودت شرم مي كني!

- ميزان احساس شرم با ميزان احمقانه و سطحي بودن آن حرف نسبت مستقيم داد!

- ميزان احساس شرم با زماني كه از اظهار نظرت گذشته است نسبت معكوس دارد.

- ميزان سطحي بودن يك حرف با ميزان اطلاعات ات از قضيه و قدرت تحليل ات نسبت مستقيم دارد.

تركيب ها و حس ها

«فولاد آب ديده»... همراهي اين تركيب موقع تداعي نام كسي، چه تحسين و اعتمادي را برمي انگيزد.

«گرگ بارون ديده»... اين تركيب چه حس ترس و بي پناهي را برمي انگيزد...

۰۶ آبان، ۱۳۹۰

با قابليت هاي حرفه اي بالا، م‍ؤدب و خوش برخورد، محترم و فروتن است. در موضوعي كه خودش را درگير مي كند، پشتكار، جديت و تمركز دارد، و تا تسلط كافي به دست نياورد كوتاه نمي آيد. از مسلط حرف زدن اش درباره ي موضوع كارش لذت مي برم. بيش از توان اش كار قبول نمي كند و محترمانه «نه» مي گويد. اين باعث مي شود كاري با كيفيت ارائه بدهد و اعتبار خودش را حفظ كند. با اين كه زياد نمي بينم اش اما هر بار كه مي بينم اش از انرژي و خوش رويي كه به چهره و صداي اش رنگي متفاوت داده انرژي مي گيرم. نه كم رو و ساكت است، و نه تا آشنايي را مي بيند شروع به نق زدن مي كند. همتاهاش كه اين دور و بر مي بينم بالاخره يكي از اين دو تا هستند! او نيست اما مثل هيچ كدام شان. همان طور كه پوشش اش در محيط رسمي كمي متفاوت از بقيه است: تركيبي زيبا، موقر، خاص و قابل احترام از تمايزخواهي و هنجارپذيري.

با هيجان براي ام از تجربه اش مي گويد از نقد و بحث آكادميك با استادش، و از اعتقادش به اين كه همين بحث و جدل، محيط و اجتماع علمي را پويا مي كند. انگار خيلي محترمانه به سكون و سكوت انتقاد مي كند. با لبخند اشاره مي كند كه آدم ها لابد به خاطر اين كه «باز چشم شون تو چشم هم ميفته» توي بعضي محيط هاي آكادميك انتقاد نمي كنند. توضيح ميدهم كه البته اين تنها دليل اش نيست! گاهي برخوردهاي شخصي و غيرآكادميك با نقد، و هزينه هاي بالاي انتقاد، و گاهي نگراني از سوء برداشت هايي كه منتقد را شخصي خودشيفته يا خودبزرگ بين نشان ميدهد و حساسيت و واكنش برمي انگيزد، باعث مي شود افراد در محيط آكادميك، محافظه كاري پيشه مي كنند...


فقط حيف كه اين دختر دوست داشتني و باارزش هم دارد مي رود... حيف از اين كه ما از دست اش مي دهيم...

۰۴ آبان، ۱۳۹۰

ژانر

ژانر (1)
اين هايي كه به عنوان مستمع در سخنراني شركت مي كنند، و در بخش پرسش و پاسخ، ميكروفون را جلو مي كشند، و ده دقيقه ي تمام يك نفس حرف مي زنند. سر آخر نه سخنران مي فهمد كه سوال ايشان چي بوده (يا اصلا سوال داشته)، و نه بقيه ربط حرف هاي ايشان را با موضوع سخنراني متوجه مي شوند.

ژانر (2)
اين هايي كه توي يك جمعي كه از نظر  تحصيلات فرق چنداني با خودشان ندارند، با كلي احساس و اعتماد به نفس لب به سخن مي گشايند، و مثل ژورناليست ها چيزهايي را كه همه ميدانند به عنوان ديدگاه ها و تحليل هاي باارزشِ توليدشده توسطِ مغزِ مبارك شان در زرورقِ كلماتِ ظاهرا علمي، لحنِ كشدار و مكث هاي عاقل اندر سفيه مي پيچند، و هي وسط كلام شان واژه هاي انگليسي به كار مي برند و بلافاصله بعدش ترجمه ي فارسي اش را مي گويند كه بقيه خوب شيرفهم بشوند و پي به سواد ايشان ببرند!

ژانر (3)
سخنران هاي بسيار با شخصيت و محترمي كه ژانر (1) و (2) را با خوشرويي و احترام و شكيبايي تحسين برانگيزي تحمل مي كنند، و جواب تحقيركننده اي به شان نمي دهند. يكي شان را ديروز ديدم.

۰۱ آبان، ۱۳۹۰

راه

: «وقتي مي بيني كه خودتو گم كردي، وقتي خودتو ديگه نمي شناسي، و بالاخره اون وقتي كه خودتو ديگه نمي توني دوست داشته باشي... بدون كه وقت برگشتنه»

۲۵ مهر، ۱۳۹۰

زيانكاري

تمركز توجه وانرژي، و تلاش براي به دست آوردن چيزهايي كه با ارزش تلقي مي شوند، هميشه اين خطر را دارد كه حواس ات آن قدر پرت ارزش آن چيزها، يا متمركز كردن انرژي و توان ات بشود، كه براي شان قيمتي بيش از ارزش شان بپردازي.

كتاب ها

كتاب ها پنج دسته اند. كتابي كه:

1-    مي خري و مي خواني؛
1-1-    مي خري و مي خواني و خوش ات نمي آيد؛ دوست داري بيندازي اش دور، اما به خاطر پولي كه بابت اش داده اي حيف ات مي آيد! چون كتاب قابل توصيه اي نيست،‌روت نمي شود حتي كه به كسي هديه اش كني!
1-2-    مي خري و مي خواني و خوش ات مي آيد؛ هي مي خواني و هي كيف مي كني. هر وقت نگاه ات به آن در قفسه ي كتاب هات مي افتد مجددا حال مي كني، گاه و بيگاه برش مي داري ورق مي زني يا دوباره مي خواني اش. كلمات اش را مثل نوشيدني گوارايي جرعه جرعه و با لذت مي نوشي. از سليقه ي خودت در خريدن اش، از نويسنده و مترجم و ناشرش خوش ات مي آيد.

2-    مي خري و نمي خواني؛
هر وقت نگاه ات به اش در قفسه ي كتاب هات مي افتد احساس شرم داري، آرزو مي كني كاش وقت داشتي مي خواندي اش. به خاطر پولي كه صرف اش كرده اي عذاب وجدان داري! از اين كه يكي كتابخانه ات را ببيند و بپرسد كه خوانده اي اش مي ترسي!

3-    امانت مي گيري و مي خواني؛
3-1-    امانت مي گيري و مي خواني و خوش ات مي آيد؛ آرزو مي كني كاش كتاب مال خودت بود، كاش مي شد توش هر چي مي خواهي حاشيه بنويسي و خط بكشي، و هر وقت دلت خواست دوباره به اش مراجعه كني. احتمالا نقشه مي كشي كه بخري اش.
3-2-    امانت مي گيري و مي خواني و خوش ات نمي آيد؛ معمولا كامل نخوانده اي، ولي حيف وقت ات كه صرف خواندن همان چند صفحه اش كردي! مال بد بيخ ريش صاحب اش. چه خوب كه نخريدي اش!

4-    امانت مي گيري و نمي خواني؛
4-1-    اگر كتاب توصيه شده اي باشد، با عذاب وجدان ناشي از فرصت از دست رفته براي خواندن كتابي با ارزش، كتاب را برمي گرداني. اميدواري يك روزي دوباره اين فرصت پيش بيايد. احتمال دارد نقشه بكشي كتاب را بخري.
4-2-    اگر كتاب را بنا به مصالحي غير از علاقه به موضوع و ارزش محتوا گرفته باشي، مي تواني بدون عذاب وجدان كتاب را برگرداني. خوشحالي كه پول ات را حرام اش نكرده اي!

5-    هديه مي گيري يا مي دهي؛ اين ها داستاني به كلي متفاوت دارند. چون در قالب يك ارتباط تعريف مي شوند.

