۱۰ دی، ۱۳۸۵
ابراهــــــیم
قساوت
۰۹ دی، ۱۳۸۵
لذت قضاوت و درد تردید
۰۸ دی، ۱۳۸۵
۰۴ دی، ۱۳۸۵
بازی شب یلدا
1- نوجوان که بودم دوست داشتم نویسنده بشوم، داستان بنویسم، اما نشدم. حالا حتی رؤیایاش را هم نمیپرورانم. علیرغم این که توی دبیرستان بیشتر بچههای مدرسه ادعای شاعری داشتند من هیچوقت تلاشی برای شاعر شدن نکردم. الان کاملاً مطمئنام که به درد این کار اصلاً نمیخوردم! هیچوقت ذهن شاعرانهای نداشتهام. ولی گاهی به شاعرها و کسانی که طبع شعر دارند حسودیام شده است؛ برای این که میتوانند احساس و تخیل را در هم بیامیزند و ترکیبی تازه بیافرینند که ذهن واحساس مخاطب را به بازیای شورانگیز بگیرد.
2- از کاردستی درست کردن با کاغذهای رنگی و مقوا خیلی خوشام میآید؛ ایضاً از مغازهي لوازمالتحریر فروشی و بوی خوش لوازمالتحریر رنگارنگ و نو.
3- از پنیر و ریاضیات تقریباً متنفرم!
4- یکی از چیزهایی که همیشه ازش رنج بردهام تهتغاری بودن است! معتقدم علیرغم امتیازاتی که این قضیه نصیب آدم میکند اما تأثیری منفی بر خودپنداره و اعتماد به نفس آدم میگذارد. وجود فاصلهی سنی با خواهر یا برادرهای قبلی باعث تشدید این اثر میشود. و خصوصاً اگر استراتژی تربیتی مبتنی بر این باشد که تهتغاری مزبور(!) لوس نشود! آن وقت فاتحهی اعتمادبهنفس آدم خوانده است! (آیا نتیجهیمنطقی این حرف این است که لوسها اعتمادبهنفس بیشتری دارند؟ و آیا برچسب لوس خوردن به داشتن اعتمادبهنفس بالا میارزد؟ در این مورد باید بیشتر فکر کنم!)
5- زمانی که مدرسه میرفتم سه-چهار بار تا مرز تغییر رشتهی تحصیلی رفتم: یکبار سال اول دبیرستان، یک بار سال سوم و یک بار برای کنکور. اما به هر دلیل ( نداشتن شناخت کافی، نداشتن جسارت کافی، فقدان انگیزهی لازم یا چیزی دیگر) این کار را نکردم. و تا مدتها بعد به خاطر انتخابی که اشتباه میپنداشتماش خودم را (و دیگرانی که مشوقام بودند) تخطئه میکردم. حالا در پایان سومین دههی زندگیام این کار را کردم. و حالا که از نزدیک جوانب قضیه و بعضی واقعیتهای موجود را دقیقتر میبینم به نظرم راه را اشتباه نرفتهام؛ البته نه به دلایلی که آن زمان میپنداشتم یا به من میگفتند. حالا دست کم میتوانم بگویم مهندسی خواندن (در مقطع لیسانس) کمتر از جامعهشناسی خواندن اتلاف وقت بود! فضای اجتماعی دانشکدهی علوم انسانی خیلی کمتر از مهندسی هیجانانگیز است! تصور من این نبود. تحلیل این قضیه البته بحث درازی است.
سنت این بازی این شده است که هر کسی در پایان پنج نفر را به بازی دعوت کند. من این دوستان را دعوت میکنم:
من و روحم، شیدای شاپرک، رازهای زنانه، زن؛من، کافهی سپیداران
۳۰ آذر، ۱۳۸۵
یلدا و خانهداریِ مردِ مردمنگار
به علاوه ایشان که تخصصاش انسانشناسی است، مطلبی زیر عنوان «مردم نگاری خانه داری و خانه داری یک مردم نگار
» در وبلاگاش نوشته و تقدیم به همسرش کرده که خواندنی است: دوست دارم روزی تجربه های خانه داری ام را بصورت "قواعد فرهنگی و جامعه شناختی خانه داری" تئوریزه کنم. مردان تا زمانی که مسئولیت تام و تمام خانه را عهده دار نشوند و خود تجربه زیسته از خانه داری نداشته باشند، قادر به درک درست و تمام زندگی و فرایندهای آن نخواهند بود.
متن کامل را بخوانید.
البته شخصاً خانهداری را تا این حد هیجانانگیز نمیبینم! ظاهراً نگاه یک مردمشناس میتواند به طرفةالعینی هر چیزی را جادو کند! اغلب تأملات دکتر فاضلی دست کم برای من چنین دیدگاهی را پیش میکشد.
۲۹ آذر، ۱۳۸۵
معاملهای به طول زندگی
۲۵ آذر، ۱۳۸۵
گاهی...
پ.ن. چرا اینجوری نگاه میکنی؟ مشکوک به نظر میرسم؟!
خودشیرینی!
۲۲ آذر، ۱۳۸۵
۲۱ آذر، ۱۳۸۵
موهبت
پ.ن: و اصلاً مگر موهبتی بزرگتر از این در زندگی هست؟
۱۶ آذر، ۱۳۸۵
شاه مزاجی
۰۹ آذر، ۱۳۸۵
توهم: نامه به مثابهی بمب!
Worth reading or "Return to sender" .
شاید اگر بوش نامهای به ملت شریف و سیاستزده و سیاستدوست ایران نوشته بود مفاد نامهاش تا مدتی نقل محافل عروسی و عزای ایرانیان و موضوع تحلیلهای جدی و شوخی و عمیق و سطحی، و دستمایهی جوکهای اساماسی مردم میشد، اما بعید بهنظر میرسد در مورد ملت شریف امریکا چنین چیزی مصداق داشته باشد! بنابراین اگر جناب احمدینژاد نامه را به عنوان بمبی تبلیغاتی در مقیاس جهانی (!) به آن سوی آب پرتاب کرده است احتمالاً راه به خطا برده!
تا جایی که ما شنیدهایم از تودهی احساساتیای که در شهرهای ریز ودرشت مملکت به استقبال ایشان میروند در ایالات متحده خبری نیست!
سؤال: آیا نامه به ملت امریکا، برخلاف ظاهرش، ترفند تبلیغاتی برای مصرف داخلی نیست؟
۰۶ آذر، ۱۳۸۵
آرمان
زمانی وقتی به آدمهایی برمیخوردم که آرمانهای بزرگ در سر داشتند با حسی از احترام بهشان مینگریستم، امروز اما ... دیدن آدمهای کوچکی (چون خودم) که آرمانهای بزرگ میپرورانند تنها به خندهام میاندازد!
- وقتی حرف میِزند مرتب از کلمهی «باید» و کلمهی «هدفام» استفاده میکند... بشریت را میخواهد نجات بدهد! مشکلات کشور و ملت را در هر زمینهای که دستاش برسد به کلی حل کند! و الخ...... این همه خندهدار نیست؟
۰۵ آذر، ۱۳۸۵
مردان و درک موقعیت زنانه
گذشته از این اما بعید است که مردان بتوانند«موقعیت زنانه» را درک و تجربه کنند. به نظرم قضاوتها و برداشتهایی از جانب مردان که زنان آنها را ناعادلانه، ناقص یا غیرواقعبینانه تلقی میکنند ناشی از همین نکته است. تجربهی مستقیم و بلاواسطه ی موقعیت زنانه که فهم همدلانهای برای مردان حاصل کند برای آنها غیرممکن است.
اخیراً متوجه شدهام وضعیت خاصی هست که میتواند برای مردان تجربهای نزدیک از موقعیت زنانه فراهم کند: زمانی که مردی فرزند دختری داشته باشد، و دختر به سن بزرگسالی و بلوغ فکری برسد و تجربهی نسبتاً کاملی از موقعیت زنانه داشته باشد، و در ضمن رابطهاش با پدر آن گونه باشد که بتوانند در مورد ابعاد، مختصات، نیازها و احساسات برآمده از این موقعیت به راحتی گفت و گو کنند.
این وضعیت در مواردی که من شاهد بودهام به تغییر مواضع آشکاری در تفکر پدران انجامیده است! مردانی که تا پیش از این موضع شان در مورد مسائل زنان، بدبینانه وانعطاف ناپذیر به نظر می رسید اینک در موقعیتی دوگانه قرار می گیرند که تجارب و دریافتهای تازهای برای آنها به ارمغان میآورد...
به نظرم این موقعیت برای مردان فقط از رابطهی پدر و دختر حاصل می شود. مردان با دیگر زنان نمیتوانند آن اندازه نزدیکی عاطفی و همذات پنداری داشته باشند، احتمالاً یک مرد با مسائل یک دوست یا آشنای مؤنث هرگز به اندازهی فرزندش از لحاظ عملی و حتی ذهنی و احساسی درگیر نمی شود، واقعیت این است که با همسر هم دقیقاً به دلیل رابطهی همسری در چارچوب مناسبات خانواده، تضاد منافعی وجود دارد که به سادگی می تواند مانع از فهم همدلانه می شود.
بنابراین می توان خوشبینانه منتظر ماند که نسل جدید پدران که رابطه ای نسبتاً نزدیک با دختران خود برقرار میکنند، نگرش تازهای نسبت به مسائل زنان ارائه کنند!
۲۹ آبان، ۱۳۸۵
دنیای بامزهی ما
۲۷ آبان، ۱۳۸۵
معرفت شهودی!
۲۴ آبان، ۱۳۸۵
خاک
داشتم میگفتم: «عجیب است که ما آدمها با عزیزانمان بعداز مرگ چگونه رفتار میکنیم: جسمی که سالها با او غم و شادیمان را زیستهایم، در چشمهاش نگریستهایم و به او مهر ورزیدهایم و مهر ورزیده است، پس از مرگ بدون حتی چند روزی تأمل و درنگ در زیر خرواری خاک سرد و سیاه مدفون میکنیم و بیرحمانه برای همیشه او را ترک میکنیم؛ بیهیچ نشانی از عذاب وجدان! پیش از این فکر میکردم آنها که مردهگان خود را میسوزانند چهقدر بیرحماند! و حالا متعجبام که در آن سالها چهطور لحظهای فکر نمیکردم زیر خاک کردن عزیزی (حتی در تابوتی مخملین) هیچ کم از سوزاندن جسم او ندارد؟ چهطور میتوانیم این حجم عظیم خشونت و بیرحمی را چنین ساده و عادی روا بداریم و بدانیم؟!»