شاهد!؟

خيلي بامزه اند اين آدم هايي كه يك مدتي با ايشان در يك زمينه اي تعامل داري، رفتار نامتعارف شان را نديده مي گيري تا زود قضاوت نكرده باشي، و بعد كه به اندازه ي كافي شواهد وجود داشت، زماني كه ادامه ي تعامل به دليل نقض مكرر هنجارهاي رفتار متعارف، غيرممكن مي شود، آن شواهد متقن را با جزئيات نشان شان مي دهي و عذرشان را مي خواهي. جا مي خورند! (تا قبل از آن با اعتماد به نفس تمام فكر مي كرده اند لابد كه چشم هاي ات كور است و رفتارشان را نمي بيني كه به رو نمي آوري!). آن وقت شروع مي كنند به قسم و آيه آوردن كه چنين نيستند و چنان اند، كه مثلا رفتارشان در زمينه ي تعاملي مورد نظر اصلا نامتعارف نبوده است... بعد كه ناباوري تو را مي بينند، شاهد و معرّف معرفي مي كنند، و تقريبا التماس  مي كنند كه درباره ي خودشان وادعاي شان از كساني كه بيش تر و طولاني تر مي شناسندشان تحقيق كني! كه مثلا بفهمي اين ها آدم هاي معتبر و مورد اعتمادي هستند... و البته كه عليرغم اشتياق فراوان آن ها، تو اين كار را نمي كني... تبعا شنيدن كي بود مانند ديدن!
در يك-دو سال اخير با سه تا از اين case ها برخورد كرده ام كه دقيقا همين مسير را رفته اند. ويژگي مشترك هر سه شان اعتماد به نفس فوق العاده شان بوده است!

۲۲ مهر، ۱۳۹۰

جوگير نظريه بازي ها!

موفقيت در اجراي نقش ميانجي در يك آشتي يا معامله، مستلزم آن است كه ميانجي پيش از هر چيز يك بازي مجموع ناصفر (برد-برد يا باخت-باخت) ترتيب بدهد، يا دست كم اين جور وانمود كند كه آشتي يا معامله/خودداري از آن، تعاملي از اين نوع براي طرفين است.

احتمالا كساني كه در موقعيت هاي شغلي يا خانوادگي مكرراً نقش ميانجي را در جوش دادن معاملات يا آدم ها بازي مي كنند همين استرات‍‍ژي را در پيش مي گيرند، مثلا بنگاه هاي معاملات املاك و نظاير آن...

به سبك پياژه

من يك سندرمي را در كودكان تك فرزند شناسايي كرده ام كه  عجالتا اسمش را سندرم «بعد از رفتن مهمان» مي گذارم. در كودكان تك فرزند زير سنين دبستان، معمولا موقع رفتن يا پس از رفتن مهمان، همچنين موقع خروج از مهماني رخ مي دهد. كودك بي قراري و گريه مي كند و از رفتن مهمان (خصوصا اگر از بستگان نزديك باشد) يا خروج از منزل ديگران ابراز نارضايتي مي كند (بعضي بچه ها در ارائه ي نمايشي موفق از گريه و پا به زمين كوبيدن ماهرند! اين بستگي به روش تربيتي  والدين دارد كه قبلا تا چه حد اين نمايش را جدي گرفته باشند و به آن ترتيب اثر داده باشند). كودك تمايل دارد معاشرت با افراد ديگر -به جز والدين- تا زمان نامحدودي ادامه داشته باشد. در كودكان بزرگ تر (سنين دبستان) اين نارضايتي صراحتا در قالب جملات، با درخواست، تحكم به/ يا التماس از والدين براي بيشتر ماندن در مهماني ابراز مي شود. اين سندرم همچنين مي تواند با پرخاشگري و بهانه جويي پس از رفتن مهمانان تظاهر كند!


پ.ن. شايد اسم سندرم «وقت خداحافظي» بهتر باشد.

۲۱ مهر، ۱۳۹۰

ميانه

قرارداشتن در لايه هاي مياني قشربندي اجتماعي اين حسن را دارد كه مي تواني اخلاقي تر زندگي كني: نه آن قدر نداري كه چيزي براي از دست دادن نداشته باشي، و نه آن قدر داري كه از دست دادن چيزهايي براي ات مهم نباشد.

۲۰ مهر، ۱۳۹۰

تقليد

زندگي تاريخچه ي پيمان شكني هاي ما با خودمان است.

مخمصه

مخمصه وضعيتي است كه اتفاقي بيفتد (مثلا برچسبي بخوري) كه دفعتاً انتظارات را از تو به طرز فاحشي بالا ببرد، در حالي كه همزمان ميزان امكانات و منابع در اختيار تو به همان ميزان افزايش نيافته باشد!

۱۸ مهر، ۱۳۹۰

استیصال

مثل احساس کسی که توی پارک، یا خیابان، یا اتوبوس، زنی ناشناس نوزاد شیرخوار گریانی را، سراسیمه، به بهانه ای، توی بغل اش بگذارد، و به طرفة العینی خودش ناپدید بشود...

امنیت

مشغله اش زیاد است و به ندرت فرصتی پیش می آید که گپی بزنیم. فرصت های پیش آمده هم اغلب بنا به ضرورت کاری است. با این حال همان گفت گوهای گهگاهی، حس خوبی به ام می دهد. عینیت گرایی و دوری اش از بازی با مخاطب، تمرکزش بر مسأله و موضوع اصلی، عملگرایی و معطوف بودن نظرش به هدف نه حواشی مربوط و نامربوط، ذهن فعال و خلاق و تحلیل گرش، برخوردهای کاملا منطقی و محترمانه اش، و صبر و حوصله ی رشک برانگیزش او را از خیلی ها متمایز می کند. اگرچه سوء تفاهم در ذات زبان خانه دارد، اما با چنین کسی خیلی کم نگران سوء تفاهم ام. او به دقت تلاش می کند زبان مخاطب های متنوع اش را درک کند و با منطق خودش اما به زبان آن ها با ایشان گفت و گو کند. با او نگران برخوردهای شخصی و بی قاعده نیستم، نگران تهدید و سوء استفاده نیستم. میدانم و درک می کنم که موقعیت اش ممکن است گاهی اقتضا کند که رابطه ها و برخوردها را مهندسی کند تا رشته ی کار از دست اش خارج نشود، تا بتواند شرایط سختی که در آن هست و انتظارات گسترده و فزاینده ای که از هر سو با آن روبرو است کنترل و مدیریت کند، با این حال به دلیل غلبه ی اصول گرایی و منطقی بودن در منش اش، صداقت و اعتمادپذیری اش را بیش از افرادی در موقعیت مشابه می بینم.

کار کردن در کنار چنین افرادی به آدم احساس امنیت می دهد. وجودشان در این وانفسا موهبتی است... خصوصا که در موقعیتی چیده شده باشند که قرار باشد منشأ اثری باشند...

۱۵ مهر، ۱۳۹۰

کشمکش و جدایی ...

«جدایی نادر از سیمین» را ندیده بودیم. چند شب پیش بالأخره دیدیم، با تأخیر! جالب بود. البته من «درباره ی الی» را کمی بیشتر پسندیدم، بیش تر به این علت که نحوه ی انعکاس کشمکش های درونی آدم ها در رفتارهای بیرونی آن ها، درک آن کشمکش ها را برای مخاطبی چون من عمیق تر و جاافتاده تر کرده بود. ضمنا هر دو شباهت هایی با چهارشنبه سوری و شوکران هم داشتند.

در یادداشتی، تفسیر جالبی از فیلم خواندم. این یادداشت بیش تر بر آن است که فیلم روایتگر «آشفتگی اخلاقی» جامعه ی امروز ایران است. تصور نمی کنم که کسی شک داشته باشد که امروز در همه ی عرصه های حیات جمعی با چنین آشفتگی و بی هنجاری ای مواجه ایم. ولی به نظرم این فیلم از آن فیلم های تاریخ مصرف دار (مثل خیلی از فیلم های ایرانی خوب و خاطره انگیزی که در اواخر دهه ی 1370 دیدیم) نیست، که تنها انعکاسی از مسایل زمانه ی خود هستند. این فیلم، و فیلم هایی از این دست، به نظرم به حیات خود ادامه خواهند داد. زیرا به مسأله ای انسانی می پردازند که به تصور من در همه ی زمان ها و مکان ها برای آدم ها وجود داشته، دارد و خواهد داشت: کشاکش های درونی در تصمیم های اخلاقی. اصلا آدمی را از مواجهه با چنین کشاکشی گریزی نیست.

میزان کشمکش اخلاقی درونی آدمی (شخص تصمیم گیرنده) تابعی است از:
- تعداد طرفینی که تحت تاثیر چنین تصمیمی قرار میگیرند.
- میزان هزینه ای که پیامد هر تصمیم برای هر یک از طرفین دارد.

صداقت و عدالت دو ارزش بنیادینی هستند که در هر تصمیمی -که کسی غیر از تصمیم گیرنده را به میزان قابل ملاحظه ای درگیر می کند- مورد پرسش و مناقشه قرار می گیرند. «جدایی نادر از سیمین» و بعضی فیلم های مشابه سال های اخیر، این پرسش و مناقشه را به تصویر کشیده اند. این پرسش، هم وجه درونی دارد (یعنی احتمالا آدمی نیست که تجربه ی زیسته ای از این کشمکش درونی نداشته باشد)، و هم وجه بیرونی دارد (یعنی پیامدها و بازتاب های اجتماعی دارد). وجه بیرونی آن همچنین متضمن داوری های جامعه درباره ی عادلانه و صادقانه بودن رفتار فرد است. فرد نیز نیازمند و چشم دوخته به این داوری ها است، تصمیم او به این داوری ها همبسته است.

فیلم های مزبور به زعم من ماندگار خواهند شد به دلیل طرح چنین کشمکش تماماً انسانی، و نه طرح مسأله ای صرفا عصری و منطقه ای.

پ.ن. طراحی صحنه و فیلم برداری «جدایی...» به شدت  و به طرز فوق العاده تحسین برانگیزی انعکاس دهنده ی این کشکمش درونی بود. لذت بردم.

۱۱ مهر، ۱۳۹۰

رسالت نجات بشریت!؟

 به اش زنگ می زنم. برای مشورت در موضوعی. نه دقیقا مشورت، بیش تر برای کسب اطلاع در مورد بحثی که او اطلاعی بیش از من از آن دارد. تبعا موضوعی را هم که قرار است در مورد آن تصمیم بگیرم مطرح می کنم تا بتواند بداند چه جنبه هایی را می خواهم دقیق تر شرح بدهد. کاملا متوجه است که مشکل ام «کمبود اطلاعات» است. با این حال بلافاصله دچار این سوء تفاهم می شود که ازش «مشورت» خواسته ام. اصرار دارد نظرگاه مرا و اصولی که در نظر گرفته ام برای تصمیم گیری، تغییر بدهد، بی این که جزئیات وضعیت و شرایط من و محیط را بداند. احساس می کنم به حریم خصوصی ام تجاوز شده...  .

فرداش یادم می آید که او همیشه همین طور بوده، همیشه دوست داشته در تصمیم من (و شاید هر کسی که ازش کسب اطلاع می کند یا دوستانه چیزی را در میان می گذارد) دخالت کند، و نقش تأثیرگذار و کلیدی در تصمیم او داشته باشد. شاید این به اش حس کفایت یا مفیدبودن می دهد... .

بعد تر با خودم فکر می کنم لابد او بن مایه ی «احیاگر» دارد، چیزی که من به نظرم ندارم! از «نجات دادن زندگیِ –به زعم خودم- آشفته ی مردم» با پریدنِ پابرهنه وسط فکر و احساس و زندگی شان متنفرم، از «نجات بشریت»ی که خودش نمی خواهد از جهنم خودش –آن چیزی که «من» فکر میکنم «جهنم» است، نه لزوما خودش- نجات بیابد، یا «نجات بشریت»ی که به من به چشم یگانه منجی اش نگاه نکرده است، متنفرم. بن مایه ی «همدلی» را بیش تر دوست دارم. هرچه فکر می کنم یادم نمی آید کسی، زمانی، رسالت نجات بشریت را به من سپرده باشد!

۰۵ مهر، ۱۳۹۰

وقاحت

بی شرم ترین آدم ها کسانی نیستند که حرف هایی می زنند و توصیه هایی به دیگران می کنند که خودشان نه تنها به آن ها باور ندارند، بلکه عمل هم نمی کنند.
بی شرم ترین آدم ها آن هایی اند که حرف هایی می زنند و توصیه هایی به دیگران می کنند که خودشان نه تنها به آن ها باور ندارند، و عمل هم نمی کنند، بلکه در ملأ عام، در روز روشن، و در جلوی چشمان کسانی که حرف ها و توصیه های شان خطاب به آن ها بوده،از توصیه های خودشان سرمی پیچند!
یکی نیست بگوید هر باوری می خواهی داشته باش، هر کاری می خواهی بکن، فقط حرف نزن، توصیه و راهنمایی نکن.

۰۴ مهر، ۱۳۹۰

دلخوشی های کوچک کوچک زندگی (3)

اول ماژیک فسفری زرد را از روی میزم برمی دارد بو می کند، بعد ماژیک صورتی را که به نظرم هیچ بوی خاصی به جز بوی جوهر تَرِ ماژیک نمی هد: «بَـــه، بوی توت فرنگی می ده... موزی ش بوی خوبی نمیده»!

۰۲ مهر، ۱۳۹۰

نقاط قوت

چند هفته ی پیش، یک روز که به نظرم حال خوشی داشتم، سری زدم به کتاب فروشی نزدیک محل کارم. وقت هایی که خوشحال باشم و سر از کتاب فروشی یا سی دی فروشی در بیاورم، همین جوری بدون وسواس زیاد کتاب یا سی دی برمی دارم. آن روز هم 2-3 تا کتاب برداشتم، یکیش بعدا معلوم شد از این کتاب های روانشناسی عامه ی خیلی کم مایه بود، پول ام را دور ریخته بودم رسما! اما یک کتاب دیگر با همین موضوع گرفتم که خیلی جالب بود. امروز فرصت کردم بخوانم اش: «حالا نقاط قوت خود را کشف کنید». وقتی کتاب را می خواندم یاد مجموعه ای از کتاب های انتشارات صابرین افتادم که تحت عنوان کلیدهای تربیت کودکان چاپ شده. در دو جلد «کلیدهای رفتار با کودک یک ساله» و «کلیدهای رفتار با کودک دو ساله» چیزهای مشابهی خوانده بودم. در واقع به نظرم بنیادهای نظری روانشناختی که این سه کتاب بر مبنای آن ها نوشته شده اند احتمالا یکی است. در آن کتاب ها فصلی به «سبک های مزاجی» بچه ها اختصاص داشت که در آن با یک سری خصوصیات بچه آشنا می شدی که به گفته ی مؤلف، ذاتی فرد هستند و تقریبا تغییرناپذیر. این خصوصیات در همان حدود یک-دو سالگی قابل تشخیص هستند و تقریبا تا آخر عمر همراه فرد می مانند. آن موقع خیلی برای ام جالب بود که ببینم بچه ام توی کدام دسته هست و شناخت خیلی خوبی از ویژگی های بچه ام به دست ام داد، مثلا این که ذاتا سازگار، خوشبین و علاقه مند به موقعیت های جدید و... است.

در این کتاب جدیدی که گرفتم، شبیه همان کتاب ها اما با تفاوت هایی، بن مایه های اصلی توانایی ها و استعدادهای افراد معرفی شده است. ایده ی اصلی کتاب یکی این است که برای رشد و تعالی، باید استعدادها را پرورش داد و از آن ها استفاده کرد، در عوض نقاط ضعف را باید مدیریت کرد. دوم این که، اگر بن مایه ای را نداشته باشید یا کم داشته باشید، با آموزش نمی توانید آن را کسب کنید (به همین دلیل فقط باید مدیریت اش کنید که سد راه تعالی نشود). این دو پیشفرض، بنا به گفته ی مؤلفان، برمبنای یافته های عصب شناسی است که شرح مختصری از آن در کتاب آمده است. بن مایه های اصلی استعدادهای ما در سال های اولیه ی زندگی شکل می گیرند و بعدا امکان تغییر چندانی ندارند. مؤلفان تعریف مشخصی از استعداد و نقطه ضعف آورده اند که ممکن است با تعریف های عام و رایج اندکی متفاوت باشد. آن ها معتقدند که ما اغلب به نقاط ضعف خود بیشتر از استعداد های مان توجه می کنیم، استعدادهای مان را بدیهی می پنداریم و از آن ها به قدر کافی بهره برداری نمی کنیم، و تلاش و انرژی بیهوده ای صرف می کنیم که نقاط ضعف مان را از بین ببریم.  آن ها جایگاه مهارت و دانش را نیز در کنار استعداد روشن کرده اند. و تأکید کرده اند که باید این ها را از بن مایه های توانایی متمایز کرد. و فقدان استعداد را با مهارت و دانش نمی توان جبران کرد.

خواندن این کتاب خیلی جذاب بود، نه صرفا به خاطر ارزش کاربردی اش، بلکه به دلیل تفریحی که می شود با آن کرد: کشف بن مایه های خودت و افرادی که می شناسی. احساس می کردم بعضی جملات در بعضی بن مایه ها، دقیقا توصیف خودم است یا شخص خاصی. این بازی هیجان انگیزی بود!

کتاب، مثل همه ی کتاب های روانشناسی عامه خالی از بحث های نظری و مفصل است، و پر است از مثال های موردی، که البته من از اغلب آن ها می پریدم. با این حال نتایج سرچ در google scholar نشان داد که طی ده سال 20 باری هم مورد استناد قرار گرفته که البته اصلا زیاد نیست، اما برای متنی که چندان رنگ و بوی متون رسمی پژوهشی و آکادمیک ندارد، کم اهمیت نیست. 3-4 تا از استنادها هم در ژورنال های ناشران معروف علوم انسانی بود.
بعضی اشارات کتاب همچنین نشان میدهد که کتاب با پشتوانه ی یک پژوهش و بیش تر برای مدیران و کسانی که طالب موفقیت حرفه ای هستند، نوشته شده است.