از میان چشمهای درشت سیاه و نگاهی عمیق و نافذ، با خونسردی و با لبخندی شیرین سکوتاش را شکست: «مگه فکر می کنی اونا قبلش چی بودن؟ قبلش هم خاک بودن»
و مگر میتوانستم کلمهای حرف بزنم در برابر چنین جواب محکم و غیرقابل خدشهای؟! برای چند ثانیه فقط نگاهاش کردم، هیجانام فرونشست و جز تحسین هیچ نتوانستم ابراز کنم!
۲۲ آبان، ۱۳۸۵
در باب صداقت
و سؤالی که اخیرا در پی اظهارات دوستی مبنی بر صداقتورزیاش در هر شرایطی ( فارغ از هرگونه استثنا) برایام پیشآمده این که: اگر صداقت محض داشتن امکانپذیر باشد آیا «مطلوب» هم هست؟ آیا این به دور از عقل و تدبیرِ شخصیتِ از لحاظ اجتماعی رشدیافته نیست که «همواره» حقیقت را به «تمامی» بگوید؟!
صادق باشیم: آنقدرها هم که ادعا میکنیم ( یا دست کم خودمان فکر میکنیم) صادق نیستیم! و اگر باشیم بالغ نیستیم! چه، کی، کجا و چگونه گفتنِ حقیقت به نظرم هنوز هم شرط بلوغ و خردمندی باشد؛ اگر استانداردهای دنیا عوض نشده باشد و من بیخبر نمانده باشم!
و دیگر این که به نظرم صداقت داشتن با خویشتن چهبسا مهمتر از صادق بودن با دیگری و بلکه بنیاد آن است؛ کاری که آنچنانکه بهنظر میرسد هم آسان نیست!
پ.ن: و حالا دارم فکر میکنم تمام حرفهای بالا در مورد «صداقت» زیادی جسورانه و هنجارشکنانه است یا یکجورهایی مدافع دیدی محافظهکارانه؟
۱۶ آبان، ۱۳۸۵
حق و وسوسه
۰۸ آبان، ۱۳۸۵
حکایتِ حیاتِ دانشگاهیِ ما
دلام میخواهد شهامت این را داشتم که بپرسم: «استاد! شما و همکارانتان! شما را چه میشود؟»
از جهانی دیگر
آیا جهانهای متفاوت ما آشتیپذیرند؟
۰۲ آبان، ۱۳۸۵
پیشنهادِ وسوسهانگیزِ یک رئیسجمهور
انگار ایشان هفته به هفته با اظهارات و تصمیماتاش، قطعه قطعهی پازلی که بازگشت به دههی شصت را تداعی میکند کنار هم میگذارد. آدم با خودش فکر میکند بعد از چهارسال ( وچه بسا هشت سال) مملکت واقعاً چه شکلی میشود؟!
در مورد وعدهی حقوق بدون کار دادن به زنان شاغلی که فرزندی بهدنیا بیاورند جای تأمل هست. عدهای نگراناند که این سیاست جمعیتی جدید (در واقع بازگشت به سیاستی کهنه) تغییرات عمدهای در ساختار جمعیتی کشور ایجاد کند. به نظر من اما چندان نباید نگران بود! (البته اگر ایشان به همین اندازه رضایت بدهد!)
اولاً: میزان اشتغال زنان در کشور چندان بالا نیست، بنابراین زنان زیادی وجود ندارند که امکان فریب خوردنشان بر اثر چنین وعدههایی وجود داشته باشد و منجر به افزایش فاحش جمعیت بشود.
ثانیاً: بخش اعظم زنان شاغل (که هدف این تبلیغات هستند)، زنان تحصیلکرده و جوانی هستند که یا مجردند و یا آنقدر عاقل هستند که بدانند هزینههای یک بچهی جدید بسیار بیشتر از یکساعت حقوق بدون کار در روز است؛ هزینههای مادی، جسمی و روانیای که باید از جانب زن نقداً پرداخت شود. انکارکردنی نیست که یک فرزند جدید بخشی از آزادی و استقلال عمل زن جدید و نوجوی ایرانی که فردگرایی فزاینده را همچون دیگر اقشار جامعه تجربه میکند؛ سلب خواهد کرد. آیا او چنین چیزی را درنمییابد و در هنگام محاسبهی سود و زیان در این معامله با دولت آن را به حساب نمیآورد؟ یا او اصولاً این محاسبه را بلد نیست؟
ثالثاً: آیا زنان (و مردانی) که هدف این تبلیغات هستند نخواهند اندیشید که در صورتی که وعدهی مذکور تحقق نیابد یا پس از مدتی به دلیلی (شانه خالی کردن دولت از این تعهد، یا تغییر دولت) پرداخت این حقوق متوقف شود؛ با بچهای که روی دستشان مانده چه میتوانند بکنند؟!
اما اگر زنان شاغل پیشنهاد وسوسهانگیز رئیسجمهور را (البته پس از عملی و اجرایی شدن آن) بپذیرند؛ پیامدِ جانبی این گزینش، حذف تدریجی نسبی زنان از صحنهی فعالیت اجتماعی در قالب اشتغال خواهد بود. آیا در پشت پرده، رئیسجمهور و مشاوراناش در طراحی چنین تصمیماتی این پیامد جانبی را هدف اصلی طرح میبینند؟ و آیا ارزیابی آنها از گرایشها و گزینشهای زنان شاغل درست از آب درخواهد آمد؟ از این رو پاسخ زنان به این پیشنهاد روشنکنندهی مسائلی در مورد رویکرد و موقعیت زنان ایرانی در این مقطع زمانی خواهد بود.
پ.ن1: سؤال دیگر برای خود من این است: چه کسانی برای این رویکرد جدید رئیسجمهور کف خواهند زد؟
جوابِ پ.ن: دست کم این را میدانیم که اولیناش احتمالاً خانم رجبی و دومیاش لابد سرکار خانم دکتر(؟!) زهرهی طبیبیان است!
ایضاً: موضعگیری مراجعی که زمانی علیرغم مخالفت تاریخی و واکنش اولیهشان در برابر سیاستهای کنترل جمعیت در اواخر دههی شصت در نهایت با توجیهاتی که آورده شد با آن موافقت کردند، در این زمینه چه خواهد بود؟
پ.ن2: نمیدانم چرا این اظهارات یکجورهایی مرا به یاد وعدههای انتخاباتی کروبی در انتخابات نهم میاندازد: قضیهی پنجاه هزارتومن و «این صوبتا»!
۲۷ مهر، ۱۳۸۵
Technology Overdose!
یک دلیل شخصی مخالفتام با این سیستم شاید این باشد که اصولاً آدم تلفنبازی نیستم! و شاید به همین دلیل متهم شوم که ارزش این سرویس را درک نمیکنم!
اما مخالفتام دلیل عامتر و مهمتری هم دارد و آن این که بهنظرم این سیستم دست به کاری میزند که شاید بتوانم -در اقدامی متهورانه و مبتکرانه(!)- اسماش را بگذارم: «انسانزدایی از فرایندِ ارتباط انسانی». به این معنی که تکنولوژیِ «انتظار مکالمه» به عنوان عاملی خودمختار و در عین حال فاقد هرگونه هوشمندی در تشخیصِ شرایط و کیفیتِ رابطهی دو آدمی که در دو سوی خط تلفن قرارگرفتهاند؛ با گسستن رشتهی گفتوگو و تسلسل منطقی آن، و فروپاشیدن مبادلهی عاطفیای که در خلال مکالمه جریان دارد؛ در فرایندِ ارتباط انسانی مداخله میکند، بهعلاوه با پرتابکردن فرد ازدنیایی به دنیایی دیگر ( تغییر ناگهانی فضای گفتوگو) تداوم فکری و احساسی طرفین مکالمه را نیز از آن سلب میکند.
بهنظرم ما گاهی در مورد تکنولوژی دچار سوء تفاهم و سوءِ استعمال میشویم (همچنان که چنین چیزی در مورد اقلامی نظیر داروها و خوراکیها صادق است). سوء تفاهم در آنجا است که «وجود» یک تکنولوژی را معادل با «ضرورتِ مصرف» آن میبینیم و سوءِ مصرف زمانی است که عنان اختیار خود را به کفِ بیکفایت تکنولوژی میسپاریم. و همینجا است که درست بهمانند مصرف افراطی هرگونه خوراکی یا دارو به مسمومیت مبتلا میشویم: «مسمومیت با تکنولوژی»!
سرویس «انتظار مکالمه» تنها موهبت یا امکانی نیست که تکنولوژی در اختیار ما گذاشته باشد، بلکه ضمناً فرصتی است برای تکنولوژی که زندگی، وقت و رابطههای ما را مدیریت، کنترل و هدایت کند! (و این آیا مفهوم «از خودبیگانگی» را به ذهن متبادر نمیکند؟)
پ.ن: سرویس انتظار مکالمه در یک مورد کاملاً کارا و دارای کارکرد مثبت است: زمانی که گیر یک آدم پرحرف افتاده باشید که به هیچ وجه قصد کوتاه آمدن نداشته باشد و با حرفهای تکراری و خستهکنندهاش مختان را توی فرقون ریخته باشد؛ آن هم در زمانی که کارهای مهمتری دارید یا به هر دلیل حال شنیدن بعضی حرفها را ندارید. در این موقع بیب بیبِ رهاییبخشِ «پشتِ خطی» میتواند شما را از شــّر یک گفتوگوی طاقتفرسا و پایان ناپذیر خلاص کند!
۲۰ مهر، ۱۳۸۵
دست مریزاد
پ.ن: این پشت در ماندن امثال من احتمالاً باید تفسیر تازهای پیدا کند، مثلا این که احتمالاً من از نظر اخلاقی و سیاسی انحرافهایی دارم که خودم از آن بیخبرم، و میزان (تعداد دفعات) ماندن پشت فیلتر احتمالاً نسبت مستقیم با میزان انحراف آدمها ( با خطکش نظام فیلترینگ) دارد! این خودش یک تعریف عملیاتی برای میزان کجروی میتواند باشد برای قشر اینترنتباز!
تکمیل: خدمات فوقالعادهی وزارت پست: ارائهی اینترنت پرسرعت ممنوع شد
۱۷ مهر، ۱۳۸۵
تأملاتی درباب موفقیت
آیا حمایت بیچشمداشت وجود دارد یا ممکن است؟ و آیا «انتظار دریافت حمایت بیچشمداشت» اخلاقی است؟ (اگر بخواهیم صادق باشیم، باید بپذیریم که «همه»ی ما در مواقعی چنین انتظاری داشتهایم ــبدون استثنا!) و اگر چنان انتظاری غیراخلاقی باشد این سؤال پیش میآید که چگونه ما اینچنین بیذرهای دغدغه و تأمل به عملی غیراخلاقی مشغول بودهایم؟!
اینها سؤالهایی است دربرابر همهي آدمهایی که خودشان ( یا دیگران) به طور نسبی آنها را موفق ارزیابی میکنند.
پ.ن: اگر این مسألهی موفقیت و پشتیبانی را با جنسیت در ارتباط بگذاریم، علاوه بر تأملات فوق یک سری سؤالهای دیگر هم تولید میشود که باشد برای فرصتی دیگر!
۰۹ مهر، ۱۳۸۵
فرضیهی آزمون نشده
پ.ن1: افتادن توی بدمخمصهای است وقتی همکلاسیات بخواهد نقش معلم وظیفهشناس را برایات بازی کند! و به همان اندازه انتظار حرفشنوی بیچونوچرا داشته باشد. طفلکی نمیداند این همکلاسی-شاگردهای خرس گنده حالا دیگر کم و بیش می توانند مصلحت خودشان را خودشان تشخیص دهند، و ایضاً گویا خبر ندارد که نسل شاگردهای حرفگوشکن منقرض شده و دوره، دورهی شاگردهای دودرهبازی است که معلم را هم بازی میدهند و سر کار میگذارند! راستاش اما، موقعیت معلمی که شاگردهاش قدر حسن نیتاش را نمیدانند بدجوری رقتانگیز است!
پ.ن2: نمیدانم برای این وضعیت که آدمی وظایف و امتیازات یکی از نقشهایاش را وارد حوزهی نقش دیگرش بکند چه اصطلاح جامعهشناختی وجود دارد (و اصلاً وجود دارد)؟
تکمیل: گزارشی از یک تحقیق؛ بررسی تأثیر شغل بر شخصیت
۰۳ مهر، ۱۳۸۵
گیلانه در تلویزیون!؟
۰۲ مهر، ۱۳۸۵
لذت از قطعیت
تکلیفاش با همهچیز و همهکس برای خودش روشن است؛ به علاوه، تکلیف همگان را در قبال همهچیز و همهکس روشن میکند و به اطلاعشان میرساند!
دنیایی دارد مشحون از اطمینان و فارغ از هرگونه عدم قطعیت! در مورد هر موضوع کوچک یا بزرگی.
...
به راستی رشک برانگیز است!
پ.ن: به نظرم تعیین تکلیف این همه آدم و مسأله علاوه بر وقت به کلی انرژی نیاز دارد، باز هم خوشا به حالاش که این همه حال و توان وانرژی دارد!
۲۹ شهریور، ۱۳۸۵
خوشبختی
روز اول
دخمل: «مامان، بردیا منو زد»
روز دوم
دخمل: «مامان، بردیا دستمو نیشگون گرفت، اینجوری... بهم گفت خر»
روز سوم
از جلوی یک تالار عروسی رد میشویم.
دخمل ( باهیجان): «مامان، ماشین عروس، ماشین عروس!»
روز چهارم
از جلوی همان تالار قبلی رد میشویم.
دخمل: «مامان، من میخوام با بردیا عروسی کنم»
غافلگیری و حیرتزدگیام را قورت میدهم و زورکی لبخند میزنم: «اِ!؟ چه جالب!» چیز دیگری به ذهنام نمیرسد بگویم.
روز پنجم
دخمل: «مامان، من میخوام با بردیا عروسی کنم»
من: «عجب!؟ چه جالب! خوب عروسی کنی بعدش چیکار کنی؟»
دخمل:«بردیا بهم کیک بده بخورم»
روز ششم، هفتم و ...
مکالمات روز چهارم تکرار میشود.
روز پانزدهم
دخمل: «مامان، من میخوام با بردیا عروسی کنم»
(واکنشی ملایم مشابه روزهای قبل نشان میدهم در حالی که ته دلام حرص میخورم و بدجوری دلام میخواهد بدانم کی این حرفها را سر زبان این نیموجبی سه سال و نیمه انداخته است، آیا توی مهد چیزی دراین مورد شنیده؟)
من: «خوب!»
دخمل: «میخوام با بردیا عروسی کنم خوشبخت بشم»
چشمهام گرد میشود و مغز و زبانام قفل میکند.
اعصابام که میآید سرجاش دلام میخواهد بگویم: واقعاً فکر میکنی با این پسرهی بددهن که دستِ بزن هم دارد و اهل همه جور خشونت فیزیکی و لفظی هست بتوانی خوشبخت بشوی طفلکام؟
پ.ن: بعد از کلی عرقریزان ذهن، حدس میزنم منشاء همهی این فکرها و حرفها همین کارتونهایی باشد که هرکدامشان را تا وقتی آنقدر خش بردارند که قابل پخش نباشند تماشا میکند. این که میگویند این کارتونهای امریکایی تهاجم فرهنگی است چندان بیراه هم نمیگویند!!! باعث شدهاند بچهام بهکلی عقلاش را از دست بدهد!
۲۶ شهریور، ۱۳۸۵
Price of a Dream
۲۱ شهریور، ۱۳۸۵
فاتح شدم!
«فاتح شدم
خود را به ثبت رساندم
[ ...]
و هستـيَـم به يك شماره مشخص شد»
دیروز نمیدانم چرا مرتب این شعر به ذهنام میآمد! البته هستی من دیروز با یک شماره هشت رقمی به علاوهی یک بارکد هشت رقمی مشخص شد! ظاهرا از عهد فروغ تا به حال کلی پیشرفت کردهایم، چون هستی فروغ تنها با یک عدد سه رقمی مشخص شده بود! از آن زمان قریب به چهل سال گذشته است اما شعر را که میخوانی تصویرهایی دور یا چندان قدیمی نمیبینی... گزارشی از آنچه در همین نزدیکیها میگذرد؛ همین روزها... ومهم نیست اگر در روزگار فروغ اینترنت و موبایل و ماهواره و وبلاگ نبوده است... دنیای ما آنقدرها هم که فکر میکنیم تغییر نکرده است!
دوباره بخوانیم روایت فتح را از زبان فروغ فرخزاد: اي مرز پر گهر
۱۸ شهریور، ۱۳۸۵
رؤیای امارت
راستاش من آمار دقیق و مستندی در دست ندارم، اما همین جور سرانگشتی که نگاه میکنم بهنظرم میرسد طی سالهای اخیر، دست کم در میان طبقهی متوسط شهری تعداد کودکان و نوجوانان پسری که نام مذهبیشان با پسوند «امیر» همراه است رشد قابل ملاحظهای داشته. آیا شما افراد زیادی از نسل قبل را سراغ دارید که نامهاشان چنین چیزهایی باشد: امیرمحمد، امیرعلی، امیرحسین، امیررضا، امیرمهدی؟ من هرچه فکر کردم تنها یک نفر به خاطرم آمد: امیرحسین فردی؛ که به نظرم نویسندهی کتاب برای نوجوانها بود ( و لابد هنوز هست). اما الان بچههای زیادی را میشناسم که یکی از اسمهای بالا را داشته باشند. بهنظرم این قضیه چندان اتفاقی نیست! البته من با والدین این بچهها تا بهحال در این مورد صحبت نکردهام که ببینم چهطور یا چرا این اسمها را انتخاب کردهاند اما بههرحال بهنظرم معنیدار است. نکاتی که فعلاً در این مورد به ذهنام میرسد و البته ممکن است با واقعیت تطبیق داشته یا نداشته باشد از این قرار است:
- آیا والدین این بچهها با اضافه کردن نامی مذهبی به عنوان پسوندِ نام «امیر» خواستهاند بارمعنایی مذهبی به نام فرزندشان بدهند؟ یا برعکس با اضافه کردن «امیر» به نام شخصیتهای مذهبی خواستهاند اندکی از رنگ مذهبی و سنتی نام مذکور بکاهند؟
- آیا میل آرمانی خود برای فرزندشان را که مایلاند در واقعیت هم محقق شود در نام او قرار میدهند تا شاید در آینده به حقیقت بپیوندد و او امارت و ریاست را تجربه کند و مایهی فخر و مباهات والدین خود شود؟
- آیا این روآوردن گسترده به نام «امیر» نشان احیای دلبستگی دیرین و عمیق ما ایرانیان به امارت و سلطنت نیست که پس از چندین سال فروخفتن اینک در جامهای دیگر ظاهر شده است؟
* پینوشت: در مورد اسمها و رابطهشان با تحولات اجتماعی هنوز هم حرف دارم. خواهم نوشت.
۱۶ شهریور، ۱۳۸۵
شامپوی صحت
- یکی این که ظاهراً طیفِ مخاطبِ هدفِ این تبلیغ جوانها هستند، اما این که یک فرد مسن این محصول را تبلیغ میکند چندان هم دلچسب نیست. این روزها پند و اندرزهای افراد مسن کمتر برای جوانها جذابیت دارد و کمتر گوششان بدهکار نصایح وتجارب مسنها است!
- ظاهر قضیه نشان میدهد این آقای نسبتاً مسن ( و نه خیلی پیر) که سالها مصرفکنندهی شامپوصدر صحت بوده اکنون موهایی یکدست سپید دارد! برداشت من از این تبلیغ این است: «اگر از این شامپو استفاده کنید در آینده موهایی به این شکل خواهید داشت»! فکر نمیکنم موی سپید چیزی باشد که جوانها تمایلی به آن داشته باشند!
۱۳ شهریور، ۱۳۸۵
فرقون یا گاری !؟
- گاری
: نه! این گاری نیست، فرقونه، فرقون.
تقریباً با فریاد و ژستی قاطع میگوید: نـــــع، گاریه.
با چنان قاطعیت و سماجت و اطمینانی این را میگوید که جایی برای هرگونه چانهزنی و جدل در مورد ماهیت شیء چرخدار کنار کوچه نمیماند و نمییابم. احتمالاً خودآگاه یا ناخودآگاه قصدش هم همین بوده!