مشخصات کتاب:
عنوان: حالا نقاط قوت خود را کشف کنید
عنوان اصلی: Now, discover your strenghts
نویسندگان: مارکوس باکینگهام، دانلد کلیفتن، مهدی غروی قوچانی (مترجم)، داود سالک (ويراستار)
تعداد صفحه: 208
ناشر: معیار اندیشه (19 دی، 1389)
شابک: 978-964-6617-91-9


۰۱ مهر، ۱۳۹۰

عیب و هنر مِی

بعضی چیزها ظاهرا کوچک اند، توجهی را جلب نمی کنند. راجع به آدم خوب ها و آدم بدهای مهم و سرشناس نیستند. راجع به موضوعات مهم مثل انرژی هسته ای، مدیریت جهان، مذاکرات دو کشور متخاصم، اختلاس، حذف یارانه ها، سه برابر شدن یارانه های پرداختی، قیمت سکه و دلار، از آخر اول شدن ها، رأی، جنبش، اعدام، زندان، اعتصاب، شلاق و ... نیستند. اصلا بمب خبری نیستند؛ نه در رسانه های رسمی حاکمیت، نه در رسانه های مخالف، نه در شبکه های اجتماعی و سایت های به اشتراک گذاری لینک و خبر. اما به نظر من گام های بزرگ و مهمی اند برای بهبود اوضاع، برای بهتر شدن کیفیت زندگی روزمره ی تک تک ما و فرزندان ما، که اگر نخواهیم ریا کنیم باید بگوییم ربط مستقیم و نزدیکی به انرژی هسته ای و اختلاس و شلاق و ... ندارد.

چند سالی هست که دیده ام روی بسته ی داروها و محصولات بهداشتی وارداتی برچسب فارسی هست که نشان میدهد کالا از مبادی رسمی و با مجوز وزارت بهداشت وارد شده. این کمی به ام اطمینان می داد که کالا تقلبی نیست. این اقدام به نظرم خیلی مثبت آمده بود. دیروز یک بسته داروی مکمل خریدم.  امروز که آمدم درش را باز کنم دیدم روی بسته برچسبی هست و توضیحاتی. کد پنهانی روی این برچسب بود که با تراشیدن پوشش آن باید وارد سامانه ی مخصوصی به نام «شبکه نظارت و بازرسی مردمی» (شبنم) می شد. ارتباط با این سامانه از طریق تلفن (ثابت یا همراه)، پیامک و وبسایت شبنم، ممکن بود. من هر سه را امتحان کردم! خیلی جالب بود. با وارد کردن کد مزبور، شبکه فورا به شما اعلام می کند کالایی که در دست دارید ثبت شده یا تقلبی است. یک شماره ی پیگیری می دهد، و اگر کد مذکور ثبت نشده باشد (کالا تقلبی باشد) از شما می خواهد آدرس محل وقوع تخلف را به سیستم اعلام کنید. این البته ابتکار وزارت بازرگانی دولت فخیمه قطعا نبوده، قبلا چنین ساز و کاری برای شناسایی گوشی های موبایل وجود داشته، اما اجرایی کردن آن برای کالاهای دیگر در کشور به همت هر کس و جایی که بوده باید به اش دست مریزاد گفت.

بقیه را نمی دانم. برای من اما، این جور چیزها در این روزگار نویدبخش است، خیلی بیشتر از اخبار خوش هسته ای، پیوستن به کلوپ کشورهای دارنده ی نانوتکنولوژی و دانش سلول های بنیادی و چه و چه.  چون به همین زندگی روزمره ی من و خانواده ام که آرزو دارم پاک و سالم و امن و آرام و کم استرس باشد مربوط می شود. این مرا امیدوار می کند به این که «عقلانیت» می تواند در این سیستمی که گاه به طرز نومیدکننده ای به کلی تهی از هرگونه منطق و عقلانیت ابزاری به نظر می رسد نفوذ کند. و شاید -شاید- آرام آرام -خیلی آرام- نشت کند به سایر حوزه ها...

احساس ترس

توجه ام به «ترس» جلب شده اخیرا. چه حس مکرری است در زندگی روزانه برای ما، حال آن که اغلب خودآگاهی به اش نمی یابیم و لمس اش نمی کنیم: ترس از دست دادن چیزهایی که داری، ترس به دست نیاوردن چیزهایی که رؤیای داشتن شان را بافته-ای، ترس نزدیک شدن به کسی یا نزدیک شدن کسی به ات، ترس نزدیک ماندن کسی به ات، ترس دور شدن از کسی یا دور شدن کسی از تو، ترس دورماندن کسی ازت... و شاید هر چه بیش تر سنی ازت می گذرد و وابسته تر می شوی به آدم ها و چیزهای مزبور، و بیش تر برای ات اهمیت می یابند، این ترس ها هم بیش تر می شود...

۲۸ شهریور، ۱۳۹۰

سیاهی

مثل افتادن ظرف جوهر روی کاغذ... سیاهی پخش می شود روی سطح صفحه و در جهات مختلف جریان می یابد، در این حین جوهر با نفوذ در ذرات کاغذ، نه تنها سطوح پشت و روی کاغذ را سیاه می کند، بلکه سطح زیرین کاغذ را هم آلوده می کند...

۲۷ شهریور، ۱۳۹۰

بی واژه گی

یک وقتی فکر می کردم تسلط نسبی به استخدام کلمات دارم، می دانم کجا چی را انتخاب کنم و چه طور بنشانم. اخیرا احساس عجیبی پیدا کرده ام که علت اش را نمی یابم. کلمات بی وزن  و حقیر و خنثی شده اند انگار. گویی کم می آیند، یا کم دارند برای بیان چیزی که می بینم و حس می کنم و می خواهم بگویم، یا من مثل آدم الکنی شده ام که واژه ندارد برای بیان خودش. وقتی می خواهم درباره ی چیزی حرف بزنم، بنویسم یا حتی فکر کنم که یک جوری به احساسات ام مربوط می شود، خواه مثبت یا منفی، کم می آورم. قفل می کنم. متوقف می شوم در جا. نمی توانم پیش بروم، درمانده می شوم. سکوت می کنم... نمی دانم چه بلایی بر سرم آمده! آیا بلایی سر «من» آمده اصلا؟! یا چیزی (چیزهایی) در «بیرون» تغییر کرده است؟ این روزها انگار بسیاری از چیزهایی که در بیرون می گذرد، خارج از قلمروی است که  دامنه ی لغات و دانش دستوری من قد بدهد برای بیان شان. انگار بیدار نیستم و زندگی نمی کنم، بلکه خواب ام و کابوس می بینم. کابوسی که در آن فقط می توانم بدون اشک گریه کنم و به سمت بی سمتِ ناکجایی در دور دست فرار کنم بی این که کلمه ای از دهان ام دربیاید... پایان این کابوس کجا است؟

۲۵ شهریور، ۱۳۹۰

ضربه

خیلی وقت است که روزنامه تقریبا نمی خوانم، مجله نمی خرم یا می خرم و نمی خوانم، هیچ شبکه ی تلویزیونی نمی بینم، سایت خبری نمی روم و نمی خوانم، مشتری پر و پاقرص و هر روزه ی هیچ شبکه ی اجتماعی نیستم ... خبرهای «بد» اما، چند ساعت دیرتر از بقیه، مثل شهاب سنگ های غول پیکر از دور دست، یا مثل تیری از غیب توی سر چنین آدمی می خورد که محرومیت خبری خودخواسته ای را برگزیده است...

«خبر بد»؟! «بد»؟! چه واژه ی سخیف و سبک و خنثی و بی بو و خاصیتی... واژه کم آورده ام...

۲۴ شهریور، ۱۳۹۰

گوگل بوک فارسی؟

چه خوب می شد اگر  صفحه ی فهرست کتاب های مهم و اصطلاحا کلاسیک و کلیدی نظریه و حوزه های جامعه شناسی و کتاب های خوب و پرارجاع روش تحقیقِ ترجمه شده یک جایی بود و می شد توی اش سرچ موضوعی یا کلیدواژه ای کرد. یک جوری حداقل در سطح نازل تری از آن چه در گوگل بوک هست. یا مثلا یک سایتی بود با ساختار مشارکتی که هر کس بتواند هر کتاب کلاسیکی که خوانده اضافه کند و فهرست، کلیدواژه ها و موضوعات کتاب را بر اساس فهم خودش اضافه کند و بقیه بتوانند آن را اصلاح یا تکمیل کنند ، و هر کسی هم بتواند آن جا سرچ کند و مثلا ببیند فلان موضوع توی کدام کتاب ها به اش پرداخته شده.  این خیلی خوب بود، چون امکان اطلاع از این که برای هر موضوع کجاها را می توان دید برای آشنایی با آرای مهم و اثرگذار یا شرح های خوب و کامل در مورد یک موضوع.