... و بعد به این فکر میکنم که این واکنشاش آیا بازتابی از خامی خردسالی است یا انعکاسی از خیرهسری جاهلانهی همهی ما آدمها وقتی پندارمان را از واقعیت بیان میکنیم؟
۱۱ شهریور، ۱۳۸۵
سودای هستهای!؟
پ.ن1: راستی، «فاجعههای کوچک» هم از آن پارادوکسهایِ درناکِ طنزآمیز عصر و سرزمین من است.
پ.ن2: این یادداشت را دو سال واندی پیش در حاشیهی فاجعهی دیگری نوشته بودم... افسوس
۰۸ شهریور، ۱۳۸۵
ظرف؛شستن یا نشستن، مسأله این است
* اگر زنی به کسی بگوید شوهرش در خانه ظرف میشوید، بسته به مورد با واکنشهای مختلفی روبرو میشود:
- زنانی که با حسرت به گوینده خیره خواهند شد و احتمالاً خود را مظلوم یا قربانی خواهند یافت!
- کسانی که با خودشان میگویند: «عجب دخترهی الپر و هفتخط و آتیشپارهای که شوهرشو وادار کرده ظرف بشوره، برو قدر شوهرتو بدون دختر، باید سجده کنی همچین مردی رو»!
جالبتر از همه واکنش گروه سوم است:
- کسانی که یکجوری به آدم نگاه میکنند انگار که بگویند: «عجب زنیکهی بیعرضهای هستی تو که ظرفهاتو شوهرت میشوره». انگار «ظرفشویی» مقام والا و شریفی است که تحت هیچ عنوان و موقعیتی نباید به شوهر تفویض شود! چنین کاری، از دست رفتن زنانگی زن و مردانگی مرد است! ( احتمالاً توی دلشان در ادامه میگویند: «طفلک! شوهرش هم که مرد نیست»!)
نتیجهی منطقی: اصولاً امر خطیر ظرف شستن ربطی وثیق با جنسیت آدم دارد و شستن یا نشستن ظرف میتواند -بسته به مورد- هر آدمی را از موجودیت جنسیاش به کلی ساقط کند!
نتیجهی طبقاتی: «واه واه! مگه شما هنوز با دست ظرفاتونو می شورین!؟»
* در حاشیه: مردی از ظرفشستن خودش و پدرش مینویسد: تاملات اخلاقی ظرفشوی گاهی باوجدان
۰۶ شهریور، ۱۳۸۵
این، سراب نیست
... و بازگشتن به جایی که دوستاش میداشتم... و دوباره گذشتن از خیابانهای پیچدرپیچ و آشنای پردیس... و مرور روزهای خاطرهانگیزی که انگار نگذشتهاند بلکه دوباره فرارسیدهاند...
۰۵ شهریور، ۱۳۸۵
به آینده خوشبین باشیم
پ.ن: وقتی آدم رئیسجمهور میشود، یکسالی طول میکشد تا چشیدن تلخ و شیرین روزگار اندک اندک به آدم یادبدهد چه جوری باید حرف بزند! باید به فال نیک گرفت اینگونه سخن گفتناش را! میتوان خوشبینانه امیدوار بود که چیزهای دیگر را هم به همین زودی درک کند و یادبگیرد!
۰۴ شهریور، ۱۳۸۵
اشتغالزایی
رونق دادن صنعت، افزایش میزان تولید و ایجاد اشتغال، کار چندان سختی هم نیست. چند شیوهی مبتکرانه اما به شدت کارامد آن به شرح زیر است:
* کاهش فشار یا قطع آب در مناطق مختلف شهر (به مدت ده ساعت یا ترجیحاً بیشتر به مدت یک روز یا ترجیحاً بیش از یک روز در هفته)
مکانیزم اشتغالزایی: مردم پس از چند هفته ذخیره آب در کاسه و کوزه به این نتیجه میرسند که زندگی به این شکل ابتدایی غیر ممکن است و به دنبال راه حلی اساسی و دائمی میافتند. دراین حال برای خرید منبع آب هجوم خواهندآورد. به این ترتیب تولید کارخانههای تولیدکننده ورقهای فلزی و سازندگان منابع فلزی و پلاستیکی آب افزایش مییابد، نیاز به تجهیزات جانبی ( لوله، پایه و ...) منجر به افزایش تولید در زمینههای دیگر نیز میشود، علاوه بر این کار و کسب عدهای که در کار حمل و نقل و نصب این تجهیزات هستند رونق میگیرد.
* قطع مکرر برق
مکانیزم اشتغالزایی: مراکز تجاری و مسکونی در پی قطع مکرر برق و مشکلات و خسارتهای احتمالی آن، دست به تمهیداتی خواهند زد که منجر به افزایش تولید انواع محافظ ولتاژ و ژنراتورهای برق اضطراری خواهد شد.
* قطع گاز در زمستان
مکانیزم اشتغالزایی: خانوادهها برای تامین نیازهای گرمایشی به وسایلی روی خواهند آورد که با سوخت نفت سفید کار می کنند. تولید انواع علاءالدین، چراغهای خوراکپزی نفتی و بخاریهای نفتی و منقل برقی افزایش چشمگیر مییابد.
* بیاعتنایی به آلودگی هوا در شهرهای بزرگ
مکانیزم اشتغالزایی: مردم ناگزیر به خرید کپسول اکسیِژن قابل حمل رو خواهندآورد که منجر به افزایش تولید انواع کپسول قابل حمل، ماسک، و سایر تجهیزات جانبی و گاز اکسیژن خواهد شد.
نتیجه علمی-مدیریتی: سوء مدیریت و مدیریت غیرعلمی میتواند باعث رشد و رونق اقتصادی یک کشور بشود.
۰۱ شهریور، ۱۳۸۵
برندهی این بازی کیست؟
در زمینهي اظهارات ایشان چند نکته قابل توجه است:
* آیا چنین تغییر فاحشی در توزیع جنسی داوطلبان طی تنها یک سال طبیعی به نظر میرسد؟ چنین تغییری را چگونه میشود تبیین کرد؟
* آیا نسبت متولدین دختر به پسر که در سن شرکت در کنکور بودهاند، طی دو سال متوالی تا این حد متفاوت بوده است؟
* آیا روند تحولات اجتماعی که منجر به پیشی گرفتن تعداد داوطلبان دختر بر پسر طی سالهای گذشته شده بود، به ناگهان به اندازهای تغییر کرده که تنها طی یک سال نه تنها نسبت داوطلبان دختر به میزان11 درصد افت کرده بلکه پسران بر دختران پیشی گرفتهاند؟
* آیا اشتباهی ساده در اعلام آمار رخ داده است؟
* آیا سیاستی در کار است تا با اعلام چنین آمار مشکوکی نتایج دیگری گرفته شود؟
* آیا مسألهی پذیرش جنسیتی در برخی رشتهها در دفترچههای انتخاب رشتهی کنکور هم صراحتاً اعلام شده است؟
* آیا اعمال سهمیه در کنکور بر مبنای جنسیت (تبعاً به نفع پسران!) قرار است چنان تغییری در نسبت جنسی «پذیرفتهشدهگان» ایجاد کند که پیشاپیش با اعلام چنین آماری در مورد نسبت جنسی«داوطلبان» آن را توجیه میکنند؟
* آیا کنکور به عنوان نظام متمرکز تعیین صلاحیت علمی داوطلبان ورود به دانشگاه که صرفنظر ازبرخی تبعیضها (سهمیهها)، صحنهی رقابتی نسبتاً برابر و منصفانه بود قرار است بیش از پیش نابرابر شود؟
* تبعیض در زمینهی سنجش قابلیتهای علمی راه به کجا میبرد و در نهایت به نفع چه کسی یا چیزی خواهد بود؟ مردان؟ زنان؟ جامعه؟ توسعه؟
۳۱ مرداد، ۱۳۸۵
وبلاگنویس
1- وبلاگ نوشتن شغل و حرفهشان است و از راه «وبلاگنویسی» نان میخورند.
2- کسانی که رئیسجمهور هستند و وبلاگ مینویسند؛ اما «وبلاگنویس» نیستند.
* نوشته شده در حاشیهی این خبر
۳۰ مرداد، ۱۳۸۵
نیمفاصله را پاس بداریم
به نظرم نیمفاصله عنصر خیلی مهمی است! حتی اگر آدم بخواهد فاصلهاش را خیلی نزدیک کند؛ نباید فراموش کند که نیمفاصله را همیشه و همهجا رعایت کند! اگر نیمفاصله دم دستتان نبود؛ به نظرم فاصله بر سرهم بودن (!) ارجحیت دارد! اینجوری هویت، حریم و حرمتِ کلمات و آدمها حفظ میشود! چیزی که به زعم من بسیار مهم است.
۲۸ مرداد، ۱۳۸۵
فراتر از آرامش
این همه به آن معنا نیست که نمی فهمد دور و برش چه می گذرد، یا آن چه را که می بیند هست -و می شود داشت- نمی خواهد؛ خوب می بیند و می فهمد و چه بسا می خواهد، نکته اما این جا است که انگار دنیا و واقعیت موجود را همین جور که برای اش هست بی این که با خود یا دیگری به سختی کلنجار برود می پذیرد، آرامش اش را با هیچ چیز حاضر نیست معاوضه کند، آنچه را می بیند؛ ممکن است بخواهد؛ اما بعید است که حاضر باشد هزینه ی زیادی بابت آن بپردازد؛ خصوصاً هزینه ای از جنس سکون و آرامش روزمره اش، انگار چیزی را به قیمت از دست رفتن نظم و ثبات و احساس امنیتِ جاری در «روزمره گیِ» یک زندگی کاملاً معمولی نمی خواهد، و بی هیچ تردید و حسرتی بر دل، عطای چنان چیزی را به لقای اش می بخشد... تنها در پی چیزی می رود که مطمئن باشد به دست آوردن اش مستلزم به هم خوردن آرامش و امنیت ذهنی و عینی اش نیست...
و این همه از او شخصیتی ساخته است که کم تر به چشم می آید. شاید هم خودش این جور بیشتر می پسندد.
آنچه گفتم برداشت من از منش و نگرش او است، شاید واقعاً این طورها نباشد، اما این همه ی آن چیزی است که دست کم من از بیرون می بینم، هر چند شاید این شیوه ی نگاه و عمل چندان هم برای من – و چه بسا خیلی های دیگر- قابل درک و توجیه و تفسیر نباشد!!! چه چیز از او چنین آدمی ساخته؟ نمی دانم، و راست اش هنوز با قطعیت نمی توانم بگویم این جور بودن خوب است یا بد. تنها توصیف ساده ای بود از آدمی از جنس دیگر که دیگرگون بودن اش آن قدر متفاوت است که به چشم خیلی ها شاید نیاد...
یک اعتراف دیگر این که: با همه ی غیرقابل درک بودن سبک زندگی اش، دروغ است اگر بگویم این آرامش رؤیایی اش، حسرت و حسادتی در وجودم برنمی انگیزد!
۲۲ مرداد، ۱۳۸۵
عصیان
نگاه دکتر کاشی تازه خوشبینانه است! او پنج-شش سال اول را سال های تقلید و سرسپردگی کودک به والدش می بیند، که البته از دید من چنین نیست! شاید حضرت استاد شاهد لحظه های سرکشی و سماجت فرزند خردسالش نبوده یا فراموش کرده است. این را تقریباً هر کسی که با بچه ی دوساله ای از نزدیک سر و کار داشته باشد می بیند که بچه ها چنین کشمکش هایی را برای استقلال در همان سنین خردسالی آغاز و تجربه می کنند و به تعبیر جناب کاشی «انشای رأی» را آن ها خیلی زودتر از نوجوانی آغاز می کنند. این اختلاف دید، شاید تفاوت تجربه ی زنانه و مردانه از رشد فرزند است: غالب مردان آن قدر درگیر «کارهای مهم» اند که چنین واقعیت هایی را تنها وقتی می بینند که فرزندشان آن قدر قد کشیده باشد که با چشم غیرمسلح قابل دیدن باشد!
یادم هست زمانی که دخترم هشت ماه بیشتر نداشت، یک روز برای اش فرنی آورده بودم، و او طبق معمول علاقه ای به خوردن نداشت! هیچ ترفندی مؤثر نیفتاد. اما می دانستم که بیسکوییت دوست دارد، یک دانه بیسکوییت به او دادم و همین که دهانش را باز کرد تا بیسکوییت را بخورد، قاشق فرنی را توی دهانش فروبردم! این کار همانا و گریه ای از سر خشم سر دادن همان! دقیقاً نمی دانم چه قدر جیغ و گریه اش طول کشید، پنج یا ده دقیقه یا بیشتر؟ هرچه بود چنین گریه ی طولانی و خشمگینانه ای را تا آن روز از او ندیده بودم، به هیچ بهانه ای هم حاضر به کوتاه آمدن نبود! حتی دادن بیسکوییتی دیگر!
غافلگیر شده بودم، مگر بچه ی هشت ماهه این چیزها را می فهمد؟! اما لحن و حالتِ اعتراض او واضح تر از آن بود که هرگونه تأویل دیگری بردارد. من احمقانه فکرکرده بودم بچه ای در این سن هر چیزی که توی دهانش برود لاجرم قورت می دهد! اما کور خوانده بودم! او از این که فریب داده شده بود شاکی بود، به این که کسی خواسته بود اراده اش را بر او تحمیل کند و به این که خواست و اراده اش نادیده گرفته شده بود سخت معترض بود.
خیلی لحظه ها را شاید در روند رشد دخترم فراموش کرده باشم، ولی تصویر این اولین اعتراض و اعلام وجود، همچنان روشن و واضح در ذهن ام هست... او آمده بود که خودش باشد ومن نفهمیده بودم...
۲۱ مرداد، ۱۳۸۵
یک سال بعد...
پنج ماه قبل اش تلاش دیگری را آغاز کرده بودم برای بازسازی خودم... اما معلوم نبود چه قدر دوام بیاورم. آیا این هم چون تلاش های گاه و بیگاه ونافرجام گذشته...؟ این بار اما همه چیز انگار جور دیگری بود... حالا که به روزهای پشت سر نگاه می کنم انگار کسی همه چیز را مرتب چیده بود، چه می دانم، قرار و مداری در کار بود شاید و من بی خبر!
...
و من، به زندگی برگشتم.
۲۰ مرداد، ۱۳۸۵
موهبت
روح پدرت شاد خانم لیندا آستین! چه به موقع سررسیدی!
۱۴ مرداد، ۱۳۸۵
محدوده ی مقدس دُم
... فکر می کنی...، و فکر می کنی و باز هم فکر می کنی...، در نهایت به این نتیجه می رسی که احتمالاً روزی و جایی پا روی چیزی گذاشته ای که احتمالاً دُم اش بوده است! و او آن قدر نجیب(!) بوده که مدتی صبر کرده تا جای دیگری گیرت بیاورد!
نتیجه عملی: پیش از هر چیز محدوده ی دُم افراد را دقیقاً شناسایی کن. کوچک ترین اهمالی در شناسایی و پاسداری از این محدوده نتایج غیرقابل پیش بینی به بار می آورد!
۱۲ مرداد، ۱۳۸۵
دختر خوب
هندوانه
می دانیم اولاً: برای انجام هر کاری نیاز به انرژی هست، و ثانیاً: کار در بستر «زمان» انجام می شود.
قانون بقای انرژی می گوید: « انرژی از بین نمی رود و به وجود نمی آید، بلکه تنها از صورتی به صورت دیگر تبدیل می شود».
به نظرم انرژی جسمی، ذهنی و عاطفی آدم هم تابع همین قانون است، علاوه بر این زمانی که ما دراختیار داریم محدود و ثابت است و کش نمی آید.
با توجه به فرض های فوق اگر کسی ادعا کند با یک دست بیش از یک هندوانه بر می دارد یکی از سه نتیجه ی زیر را می شود در موردش گرفت:
- خوشبینانه ترین نتیجه: مدیریت زمان را بهتر از بقیه همتایان خودش می داند، و می تواند در طول شبانه روز اوقات سوخته اش را زنده و از آن ها بهره برداری کند.
- نتیجه ی کمی تا قسمتی بدبینانه: نحوه و کیفیتِ انجام کار، و کیفیتِ نتیجه ی کارش در مقایسه با استانداردهای معمولِ مربوط به کارهای موردنظر، متفاوت و تبعاً پایین تر است!
- بدبینانه ترین نتیجه: گزافه می گوید!
پ.ن: اگر طرف جزءِ آن دسته ای باشد که معتقد اند: «ما مأمور به انجام وظیفه ایم نه حصول نتیجه» کلاً قضیه فرق می کند!
۰۹ مرداد، ۱۳۸۵
توضیح
من قبلاً یک بار گفتم که در این یادداشت های من زیاد به دنبال مصداق ها نگردید! این جوری هم من راحت ترم و هم شما که می خوانیدم. نوشتن ( و به طور اخص وبلاگ نوشتن) برای من فقط حرف زدن نیست، انتقال صرف فکری یا حسی نیست، بلکه ضمناً یک جور تفنن هم هست! یک بازی مفرح یا خلق چیزی، هر چند کوچک! از دید دیگری ممکن است کاملاً ساده و معمولی باشد، اما برای من «نوشتن» فرایندی است که خودم را توش بازمی بینم و می یابم، یا حتی بازتولید می کنم!
برای همین است که می گویم زیاد درگیر این که ضمیرها دقیقاً به چه کسی یا موقعیتی برمی گردد نشوید! تیپ این جور نوشته های ام اتفاقاً به زعم خودم یک جوری است که قابل تعمیم به موقعیت ها و تجربه های مشترک خیلی از آدم ها هست؛ نه فقط من. و اصلاً همین که احساس می کنم در این موقعیت، حسی مشترک نهفته است وادارم می کند به توصیف اش! راست اش از این کار لذت می برم! از این که حس های مشترک انسانی را از زبان یا قلم دیگری بخوانم و بشنوم هم لذت می برم.
۰۸ مرداد، ۱۳۸۵
سوء تفاهم
آدم از خودش ناامید می شود!
۰۵ مرداد، ۱۳۸۵
جنایت رسانه ها
نتیجه این شده است که مخاطبان دچار کرختی احساسی شده اند و جنگ و فاجعه را اتفاقی عادی و روزمره در زندگی مردم سایر نقاط دنیا تلقی می کنند. رسانه های ملی با حساسیت فوق العاده شان به این قضایا، باعث حساسیت زدایی در میان ما ایرانیان شده اند!
مدت ها است که دیگر نه بحران و جنگ قبیله ای و قحطی در افریقا، نه سونامی ویرانگر در جنوب شرق آسیا، نه سیل و زلزله مهلک در شبه قاره هند، نه طوفان های خانمان برانداز در امریکا، نه جنگ واشغال در فلسطین و افغانستان و عراق و اینک لبنان هیچ گونه حساسیت جدی که به واکنشی مردمی و خودجوش بینجامد برنمی انگیزاند... صدایی برنمی خیزد... این فاجعه، جنایتی است که رسانه ها بر ذهن واحساس مردم مرتکب شده اند ...
۰۱ مرداد، ۱۳۸۵
حریم خصوصی دراینترنت
مثل همیشه این ایمیل ها از مبدئی بی نام و نشان ارسال می شود: نام های مستعار که لابد پشت همه شان یک نفر نشسته است، یک نفر آدم بیکار! کسی چه می داند شاید هم کار و حرفه اش فرستادن چنین ایمیل هایی باشد و از این راه نان می خورد! البته بیشتر محتمل است که همان هدف مقدسی که در بالا گفتم داشته باشد و اصولا حساب و کتابی در کار نباشد!
اما جالب تر از این نامه های بی نام و نشان، سایت خبری-تحلیلی روزآنلاین است که فقط در دنیای فارسی زبان ما ممکن است وجود داشته باشد! چنان که افتد ودانید بسیاری از نشریات و سایت های مختلف دارای بخش اشتراک ایمیلی یا خبرنامه هستند، و من یکی از مشتریان پر و پا قرص این جور سرویس های ایمیلی هستم. اختصاص بخشی (معمولا درانتهای ایمیلی که می فرستند) برای لغو عضویت، جزء ثابت همه ی خبرنامه های معتبر است. اصولا برای من تا به حال پیش نیامده مشترکِ ایمیلیِ خبرنامه ی سایتی غیرایرانی بشوم و به محض این که اراده کنم امکان لغو عضویت در آن وجود نداشته باشد. اما این اتفاق در «روز آنلاین» علیرغم شهرتش و علیرغم نام های پرآوازه ای که پشتش هست شدنی است! و طرفه این که حتی اگر چندی پیش نه از طریق لینک موجود در ایمیل ( که چنین لینکی در خبرنامه های روزآنلاین موجود نیست) بلکه پس از کلی جست و جو در سایت و پیدا کردن صفحه ی لغو اشتراک ( که لینکش چندان دم دست هم گذاشته نشده!) لغو عضویت کرده باشید، ممکن است پس از چند هفته دوباره بدون کوچک ترین درخواستی از جانب شما، ارسال خبرنامه ها از سر گرفته شود!