کسی اگر جامعه شناسی می خواند و فکر می کند ممکن است کسی یا جایی این ایده را تحویل بگیرد، لطفا این پست را همخوان کند.

یک نکته ی دیگر: یک چیزی که خیلی از کتاب های فارسی فاقد آن هستند و واقعا کمبود جدی کتاب های علمی است، نمایه است. در این عصر و روزگار واقعا ناشری که کتاب علمی بدون نمایه چاپ می کند به نظرم باید خجالت بکشد کمی تا قسمتی! من کتابداری نمیدانم ، نمیدانم تعریف و اصول تهیه نمایه چی هست، ولی به عنوان یک کاربرِ کتاب (!) گاهی خیلی استفاده های خوبی از نمایه کتاب ها کرده ام، اگرچه به ندرت، اما واقعا کارم را سریع راه انداخته. در این روزگاری که نرم افزار ورد به یک کاربر ساده ی آفیس اجازه ی تولید نمایه برای سند ورد را می دهد، چرا باید ناشران داخلی کتابی چاپ کنند که نمایه ندارد؟ (یادم باشد اگر یک وقتی خواستم کتاب بنویسم، به امید ناشر نباشم، و خودم حتما برای اش نمایه بسازم و بگذارم!)

می شود ایده ی پاراگراف اول و نکته ی پاراگراف دوم را پیوند زد: نمایه های کتاب ها هم وارد سیستم سرچ آن سایت کذایی بشوند. البته این ها همه برای صرفه جویی است. در صورتی که سایت مزبور مثل گوگل بوک امکان سرچ متن را هم بدهد که نور علی نور خواهد بود.
در هر صورت حتما ایجاد چنین پایگاه داده ای نیاز به مشاوره ی چند کتابدار و متخصص اطلاع رسانی و انفورماتیک دارد. شاید مثلا یک شرکت هایی مثل سیمرغ که نرم افزار سرچ کتابخانه ی «نوسا» را تهیه کرده است یا ایلانرم افزار و شرکت تولیدکننده ی نمایه ، بتوانند چنین کاری بکنند. با این حال اگر پروژه خیلی بزرگ و کامل باشد تبعا مسأله ی توجیه اقتصادی آن مهم است. شاید هم در شرایط حاضر بهتر باشد فقط سرمایه گذاری روی یک ساختار مشارکتی و ویکی مانند بشود که کاربران داوطلبان محتوا را تولید کنند و محتوا به تدریج تکمیل شود. این میتواند کتاب های رشته های مختلف را پوشش بدهد.

۲۱ شهریور، ۱۳۹۰

مدارا

گالوپ داده های جالبی درباره ی «مدارا» در جامعه ی امریکا منتشر کرده است. در این جا، روند تغییر نگرش به ازدواج را بین دو نژاد مختلف در یک دوره ی 50 ساله (1958-2008) نشان داده. همچنین تفاوت دیدگاه دو نژاد در این زمینه را نشان داده. مشاهده می شود که چگونه طی دهه های اخیر، نه تنها مدارای نژادی در امریکا افزایش یافته، بلکه دیدگاه سفیدپوستان و رنگین پوستان به هم نزدیک شده است. این داده ها با اتفاقی که در امریکا افتاد و در سال های اخیر بالاخره یک سیاهپوست به مقام ریاست جمهوری رسید، و پیش از آن یک زن سیاهپوست سکان وزارتخانه ای کلیدی را به دست گرفت، مطابقت دارد.


در جای دیگری (ص1، ص2) هم گالوپ نظر امریکایی ها را درباره ی رای دادن به یک رئیس جمهور از گروه اقلیت را در سال 2008 ،و روند تغییر دیدگاه ها را از 1937 تا 2008 را ارائه کرده است. اقلیت های مذهبی، نژادی، قومی و جنسیتی مورد سؤال قرار گرفته اند، از جمله این که پرسیده شده آیا پاسخگو حاضر است به یک کاتولیک، یک یهودی، یک زن، یک سیاهپوست، یک فرد مسن، فردی که 3 بار ازدواج کرده (!)، یک همجنسگرا، و یک کافر، به عنوان رئیس جمهور رأی بدهد یا نه. و البته تفاوت دیدگاه پاسخگویان  جمهوریخواه، لیبرال و مستقل را به تفکیک آورده. به نظرم خیلی جالب است.

کاش ما هم از این جور داده ها داشتیم... یک درک شهودی به من می گوید که در جامعه ی ما علیرغم آن که در بعضی زمینه ها مدارا بیشتر شده است، در زمینه هایی شکاف و عدم تحمل در سال های اخیر افزایش یافته است... کاش داده داشتیم...

۲۰ شهریور، ۱۳۹۰

مفهوم تنهایی


این روزها همه از تنهایی می نالند: جوان ها، میانسالان و سالمندان؛ توی همه ی فضاها، دنیای آنلاین  و آفلاین... . تنهایی اصلا یعنی چه؟ هر کدام از این آدم های نالان را که نگاه می کنی، دور و برشان پر از آدم است: خانواده، خویشاوندان، والدین، فرزندان، دوستان، همکاران و ... . آن ها با این آدم ها هر روز یا به تناوب تعامل دارند، می گویند و می خندد، کار و شادی وتفریح می کنند و الخ. با این حال همه از حس مشترکی حرف می زنند که آن را «تنهایی» می نامند. چگونه می شود که کسی دور و برت باشد و خود را تنها بیابی؟

در یک تعریف شاید بشود گفت «تنهایی» یعنی تو چیزهایی داشته باشی که به دلیلی امکان سهیم شدن (share کردن) شان با آنان که در اطراف ات هستند، وجود نداشته باشد. به عبارت دیگر اطرافیان ات علاقه به/ یا آشنایی با آن چه تو میلِ به اشتراک گذاشتن شان را داری، نداشته باشند.
در زمانه ای که جامعه رو به متکثر شدن پیش می رود، سبک های زندگی و جهان بینی ها به سرعت تنوع می یابند. همچنین تحرک جغرافیایی و به ویژه تحرک اجتماعی درون نسلی و بین نسلی در جامعه ی در حال گذار چنان با سرعت رخ می دهد که به نظر می رسد احتمال این که آدم ها در چارچوب آشنایی های سنتی مبتنی بر خون یا مجاورت فیزیکی، کسی را به راحتی در اطراف خود، برای share کردن ایده ها و عقاید، خاطرات، هیجانات مثبت و منفی، تجربه های لذت و رنج و ...، نیابند فزونی می گیرد. در واقع فرایند متحول شدن آدم ها چنان سریع رخ می دهد، و افزایش تنوع در دیدگاه ها، رفتارها، تجارب و مطلوبیت ها منجر به کاهش مشترکات، و واگرایی می شود. بدین ترتیب آدم های سابقاً آشنا، غریبه می شوند. احساس تنهایی محصول این غریبگی نوبنیاد است.

با این حال امکان های تازه ای که جامعه ی جدید و متکثر برای افراد فراهم می آورد، فرصت تحرک جغرافیایی و اجتماعی که این جامعه به افراد عرضه می کند، امکان پیوندهای تازه مبتنی بر ایده ها و علایق مشترک را پدید می آورد. باید منتظر ماند و دید که آیا این امکان ها خواهند توانست بر احساس تنهایی غلبه کنند یا نه...

پ.ن. گاهی به نظرم این جور ایده ها که این جا طرح می کنم، جای فکر و شرح و بسط بیش تری دارند. می دانم. می شود کمی بیشتر فکر و تأمل کرد، یا حتی کمی حول و حوش موضوع مطالعه کرد و به غنای تئوریک این ایده ها افزود (بعضی ها ظاهرا چنین می کنند). با این وجود من قصد ندارم چنین کاری بکنم. وبلاگ برای من بیش تر جای «طرح ایده ها» است و ارزش صرف وقت زیاد ندارد (به نظرم همین الان هم کمی زیادی وقت صرف اش می کنم). این نوشته ها را یک بار می نویسم، و همان موقع، یا چند روز بعد، معمولا پس از یک بار ویرایش و تکمیل، پابلیش می کنم. این جا هدف ام بیشتر به اشتراک گذاشتن ایده ها است، ایده هایی که شاید بعدا خودم/دیگری بسط بدهم/بدهدش، ایده هایی که به نظرم کم تر تکراری باشد. به نظرم ثبت نکردن و منتظر ماندن برای تکمیل این ایده ها به تر از این جور کوتاه و موجز نوشتن شان نباشد. برای من یک کارکرد مهم وبلاگ، به دام انداختن ایده هایی است که روزانه مثل برق به ذهن می آیند و می روند، بی این که زمانی برای تأمل و تدقیق زیاد برای شان داشته باشم.