آیا می شود (و از لحاظ اخلاقی موجه است) محصول فرهنگی را «به زور» (!) به خورد کسی بدهیم؟ و آیا از مدعیان حوزه ی فرهنگ بیش از هر کسی انتظار نمی رود که حریم خصوصی مردم را محترم بشمارند؟
۳۱ تیر، ۱۳۸۵
نمایشگاه مد حجاب اسلامی، تلفیقی غریب
رودربایستی را باید کنار گذاشت، واقعیت این است که این شوی حجاب اسلامی در نفس محتوای خودش شدیداً دچار تناقض است! حجاب و نمایش؟ حجاب و زیبایی؟
غایت حجاب، مستوری است نه جلوه گری. گو این که البته به مذاق بسیاری از ما زنان خوش نیاید!
قهر باش و دوستم بدار!
* این جمله ی «باهات دوست نیستم» را گویا از همکلاسی های مهدکودک یادگرفته و اخیراً معمولاً در مواقعی که حوصله ی روش های تندتر ( مثل گریه سر دادن های نسبتاً طولانی!) را نداشته باشد به کار می برد و برای من بیش تر از خود جمله، لحن ادا کردنش بامزه و دوست داشتنی است.
۲۸ تیر، ۱۳۸۵
عوضی گرفتن
... حالا اما تازه می فهمم که آن آدم ها آنچنان هم غریب و غیرمعمول و نامعقول نبوده اند! چه وقت ها و موقعیت هایی که چه دیر و چه سخت درمی یابم ناخودآگاه نمادی را به جای واقعیتی نشانده ام، عطش نیاز به چیزی را با چیز دیگری فرونشانده ام، یا چیزی یا کسی را با چیزی دیگر عوضی گرفته ام و ... .
۲۶ تیر، ۱۳۸۵
فقط نقل قول
تاکتیکِ تبلیغاتیِ مار
پی نوشت1: تعریف کردن این مثل هیچ ربطی به این قضیه نداشت که ترفندهای تبلیغاتی دولت جدید و حامیانش -پیش و پس از به قدرت رسیدن- بدجوری مرا یاد این مثل می اندازد. هرگونه تشابه اسمی یا غیر اسمی تصادفی است!
پی نوشت2: حال معلم مذکور در وضعیتِ پیش آمده احتمالا بسیار دیدنی بوده است.
پی نوشت3: کنجکاوی ام را در مورد سرنوشت معلم مزبور نمی توانم پنهان کنم. اصولا از دید من خیلی از این تمثیل هایی که ما داریم ناقص اند، اتفاقا اصل ماجرا بعد از این واقعه باید اتفاق افتاده باشد. یا دست کم الان برای ما مهم این است که بدانیم معلم بخت برگشته دست به چه اقدامی زده است، شاید برای وضعیت فعلی هم راهگشا باشد! البته فقط شاید.
پی نوشتِ پی نوشت3: احتمالا راوی این مثل، با سبک نویسندگان مدرن آشنایی داشته و قصد داشته خواننده گان خود ادامه داستان را در ذهن شان بنویسند.
۲۴ تیر، ۱۳۸۵
جادوگر
به نظرم فرم، کیفیت (عمق، دوام، شکنندگی)، فاصله ها و انتظارات در این دوستی ها به شدت تحت الشعاع ماهیت ابزار ارتباطی (اینترنت) و تصور ذهنی ما از ماهیت و قابلیت های این ابزار قرار دارد.
ارتباط در دنیای مجازی - از آن رو که دنیایی «مجازی» است- گریزی از ایجاز، مجاز، ناپایداری، توهم و سوء تفاهم ندارد، شاید بی رحمانه یا بدبینانه تلقی شود اگر بگویم به زعم من کسی که در پی ارتباطی ناب، عمیق، پایدار و صمیمانه از کانال این ابزار باشد محکوم به شکست ( و در بدترین حالت قربانی شدن) است، و اصلا داشتن چنین انتظار بزرگی از این ابزار الکترونیکی اعجازآمیز اما به شدت محدود، توقع واقع بینانه ای نیست.
به نظرم اینترنت به خاطر قابلیت شگفت انگیزش در حذف فاصله های زمانی و مکانی و امکانات گسترده ای که در زمینه های مختلف در چارچوب دنیای مجازی به ما ارائه میدهد به شدت استعداد این را دارد که ما را مسحور و دچار توهم کند. اما اینترنت -دست کم به مثابه ی یک وسیله ی ارتباطی- ظرفی نیست که هر مظروفی را بپذیرد. زمانی که بی مهابا ذهن و احساس خود را در مسیرِ اثرِ چوبِ جادویِ اینترنت قرار می دهیم باید بدانیم که راه رفتن در بیراهه را آغاز کرده ایم.
۱۹ تیر، ۱۳۸۵
سگ کشی
من (بعد از شدیداً عصبانی شدن) بیش از هر چیز به یاد فیلم «سگ کشی» بیضایی می افتم. یادتان هست؟ پنجره ی اتاقی که قهرمان فیلم در آن اقامت داشت مشرف به یک کارگاه ساختمانی بود و تمام مدت کارگران در آن مشغول کار بودند، حداقل ظاهراً این طور بود!
۱۵ تیر، ۱۳۸۵
مهاجرت
نظر شخصی ام هم -با وجود آن که تا به حال به هیچ شکلی هجرت از زادگاه خودم و والدین ام را تجربه نکرده ام(!)- این است که بازنگشتن مهاجران ایرانی ( که البته از سر خوش سلیقه گی جماعت ایرانی، بیشتر از اروپای غربی و امریکای شمالی واحیانا استرالیا و حوالی آن سر درآورده اند) ناشی از تجربه ی احساس امنیتی است که در این جا یافت نمی شود. این جا احساس عدم امنیت در تمام زمینه های خرد و کلان زندگی تجربه ای هر روزه است، احساس عدم امنیتی که به زعم من منبعث از بی نظمی و بی ثباتی ریشه دار و سیستماتیک است. به نظرم این مهم ترین عامل برای رفتن بی بازگشت آن ها است.
در این موردها بعداً باز هم خواهم نوشت.
پ.ن: در مورد رویکرد اخیر وبلاگ ها خوشبین ام، وبلاگ ها از تب و تاب اولیه افتاده اند، کسانی که جدی تر وبلاگ می نویسند دیگر در صدد کسب ویزیتور بیشتر و تفاخر و ... نیستند، قرار است بحث ها جدی تر و واقع بینانه تر پیگیری شود. این رابه فال نیک می گیرم، چون خوب یادم هست ذوق زدگی ناشی از کشف وبلاگ در سال های اول، خیلی ها را جادو کرده بود و بحث های کم ارزشی به شیوه ای کم ارزش تر طرح می شد، به نظرم وبلاگستان تازه حالا دارد راه خودش را پیدا می کند و رونق می گیرد و آدم های جدی اش، دیگر کم تر به ناسزاگویی و توطئه چینی و پاچه گیری دست می زنند!)
۱۱ تیر، ۱۳۸۵
مغز در تعطیلات
گاهی آدم احساس می کند اصلاً حوصله ندارد خودش کمی فکر کند و با مقایسه ی موقعیت های مشابه، قاعده ی حاکم بر آن ها را کشف کند. این خصوصیت اش خیلی توجه ام را جلب کرد! چون به نظرم گرچه قاعده مند بودن روح علم است، اما فرایند یادگیری وقتی مبتنی بر تجربه ، مشاهده ی دقیق و کشف رابطه ها، ابداع ها وعلامت گذاری های شخصی توسط یادگیرنده باشد هم خیلی لذتبخش تر است و هم پایدارتر و عمیق تر، و هم ذهن را پویا و مولّد می کند. و این ها چیزهای کم ارزشی نیستند که بشود ازشان چشم پوشید.
این نکته ای بدیهی و تکراری است که فرایند یاددادن و یادگرفتن چیزی بسیار فراتر از ذخیره کردن داده ها روی هارددیسک کامپیوتر است! و تقلیل دادن کارکرد مغز به پردازنده ی کامپیوتر - که داده ها را می گیرد، وارد برنامه (فرمول) می کند و از آن طرف جواب پس می دهد- نادیده گرفتن توانایی و کارکرد ویژه و متمایزکننده ی آن یعنی «اندیشیدن» است.
۰۶ تیر، ۱۳۸۵
جامه ی نو
چندی بعد عده ای از شهرستان ها نیز برای حل مشکلات قضایی و حقوقی شان به تهران هجوم آوردند تا راهی به این جلسات بیایند و گره کارشان، رأساً به دست قاضی القضات مملکت گشوده شود. اندکی بعدتر برای حل همین معضل، دستگاه قضایی تصمیم گرفت با راه اندازی سیستم ارتباطی مبتنی بر ویدئوکنفرانس، شهرستانی ها را با جلسات مزبور در تهران مرتبط کند. آن ها امیدوار بودند که با پوشاندن جامه ای مدرن بر قامت شیوه ای که برای حل و فصل اختلافات در صدها سال پیش در جوامع بسیار کم جمعیت تر و با پیچیدگی های بسیار کم تر از امروز، به کار می رفته گره از کار فروبسته ی ملت بگشایند.
با روی کار آمدن دولت جدید، این رویکرد رونق تازه ای یافت: یکی از وزرا در یکی از اولین مصاحبه هایش شماره تلفن همراه خود را اعلان کرد تا مردم مشکلات شان را در مورد سازمان مطبوع او مستقیما با وی درمیان بگذارند و تضمین داد که به همه شکایات رسیدگی خواهد کرد. و البته می شد حدس زد که چه اتفاقی خواهد افتاد.