مرتبط: نیاز به share کردن

۱۵ شهریور، ۱۳۹۰

لذت نقاشی (3)


یکی از دریافت های جالب در طراحی تا حالا این بوده که همواره باید حواس ات جمع «کلیت» باشد. چه موقعی که داری طرح اولیه را می کشی و چه وقتی پردازش های ریز و جزئی کار مثل افزودن اجزا، بافت ها، سایه ها و ... را انجام می دهی، باید نگاه ات را بین جزئیات و کلیت اثر تقسیم کنی. هر وقت از توجه به کلیت موقع پردازش جزئیات غافل شده ام، کار افتضاح شده در عوض هر وقت کلیت و نسبت های اجزا را با هم خوب دیده و نشان داده ام، حتی اگر در جزئیات مشکلی بوده، کار برای ام راضی کننده بوده است. فکر می کنم این هم از آن قاعده های کلیدی است که بی مهابا باید تعمیم اش داد به خیلی از موقعیت های زندگی و حوزه های فعالیت.



اما البته این کار ساده ای نیست. همیشه وقتی غرق جزئیات می شوم، ناخودآگاه از توجه به اندازه و موقعیت اجزاء نسبت به هم، و نسبت به کل کار و صفحه ام غافل مانده ام. همچنین وقتی خیلی کل گرایانه نگاه کرده ام و بی ملاحظه ی اجزاء، خط گذاشته ام، در انتهای کار متوجه عدم تناسب ها، خالی ماندن فضاها یا کم آمدن فضا برای بعضی اجزاء شده ام. احساس مکانیکی را پیدا کرده ام که دل و روده ی ماشین را بیرون ریخته و بعد از بستن سیستم در آخر کار، چند تا پیچ اضافه آورده باشد!

پ.ن. استادم البته "فعلا" هر چی می کشم و نارضایتی ام را نق می زنم، میگوید: "خوبه خوبه، عااالیه"! منتظر و نگران روزی هستم که انتظارات اش بالا برود، و مثل گاهی که از دست شاگردهای قدیمی تر عصبانی می شود، بزند به سیم آخر و بگوید: "فاتحه خوندی، دیوانه ام کردی!" یا مثل وقتی بدون ملاحظه ی آبروی دختر پرافاده ای که دانشجوی هنر در اتریش است می گوید: "تو هیچی تو اروپا یاد نگرفتی"! آدم عجیبی است. تنها آدمی که که عصبیت اش به جای این که بترساندم، بدجور مرا به خنده می اندازد.

۱۴ شهریور، ۱۳۹۰

خط کش

اگر بخواهیم میزان اخلاق گرایی یک سیستم را بسنجیم، به نظرم بد نیست اگر عدالت را به عنوان یک ارزش بنیادین اخلاقی فرض کنیم، و بعد ببینیم این سیستم چه قدر حقوق فرودستان را در برابر فرادستان رعایت می کند. (چشم بسته غیب گفتم؟! )

حالا اگر بخواهیم یک سنجه ای برای اندازه گیری میزان اخلاق گرایی آدم ها درست کنیم، باید بتواند میزان حساسیت به/ و رعایت حقوق فرودستان را وقتی شخص در حالت فرادست قرار دارد اندازه بگیرد. وقتی رابطه ی قدرت نابرابر است، وقتی شخص فرادست، قدرت و کنترل بر منابعی را در دست دارد که فرودست از آن محروم است، سلامت نفس و اخلاق گرایی آدم ها در رعایت حقوق مادی و معنوی فرودست متجلی می شود. وگرنه هر فرودستی به قاعده ی ابتدایی و غریزی صیانت نفس و حفظ ذات، ناگزیر از مراعات فرادست اش است، و بنابراین مراعات او، برای اش یک فضیلت محسوب نمی شود.

گاهی که نگاه می کنم می بینم، ناخودآگاه، در یک موقعیت هایی، به طرز اتوماتیک، حقوق و احترامی که برای فرادست ام قایل می شوم از فرودست ام دریغ کرده ام. این وضعیت چنان در جامعه ساری و جاری است که علیرغم این که همیشه به خودم نهیب زده ام که حساسیت ام را -در هر شرایط سخت و پرمشغله ای که دارم- نسبت به این قضیه حفظ کنم، اما گاهی اصلا متوجه رخ دادن اش نشده ام...

۱۳ شهریور، ۱۳۹۰

عطش

در «قدرت» و «کنترل» کدامین جادوی ازلی نهفته است که انسان را چنین مسحور و تسخیر کرده است؟

مسأله


پاک کردن صورت مسأله آن قدرها هم که می گویند بد نیست! همه ی مسایل را لازم نیست حل کرد، نمی توان حل کرد، یا نباید حل کرد، ارزش صرف وقت و انرژی برای حل شدن ندارند، بعضی مسأله ها را فقط زمان باید یا می تواند حل کند، و حل کردن بعضی مسأله ها اصلا وظیفه و رسالت تو نیست، و ... .
زندگی بدون مسأله، فقط در توهم آدم های غیرواقع بین یافت می شود... گاهی تنها راه حل یک مسأله، پاک کردن صورت و نادیده گرفتن اش است... .

۱۱ شهریور، ۱۳۹۰

تا مرز جنون


در جامعه شناسی پزشکی می گویند که بیمار و پزشک «نقش های اجتماعی» هستند. نقش بیمار مقتضیات خودش را دارد: یکی اش این است که یک سری تکالیف از بیمار ساقط است، دیگر این که یک سری رفتارها که در حالت معمول نباید از کسی سر بزند برای بیمار موجه است، به اصطلاح بر بیمار حرجی نیست. اگر نخواهیم موضوع را با بحث درباره ی مدیکالیزیشن و ... پیچیده کنیم، این امر به آن جا می انجامد که گاهی آدم هایی که از لحاظ بیولوژیک بیمار محسوب نمی شوند ترجیح می دهند به خاطر چنین امتیازاتی نقش بیمار را بیذیرند (دیده اید بعضی ها را که همیشه از بیماری و ناراحتی جسمی یا روحی می نالند؟).

 امروز داشتم فکر می کردم «آدم کم هوش» هم برای خودش نقشی است! آدم کم هوش می تواند زیاد سؤال کند و مخاطب را سؤال پیچ کند، می تواند سؤالات پیش پا افتاده یا مکرر بپرسد ، توضیح واضحات بخواهد و بدهد، حرف های تکراری بزند و ... . او میتواند با همین چند تاکتیک ساده، یک آدم با هوش معمولی را به مرز جنون یا گیجی بکشاند، و بعد آدم ظاهرا کم هوش بر آدم با هوش معمولی مسلط بشود و مقاصد خودش را از پیش ببرد!

گاهی بدجور احساس می کنم از آدم هایی که نقش آدم کم هوش را بازی می کنند بازی می خورم. خدا عالم است، شاید هم واقعا کم هوش اند، در آن صورت بیشتر باید برای خودم متاسف بشوم انگار!

۰۹ شهریور، ۱۳۹۰


از پشت نورها و نرده ها، با قدم هایی نه چندان آرام، ظاهر شد. استقبال اش کمی غیرمنتظره بود. تا آن وقت ندیده بودم اش، اما دورادور کمی می شناختم اش، از طریق روایت های مختصری از 3-4 نفر. جلو آمد و سلام کرد. سلام کردم، و به رسم ادب منتظر ماندم تا او --که بزرگتر است-- دست اش را پیش بیاورد. آورد و دست دادیم. (دست دادن اش را آیا باید به گرمی یا مهمان نوازی اش تعبیر می کردم یا عادت و روتین ادب و احترام؟ دقیقا نمی دانستم). عقب رفت، و با نگاهی وراندازانه احوال پرسید، با یک جمله. جواب دادم. احوال پرسی یک جمله ای مرا، اما، بی پاسخ گذاشت. آشنایی آن حوالی معرفی ام کرد به اش، با اشاره به سابقه ی آشنایی با واسطه ای در سه ماه قبل. او اما با لحن و نگاه ناباورانه ای گفت که هیچ چیز یادش نمی آید. آشنای مشترک سعی کرد با توضیحات بیش تر، سردی فضا را بزداید، او محترمانه به این تلاش پاسخ داد، اما این چیزی از سردی فضا نکاست. مکثی کرد، و به بهانه ای از کادر خارج شد. انگار چیزی را باید ارزیابی می کرد یا درمی یافت که لابد دریافته بود. به این برداشت البته همان جا نرسیدم.
***
چندین روز طول کشید تا این صحنه را که شاید طولش 2-3 دقیقه بود تحلیل کنم و بفهمم. مثل یک قطعه ویدیو، بارها Replay اش کردم. نگاه می کردم: رفتارش مؤدبانه و مطابق شأن بود. چیز دیگری انتظار نمی رفت. اما در این میان چیز ناجوری حس می­کردم. چیزی انگار سر جای اش نبود. علیرغم ظاهر معمولی آن برخورد، حس ناخوشایندی از آن ملاقات داشتم که نمی دانستم دقیقا از کجا منشأ می گیرد. می دانستم که چیزی هست، چیزی بوده، چیز مرموزی، اما نمی فهمیدم چی.  چه چیز آزارم می داد؟ و چرا؟
انگار چیزی، سبک اما غلیظ، مثل شبحی نامرئی، از میان ما گذر کرده بود، رایحه ای، یا موجی از انرژی... چیزی مبادله شده بود نادیدنی... و من هلاک این که بفهمم چه چیز بر بال این سیال مرموز مبادله شده، و در روح من حلول کرده است...
***
حالا هرچه فکر می کنم جز هاله ای از روسری زرشکی و مانتوی شیری رنگش (اگر درست یادم مانده باشد)، و جز البته «نگاه» اش به ام، هیچ خصوصیت دیگرش را به یاد نمی آورم: صداش، ترکیب چهره و قامت اش، رنگ پوست اش ... هیچ. نه! از آن میان یک چیز دیگر را به یاد می آورم: لحن و نگاهی که با آن به مخاطب اش گفت: «یادم نمیاد».
توی خیابان اگر دوباره ببینم اش، تنها، قطعا نخواهم شناخت اش.
***
بعضی خاطره ها و تجربه های حسی هست که یک جوری انگار هم رابطه شان را با حواشی و آن چه قبل و بعدشان گذشته حفظ می کنند، و هم یک جورهایی فراتر یا بریده از همه ی آن زمینه ها و حواشی، و ورای اهمیت یا بی اهمیتی آن حواشی، یا حتی اهمیت و تاثیر عینی و بیرونی خودِ آن رویدادها در زندگی آدم، به حیات خود توی ذهن ات ادامه می دهند. حتی اگر بخواهی؛ از شرشان نمی توانی خلاص بشوی، شاید به این دلیل که با بنیادی ترین بخش های وجودت مرتبط هستند، مثلا با هویت ات... با آن چه خودت را با آن می شناسی، یا فکر می کنی بقیه می شناسندت (میدانیم که هویت برساخته ای اجتماعی است).

گاهی فکر می کنی شاید مرور بارها و بارهای این خاطره ها و تجربه ها، و شاید توصیف زبانی شان، کمکی به ات بکند که بفهمی شان، که همه ی حسی که به ات می دهند بیرون بریزی از درون پرتلاطم ات، بتوانی بگذری از کلنجار رفتن مداوم و فرساینده با آن ها، و بعد برای همیشه بگذاری شان کنار، و از شرشان خلاص بشوی... اما می بینی حتی بعد از فهمیدنِ به زعم خودت تمام و کمال شان، باز هم دست از سرت بر نمی دارند... شاید فقط تسکینی رقیق...

پ.ن. از توصیف این موقعیت ها که حس های مشترک آدم ها را در وضعیت های بسیار متفاوت بیان می کند خوش ام می آید. از نوشتن اش، و از خواندن روایت های اینچنینی دیگران. قبلا هم این کار را کرده ام و همین را گفته ام به عنوان هدف این توصیف ها، همین جا.

۰۶ شهریور، ۱۳۹۰

زندگی یک کلاغ

در این 5-6 سال هیچ وقت از تغییررشته ام پشیمان نشده ام، و همیشه لذت برده و راضی بوده ام، غالبا زیاد. امروز دفعتا بی این که حادثه ی خاصی اتفاق افتاده باشد، برای اولین بار احساس کردم شاید اگر به خاطر این رشته، تا این حد درگیر بعضی تأملات و واکاوی ها نشده بودم، احساس آسایش بیشتری داشتم، راحت تر زندگی می کردم. مثال گویا و به جایی نیست، اما فکر می کنم مثل کلاغی شده ام که راه رفتن خودش را یادش رفته است! یا درست تر: راه رفتن نرمال یک کلاغ نرمال را!

پ.ن1. آن کلاغ غیر نرمال الان دارد می پرسد: اصلا نرمال چی هست؟ یک کلاغ نرمال کی هست؟ راه رفتن نرمال چه جور راه رفتنی است؟ کی حق دارد نرمال بودن را تعریف کند؟ اصلا مگر نرمال بودن مطلق است؟ خصلت غیرتاریخی دارد؟  و ... .

پ.ن2. کسی اگر نداند، این کلاغ، خودش خوب می داند که قبلا هم به همین اندازه راه رفتن نرمال یک کلاغ نرمال را بلد نبوده است! در تمام عمرش. و به همین اندازه درگیر نکته سنجی و پیگیری و تحلیل اجتماعی اموری بوده که با آن ها برخورد می کرده. گیریم کمی آشنایی با این رشته، ابزارهای مفهومی و رویکردهای روش شناختی متکامل تری به دست اش داده باشد.

آیه های زمینی (1): رژیم

ای اهل ایمان!
اگر نمی توانید تمام وقت «آنلاین» نباشید، دست کم «وب براوزر»تان را ببندید، و اگر این را هم نمی توانید، حداقل در میلباکس و شبکه های اجتماعی «لاگین» نباشید.
این است راه راست. باشد که رستگار شوید!

۳۱ مرداد، ۱۳۹۰

آخرین نقطه

6-7 سال پیش متنی را میخواندم در مورد برخورد با ناباروری. به زوج های نابارور توصیه هایی کرده بود به نظرم. چیزی از آن متن به یادم نمانده، تنها یک نکته را به خاطر دارم. این که زوج نابارور وقتی شروع به اقدامات درمانی می کنند، باید نقطه ی آخر را برای خودشان تعیین کنند، یعنی معلوم کنند که تا کجا حاضرند پیش بروند برای حل مشکل ناباروری. به بیان دیگر، معلوم کنند که حد نهایی هزینه ای که حاضرند برای بچه دار شدن بپردازند چه قدر است. یادم نیست توضیحات اش چی بود. اما به نظرم این توصیه ای است که خیلی جاهای دیگر هم می شود (یا باید) به کارش بست.

واقعیت این است که بعضی خواسته ها، مستلزم آزمودن روش ها یا اقدامات گوناگونی در سطوح متفاوت ریسک و هزینه هستند. خصوصا بعضی از این خواسته ها در فضایی مشحون از هیجانات مثبت و منفی ادراک می شوند. در مراحل مختلف اقدام، بسته به میزان موفقیت، و دوری و نزدیکی به هدف ، میزان و ترکیب این هیجانات تغییر می کند. تبعا در مورد اقدامی که مستلزم ریسک و هزینه است، تصمیم گیری در فضای هیجانی، عقلانی نیست. بنابراین قبل ازاین که هیجانات ناشی از فراز و نشیب های دستیابی به نقطه ی هدف، فرد را دستخوش احساسات شدید کند، وی باید تصمیمی عقلانی  درباره ی آخرین نقطه و حداکثر میزان هزینه و ریسکی که میخواهد یا می تواند بپذیرد، اتخاذ کند، و پس از آن، همه ی تصمیمات و اقدامات خود را بر اساس این نقطه تنظیم کند به طوری که از این نقطه تخطی نکند.

سپردن خود به جریان پرتلاطم و پیش بینی ناپذیر احساسات و  پیشامدهای تصادفی مسیر، برای رسیدن به مقصود، شرط عقل نیست. این کار هم می تواند از ابعاد مختلف برای فرد بسیار ویرانگر باشد، و هم نتایج ناخواسته ای به بار آورد که قبلا تدبیری درباره ی آن اندیشیده نشده، بنابراین منجر به از دست رفتن کنترل امور می شود.

نباید فراموش کرد که وضعیت ها دو گونه اند: یکی وضعیت هایی مانند آن چه در بالا ذکر شد: یعنی آن چه مطلوب استT، نه تنها ریسک و هزینه ی متفاوتی می طلبد، بلکه خصوصا دستیابی به آن با عواطف فرد مرتبط است. به زبان وبری شاید بشود گفت، کنش مربوط به آن وضعیت، ترکیبی از کنش عقلانی معطوف به هدف و کنش عاطفی است. وضعیت دیگر وقتی است که مطلوب ما بیشتر مستلزم کنشی از نوع عقلانی معطوف به هدف است. در وضعیت اخیر تبعا بهتر آن است که راه مذاکره و چانه زنی را باز گذاشت و امکان های مختلف را بسته به شرایط متفاوت موجود سبک و سنگین، و آزمون کرد.