به گواهی رسانه ها رئیس جمهور نیز در سفرهای استانی پرشمارش، هر بار ده ها هزار نامه از دست مردم دریافت می کند، و گفته می شود تنی چند از اطرافیان رئیس جمهور مسؤول رسیدگی و پاسخگویی به تک تک این نامه های مردمی هستند. و اخیراً حتی ادعا شده است ایشان خود برخی نامه ها را می خواند و در حاشیه نامه ها دستور پیگیری صادر می کند.
طی روزهای گذشته جراید نوشتند که در پی تخلفاتی که در مورد واگذاری وام مسکن در بانک های ذیربط رخ داده و شکایات مکرر مردم؛ رئیس جمهور پسر خود را به صورت ناشناس به عنوان ارباب رجوع به بانک ها فرستاده تا نحوه ی برخورد بانک ها را با مردم دراین مورد خاص به او گزارش کند.
این تحرکات را به چه چیز باید تعبیر کرد؟ ایجاد سیستمی در دل نهاد قضایی و اجرایی برای رسیدگی به نامه ها و خواسته ها و شکایات مردم از دستگاه های تحت امر این نهادها، و حتی استفاده از فرزند یک مقام اجرایی -که خود رسما مسؤولیتی ندارد – برای نظارت و بازرسی غیررسمی چه معنایی می تواند داشته باشد؟ مردمی بودن ( یا مردمی تر شدن) این دو نهاد؟ تلاش بی شائبه و خالصانه این نهادها و متولیان آن ها برای حل مشکلات مردم؟
به نظر می رسد این اتفاقات را بیش از همه باید نشانه ی ناکارامدی مفرط و فساد دستگاه اجرایی، قضایی، نظارتی و کلاً نظام اداری دانست که در آن مردم و مسؤولان از گردش امور بر اساس سیستم پیش بینی شده ناامید شده اند. در افق دید این هر دو عده، دیگر امیدی برای حل مشکلات و احقاق حقوق از مجاری مرسوم قانونی و طبق روند رایج اداری نیست، با طراحی چنین شیوه هایی برای حل معضلات مردم، گویی نظام اداری، اعتبار، صلاحیت و قابلیت خود را انکار می کند و عجز خویش را علناً اعلام می کند، و مردم نومید و خسته نیز مشتاقانه و ناگزیر آن را پذیرفته اند.
سؤال این جا است که واقعا چنین شیوه و سیستمی در غیاب یک نظام بوروکراتیک کارامد می تواند( در کوتاه مدت یا بلندمدت) جوابگوی مسائل کشوری به بزرگی ایران آن هم در دنیایی به پیچیدگی امروز باشد؟ و سؤال دیگر این که آیا تضمینی وجود دارد که آفات عمومی که دامنگیر نظام اداری هست، این سیستم جدید را گرفتار و زمین گیر نکند؟
۰۵ تیر، ۱۳۸۵
قهرمان تاریخ مصرف گذشته؟
شاید آخرین وظیفه ی کسی که نقش قهرمان به او واگذار شده این باشد که بتواند به درستی تشخیص دهد چه موقع خلاقیت و قابلیت لازم برای برآوردن مطالباتِ موقعیتی که در آن قرار گرفته و نقشی که پذیرفته، و مطالبات مردم را -که بدون آن ها نقش قهرمان قابل تعریف نیست- ندارد و کناره گیری کند. به نظر می رسد برای حفظ عنوان قهرمانی این راهی امتحان شده باشد!
۳۱ خرداد، ۱۳۸۵
پرستاران
پی نوشت1: «جمهوری مقدس» عنوان کتابی است از محمد قوچانی که گویا مجموعه مقالات منتشر شده اش در روزنامه ها است. از کنایه هوشمندانه ی نهفته دراین تعبیر سخت خوشم آمد!
پی نوشت2: حدود 8-9 سال پیش سریالی با نام «سوداگران» پخش می شد که از الگویی مشابه برخوردار بود: سریالی که مربوط به شاغلان در حرفه ای خاص (عده ای کارمند یک شعبه کارگزاری بورس) بود و از ریتم و فضایی کاملاً مشابه پیروی می کرد. به نظرم محصول کانادا بود و نام اصلی اش [Traders] بود. سریالی که به دلایل نامعلوم هرگز تکرار آن پخش نشد!
پی نوشت3: صفحه رسمی سریال در سایت تلویزیون استرالیا و لیست جوائزی که سریال برده
پی نوشتِ پی نوشت3: لیست جوائز نشان می دهد که ظاهرا خود استرالیایی ها هم از تصویری که ازشان دراین سریال نمایش داده می شود خوش شان می آید، آیا ما چنین سریالی داریم؟
۲۶ خرداد، ۱۳۸۵
مسأله ی ارزش
رابطه هوش و موفقیت ؟
۲۴ خرداد، ۱۳۸۵
دیروز مراسم جشن آخر سال مهدکودکی بود که مدتی است دخترم را به آن جا می برم. مواجه شدن با آن همه بچه ی چهار- پنج ساله ی بامزه و شیطان و بازیگوش که فارغ از دلواپسی ها و ملاحظات دنیای بزرگ ترها، شعر می خواندند و نقش بازی می کردند تجربه تازه ای برایم بود! آن حجم عظیم معصومیت و بی ریایی به گریه ام انداخت! حس منحصر به فردی بود برایم...
برداشت 2
نگاه می کردم به بچه ها که با لباس های رنگارنگ و شاد، در طول دو- سه ساعت ما را سرگرم کردند و از خودم می پرسیدم: آیا این ها اند نسل بعدی قربانیان تحریم های اقتصادی و سیاسی؟
۱۹ خرداد، ۱۳۸۵
پیامبر جدید: ایمان بیاورید!
در حاشیه1: ظاهرا بعضی ها واقعاً باور کرده اند که نامه به بوش چیزی در اندازه های نامه ی پیامبر اسلام به سران کشورهای عصر خودش بوده است و نویسنده اش هم لابد...!
در حاشیه 2: پس محمد قوچانی به درستی نامه او را «پیامبرانه» ارزیابی کرده بود .
در حاشیه 3: عجب قحط الرجال اسفباری است در دنیای اسلام ( این هم از آن حکایت هایی است که دو روی کمیک و تراژیک دارد)
در حاشیه 4: نگران انتخابات آینده ریاست جمهوری ام، بعید نیست این بار مردی با «ادعای نبوت» کاندید ریاست جمهوری شود. دیگران تا به حال فقط ادعای نیابت پیغمبر و امام زمان را داشته اند ولی این بار گویا قرار است کار را یکسره کنند!
رانندگی و باقی قضایا
آدم ها همان جوری رانندگی می کنند که زندگی می کنند ( یا برعکس؟!)
به نظرم کنش ها و واکنش ها در رانندگی، و اندیشه و تحلیلی که هر راننده در پس این عمل و عکس العمل ها دارد می تواند مبنای خوبی برای مطالعات جامعه شناختی و روانشاختی روی جوامع، و افراد ( به صورت منفرد) باشد. مثلا همان طور که محققان از روی دستخط یا نحوه ی عطسه زدن یا حتی نحوه ی سیب گاز زدن به روحیات اشخاص پی برده اند به نظرم به نحو مبسوط تر و قابل اعتمادتری می شود از روی سبک رانندگی آدم ها به خلقیات شان پی برد. و ایضا اگر همین کار در مقیاس وسیعی انجام بشود احتمالا می شود یک جورهایی روحیات اجتماعی و ویژگی های عمومی مردم یک جامعه را با سبک رانندگی شان ربط داد!
برداشت 2
یکی از مطالبی که درباره کارکردهای منفی انحراف به تازگی از کتاب «درآمدی به جامعه» یادگرفتم و نه تنها خیلی برایم تامل برانگیز بود بلکه ذهنم را مدتی شدیدا درگیر کرد، این بود که: وقتی انحراف زیاد و گسترده می شود این تصور رواج می یابد که «همه همین جور اند» و این به سردرگمی درباره ی ارزش ها و هنجارها منجر می شود و تشخیص این امر که رفتار مورد انتظار چگونه است یا حتی این که چه چیز درست و چه غلط است برای مردم دشوار می شود. به نظرم شاخص ترین نمود این کارکرد منفی انحراف در همین فرهنگ رانندگی ما جلوه کرده است، گاهی حتی به نظر می رسد ارتکابِ کاری که قانوناً یا اخلاقاً باید مایه ی شرمساری باشد نه تنها شرم واحساس گناهی در فرد بر نمی انگیزد، بلکه حتی از جانب راننده ی متخلف به عنوان «زرنگی» هم شاید تعبیر نشود، بلکه به سادگی امری است بسیار معمول، و حتی کاملا خودکار، ملکه ی ذهن شده و خارج از سطح خودآگاهی راننده رخ می دهد. من حدس می زنم این اتفاقی است که خیلی جاها در زندگی روزمره ی اجتماعی ما می افتد اما در رانندگی به خاطر وضوح بیشتر هنجارهای رسمی آن - که ظاهرا هر کسی که گواهینامه دارد به صرف شرکت در آزمون و قبولی و اخذ گواهینامه تن به پذیرش آن داده است- راحت تر قابل مشاهده و تشخیص است.
برداشت 3
اخیرا دید خاصی نسبت به رانندگی پیدا کرده ام، به نظرم این فعالیت به ظاهر معمولی و روزمره می تواند عرصه ی مناسبی برای خودسازی و تمرین شکیبایی و مدارا باشد. و البته تجربه ام در این چند وقت نشان داد که کار ساده ای هم نیست! صبر، گذشت و مدارا با مردمی که گاهی آدم احساس می کند بدشان نمی آید زیر پا له ات کنند؛ خصوصا که خودت هم از جنس همان ها باشی و گاهی ته دل ات، بدت نیاید که حال کسی را بگیری و زیر پا له اش کنی! یا همه ی آن چه هر گز نداشته ای یا آن چه از دست داده ای یا حقت ات بوده و بهت نداده اند با پیشی گرفتن از کسی در خیابان به دست بیاوری. منظورم این است که «رانندگی» عرصه تخلیه ی همه این احساساتِ منفی انباشته شده می شود که گویا این (رانندگی) دم دست ترین راه برای آزادکردن آن ها است؛ هر چند نه لزوماً کم دردسرترین راه ها.
در این موردها باز هم خواهم نوشت.