۲۹ مرداد، ۱۳۹۰

تغیـــــیر

فقط زمانی آمادگی برای تغییر پیدا می کنی و به واقع می توانی تغییری ایجاد کنی که از تصویری که از خودت داری به غایت بیزار شده باشی، و این بیزاری انرژی عظیمی را در تو آزاد کند برای فرار از آن تصویر به غایت نخواستنی. یا وقتی تصویری که در افق آینده از خودت می بینی به قدری جذاب و شورانگیز باشد که بتواند همه ی انرژی وجودی ات را بسیج کند برای دویدن، به سمت آن تصویر، که با تمام وجود می خواهی اش. لحظه ای که آن بیزاری یا این شور و اشتیاق را با قلب ات -نه با منطق واستدلال ات- احساس کنی، نقطه ی عطفی است که تو قبل از آن با تو پس از آن تفاوت فاحشی داری، تو به چیز دیگری بدل می شوی... آن انرژی عظیم متراکم تو را تغییر داده است، تک تک سلول هات را ...

اگر هنوز مرددی، اگر هنوز پاهات سست است برای حرکت کردن در راهی که در ابتدای آن ایستاده ای، بدان که هنوز به قدر کافی بیزاری یا اشتیاق و تمنا در تو متراکم نشده است...

پ.ن.1. آمادگی برای عمل، محصول آگاهی نیست، محصول عاطفه است... و آگاهی لزوما عاطفه ی مثبت ایجاد نمی کند، برای همین است که بین آمادگی برای عمل و آگاهی خیلی وقت ها رابطه ای دیده نمی شود.

پ.ن2. تعبیر «نقطه ی عطف» از سال سوم دبیرستان برای ام معنای خاصی پیدا کرد. وقتی حد و مشتق می خواندیم و منحنی های درجه سه - برخلاف منحنی های درجه ی دو که ماکزیمم و می نیمم داشتند، چیزی به نام نقطه ی عطف داشتند. نقطه ی عطف همیشه نقطه ای روی یک منحنی درجه سه را برایم تداعی می کند... نسبت به ماکزیمم/مینیمم حس خوبی ندارم، باید فکر کنم که چرا...

از نوشتن

نوشتن برایم هم سیر آفاق است هم انفس، هم واکاوی و کشف خودم است، هم کشف جهان پیرامون. نوشتن یک بازی است ، با کلمات که نمادند و ظرفیت خلق بی نهایت بازی را در اختیارم می گذارند... پس نوشتن، همزمان، هم وسیله است، هم هدف، فی نفسه.

باور


When it’s Lost, it’s lost, forever.

TIMSS و PIRLS

آخر هفته¬ی قبل را در کارگاه آشنایی با تجزیه و تحلیل داده های TIMSS و PIRLS گذراندیم. اگرچه آشنایی مختصری با این آزمون ها داشتم، مطالب تازه و خیلی جالبی در موردشان یادگرفتم. اطلاعات قابل ملاحظه¬ ای در وبسایت مركز ملي مطالعات بين المللي پرلز و تيمز  (وابسته به پژوهشگاه مطالعات آموزش و پرورش وزارت آ.پ) و IEA (انجمن بین المللی ارزیابی پیشرفت تحصیلی -برگزارکننده و هماهنگ کننده ی اصلی این آزمون ها) در مورد این دو آزمون موجود است. به طور خیلی خلاصه می شود گفت که این ها دو آزمون ارزیابی پیشرفت تحصیلی در حوزه های علوم، ریاضیات و سواد خواندن دانش آموزان چهارم دبستان، سوم راهنمایی و سال آخر دبیرستان هستند، که در سطح بین المللی برگزار می شوند و ایران نیز خوشبختانه در نمونه ی آن هست.

در مورد این آزمون ها چند نکته ی جالب دریافتم که مایل ام آن را به اشتراک بگذارم:

1-    آزمون های فوق در چارچوب یک پروژه ی بین المللی به طور منظم و دوره ای با استانداردهای بسیار سطح بالا برگزار می شود. تقریبا کلیه ی مستندات و داده های این آزمون ها به رایگان در دسترس همگان قرار دارد و در صورت آشنایی با ساختار داده ها و نرم افزارهای مربوط، امکان انواع تحلیل ها وجود دارد.

2-    این پروژه اگرچه به منظور سنجش وضعیت تحصیلی دانش آموزان و نظام آموزشی کشورها طراحی شده، و شاید در نگاه اول بیشتر به کار دانشجویان و محققان حوزه ی آموزش و پرورش و علوم تربیتی بیاید، اما به دلیل حجم گسترده ی داده های اجتماعی و فرهنگی که در این پروژه به طور بسیار دقیق گردآوری می شود، قابلیت انواع تحلیل های جامعه شناختی نیز در آن وجود دارد. تحلیل های تطبیقی (بین کشوری) و  تحلیل های چندسطحی تنها دو نمونه اند. (تعجب آور است که چرا دانشجویان رشته های علوم تربیتی و جامعه شناسی به سمت استفاده از چنین داده های غنی و معتبری «هدایت نمی شوند» و در عوض به تولید پرسشنامه ها، داده ها و پایان نامه های «چنان که افتد ودانید» رومی آورند. به جز ناآشنایی، یک علت البته ممکن است پیچیدگی کار با داده های این آزمون ها باشد که هدف کارگاه فوق معرفی داده ها، مبانی آماری آن ها و نرم افزار مربوط بود).

3-    به نظرم باز شدن درها به سمت همکاری های بین المللی از این دست، در هر حوزه ای از جمله پژوهش، می تواند استانداردهای انجام کارها در کشور را به طرز قابل ملاحظه ای ارتقا بخشد. در این برهوت، به نظرم به وزیر و مسؤولی که از حدود15-16 سال پیش امکان شرکت ایران را در این پیمایش فراهم کرده، باید دست مریزاد گفت، همچنین به پژوهشگرانی که با جدیت و پشتکار این پروژه را در ایران راهبری می کنند. اگرچه نتایج آزمون ها شاید خبر چندان خوشی برای نظام آموزشی ایران نداشته باشد، اما دست کم منظری واضح و معتبر از واقعیت موجود به دست می دهد، چیزی که در غالب حوزه ها با فقر و فقدان آن مواجه ایم.

4-    نکته ی جالب در مورد برگزاری این آزمون ها (و نه اهداف و محتوای آن ها) همکاری حرفه ای بسیار گسترده ی بین رشته ای، بین سازمانی و بین المللی است. چیزی که مرا به شگفتی واداشت نحوه ی مدیریت و سازماندهی تیم های متعدد همکاری در این پروژه ی عظیم (و چندین پروژه ی دیگر) است که در قالب های متفاوت و با محتوای متفاوت و در ذیل سازمان های مختلف حرفه ای و دولتی به طور مداوم مشغول به کار هستند، تا آثاری با کیفیت و دقت بسیار بالا فراهم کنند.

5-    مؤسسه ی برگزارکننده ی آزمون های فوق (IEA) انجمنی مستقل و کنسرسیومی بین المللی از نهادهای تحقیقاتی ملی و آژانس های تحقیقاتی دولتی است که در آمستردام هلند مستقر است. هدف اصلی آن اجرای مطالعات بزرگ مقیاس تطیبیقی پیشرفت تحصیلی برای دستیابی به فهمی عمیق تر از تلاش های سیاست گذارانه و عملی درون و بین نظام های آموزشی است. این موسسه طیفی از آزمون های متعدد را برگزار می کند از جمله:
TIMSS= Trends in International Mathematics and Science Study
(مطالعه ی روندهای بین المللی ریاضیات و علوم)
PIRLS= Progress in International Reading Literacy Study
(مطالعه ی روندهای بین المللی سواد خواندن)
ICILS = International Computer and Information Literacy Study
(مطالعه ی بین المللی سواد کامپیوتر و اطلاعات)

ICSS= International Civic and Citizenship Education Study
(مطالعه ی بین المللی آموزش مدنی و شهروندی)

SITES= Second Information Technology in Education Study
مطالعه ی کاربرد تکنولوژی اطلاعات در آموزش

ایران فقط دو تای اولی را اجرا میکند.این آخری هم به نظرم خیلی جالب می رسد.

6- منبع داده ی IEA داده های دوره های مختلف آزمون های مختلف را به رایگان برای دانلود در اختیار گذاشته است.

پایگاه داده های آزمون های تیمز و پرلز در سایت دانشگاه بوستون کلاب نیز اطلاعاتی مشابه را در خود دارد. ظاهرا امکان تحلیل آنلاین داده ها را هم می دهد


7- برای هر آزمون چندین جلد مستندات تهیه می شود که شامل: راهنمای داده بین المللی برای کاربران، گزارش بین المللی آزمون، گزارش فنی، دایره المعارف آزمون،و چارچوب ارزشیابی است و در سایت های فوق در دسترس است.