۱۶ خرداد، ۱۳۸۵
ملاقات با غریبه ای در آینه
۱۴ خرداد، ۱۳۸۵
زندگی
به نظرم آن چیزی که ما در این شرایطی که درآن قرارگرفته ایم نیاز داریم «شادی» در معنای اخص کلمه نیست. مردم نیاز به مناسکی جمعی دارند که در آن بتوانند جامه ی کار و زندگی روزمره را درآورند و بازیگر یا تماشگر نمایشی باشند که جمعیت نسبتاً قابل توجهی از اقشار متنوع مردم صرفنظر از طبقه، حرفه یا گرایش های فکری شان جذب و درگیر کند، چیزی مثلا از قبیل جشنواره های فصلی یا سالانه، برنامه های مقطعی و کم تر سازمان یافته مثل نمایش خیابانی، یا حتی برنامه های روتین تر مثل وجود باشگاه هایی برای فعالیت های تفریحی و فوق برنامه ( نه فقط ورزش) که آدم های معمولی قشرهای مختلف با علایق گوناگون را بتوانند جذب کنند که در آن هیجانات شان را آزاد کنند یا تنها اوقات خوشی را بدون درگیری ذهنی و روانی با مسائل روزمره بگذرانند.
تغییر فرم فاحش و خودجوش مراسم سوگواری محرم و عاشورا و حواشی آن را در سال های اخیر من در همین راستا تحلیل می کنم.
پ.ن1: گاهی با خودم فکر می کنم چه برنامه جالبی بوده در قدیم که مثلا یک عده جمع می شده اند در یک قهوه خانه و نقالی برای شان از روی پرده ها شاهنامه می خوانده، یا مثلا همین مراسم تعزیه خوانی عاشورا که در سال های اخیر به طور سیستماتیک هم بیشتر رویش سرمایه گزاری شده، البته این یکی به خاطر محتوای آیینی اش تا این حد مورد توجه دولتی ها قرار گرفته و قدرت مانور پیدا کرده.
اما حالا با وجود رسانه هایی مثل تلویزیون و سی دی، دیگر آدم ها نمی توانند برای دیدن چیزی در کنار هم جمع شوند، به نظرم تجربه جمعی و مزه ای که مثلا دیدن یک فیلم در جمع دارد؛ چیزی است که از تماشای فیلم در خانه به آدم دست نمی دهد. یک بار حسین درخشان تعبیر جالبی کرده بود از تلویزیون لارینوس ( اخیرا مشهور به سیمای حاج عزت!)، او گفته بود تلویزیون ایران «حسینیه تحت ویندوز است» این البته در نوع خودش تعبیر جالب و درستی است. اما واقعا کارکرد و نوع تاثیر حسینیه تفاوت فاحشی با سیمای لارینوس دارد! و این روزها به خاطر همان کمبودی که اشاره کردم فکر می کنم جمعیت «حسینیه برو» ( یا جاهایی از این دست) بیشتر از «تلویزیون تماشا کن» ها شده باشد!
پ.ن2: این هم مطلب جالبی از سلمان در همین موردها
۱۲ خرداد، ۱۳۸۵
کودکانه(1)- استقلال به سبک سه ساله ها
بابای نون: خوب دخترم، تو از کجا اومدی؟
نون: از تو لپ لپ
بابای نون: عجب! مامان تو رو از تو لپ لپ درآورده؟
نون ( با لحنی که هر گونه شائبه نیازمندی یا عدم استقلال گوینده را از ذهن مخاطب بزداید): نه! خودم دراومدم.
۱۱ خرداد، ۱۳۸۵
قدرت
۰۹ خرداد، ۱۳۸۵
نیازمندِ نیاز
جسارتِ آموختن، رنج آموختن
من فکر می کنم همین هراس بزرگِ نامرئی و نامحسوس خیلی وقت ها ما را از خیلی چیزها محروم می کند؛ خیلی چیزها که در دسترس مان هست اما شجاعت و جسارتِ «آموختنِ» روش کار یا کنار آمدن با آن ها را نداریم! شجاعت آموختن و آزمودن شیوه های جدید زندگی و فکر کردن را حتی.
اگر آدمی را دیدید که از قابلیت هایِ امکاناتی که در دسترس اش هست حداکثر بهره برداری را می کند شک نکنید که آدم شجاعی است!
«عزمِ آموختن» کردن، نیاز به انگیزه و نیاز به تغییری در «باور» ما نیز دارد. پیش از آن که آموختن را آغاز کنیم تحولی در «نگرش» ما رخ داده است. درست پیش از لحظه ای که اراده کنیم برای آموختن، بر هراسِ طبیعیِ انسانی و همیشگی مان از بر هم خوردن نظم و ثباتِ فکر و زندگی مان و بر وحشت روزمره مان از «دگرگونی» غلبه کرده ایم، این اتفاقِ بزرگ و البته فرخنده ای است، گو این که این همه محتاج جهادی است با خویشتن.
و بالاخره این که آموختن نیاز به اراده، پشتکار و پیگیری مجدانه دارد، پس آموختن «رنج» دارد، و غلبه بر «رنج آموختن» بخش دیگری از این هفت خوان است.
۰۵ خرداد، ۱۳۸۵
وصل!
یادم هست یک بار مطلبی نوشته بودم درباره روایت های مختلف از عشق. ایده ای که آن جا طرح کرده بودم این بود که شورانگیزی و جذابیتی که در روایت های عاشقانه ی شاعرانی مثل مولوی و حافظ هست ناشی از این است که روایت عشق را در فراق سروده اند، و از همین رو هم در شعرهای شان تصویر آرمانی معشوق را منعکس کرده اند، و همین است که چنین روایتی را زیباتر از حدیث وصل می کند، اصلا وصل که «ماجرا» ندارد؛ که هیجان و حرکت ندارد؛ که تازه بعد از وصل، عیوب معشوق رخ می نماید...!
۰۴ خرداد، ۱۳۸۵
برداشت و یادداشتی کوتاه از سفر به استانبول
مناره ای که در کنار این بیلبورد به چشم می خورد، گلدسته ی مسجدی از نظر تاریخی قابل اعتنا و مشهور در استانبول نیست، مسجدی است که هر روز پنج وعده در آن نماز گزارده می شود و نمازگزاران اگر انبوه نباشند بیش از انگشتان دست اند. در کوچه های مجاور این مسجد رستوران هایی هست که سر میزهایش مشروب سرو می شود. ازاین گلدسته ها و گنبدها در شهر زیاد به چشم می خورد. استانبول شهر مسجدها، کافه ها و رستوران ها است!
این یکی اما صحن مسجدی تاریخی، مشهور و توریست پسند در قلب استانبول است: مسجد سلطان احمد یا مسجد آبی. این مسجد درست در مقابل مسجد معروف دیگری است که احتمالا همگی از کتاب های مدرسه به خاطر داریم اش: مسجد ایاصوفیا. احتمالا از صدر اسلام تاکنون کم تر مسجدی بوده که صحن و سرایش توفیق زیارت خانمی با این کمالات را داشته باشد! بنای مسجد، او و دیگرانی که از اروپا، امریکا، استرالیا و خاوردور آمده بودند شگفت زده کرده بود، و من به این فکر می کردم که اگر مسجد شیخ لطف الله، مسجد شاه ( امام؟!) و مسجد جامع اصفهان را پیش ازاین دیده بودند باز هم مسجد سلطان احمد همین اندازه آن ها را حیران و ذوق زده می کرد؟
آتش
تراژدی
آیا آسمان جاهای دیگر دنیا هم واقعا همین رنگ است؟
دلم برای خودمان می سوزد!
۲۰ اردیبهشت، ۱۳۸۵
نخبه گرایی و باقی ماجرا
من زیاد وبلاگ نمی خوانم اما از همین گردش های کوتاه گاه و بیگاه، در مورد ماجرای لوگوی نوروز امسال، دو-سه نظر مخالف از افرادی خوش فکر و اهل تأمل دیدم. دلیل این مخالفت چه بود؟ به نظرم باید این مخالفت را به نخبه گرایی ایشان نسبت بدهیم. چرا انکار کنیم که واقعیت این است که صحبت کردن و شنیدن در مورد «تاریخ شمشیرهای ایرانی» کار هر کسی نیست و کاری هم نیست که هر جایی یا با هر مقیاس و تیراژی بشود انجام داد. به نظرم اتفاقا برای اذهان عامه مردم باید دست به دامان مفاهیم و موضوعاتی شد که سطحی تر و راحت الهضم تر و جذاب تر اند، چیزی مثل جشنی ملی و باستانی -که عید است ومبدا تاریخ یک ملت- و حواشی آن می تواند پتانسیل تبلیغاتی خوبی داشته باشد برای اولین گام های آشنایی. انکارکردنی نیست که بیشتر آدم ها با مطالبی که راحت تر و سریع تر فهم می شوند بهتر ارتباط برقرار می کنند، خواندن یا شنیدن در مورد تاریخ شمشیرهای ایرانی برای هر کسی جذاب نیست، به عبارت بهتر افراد معدودی در موقعیتی خاص ممکن است واقعا علاقه مند شوند که دراین مورد مطالب جزئی و دقیق را بدانند، خصوصا که آشنایی شان با ایران خیلی کم یا در حد صفر باشد. به هر حال من منکر این نیستم که باید چنین شواهدی را جمع آوری و معرفی کرد، اما این دو پروژه با هم منافاتی ندارند و از دید من حداقل در حال حاضر هر چه پتانسیل موضوع برای تبلیغاتی شدن وپاپیولارایز شدن بیشتر باشد موضوع مناسب تری برای مانور دادن است. نگاهم عوامانه است؟ گفتم که از افتادن در دام نخبه گرایی می هراسم!
۱۹ اردیبهشت، ۱۳۸۵
نامه تاریخی یک رئیس جمهور
2.5
نسل دو و نیم ریسمان مسابقه ی طناب کشی است! عجیب نیست اگر روزی این ریسمان از هم بگسلد و فروبپاشد...
۱۸ اردیبهشت، ۱۳۸۵
صادقانه
درست قبل از گیلانه، «دیوانه از قفس پرید» را دیده بودم که از لحاظ موضوع وجوه مشترکی با گیلانه داشت، اما آن فیلم پرشعار و دیالوگ های سنگین خسته کننده ای که تلاش می کردند حرف های بزرگی را در گوش مخاطب بچپانند کجا و گیلانه کجا! تا حالا دقت نکرده بودم که یک فیلم نامه ی مزخرف اگر با بازیگران صاحب نام ترکیب و اشباع شود چه معجون مضحک و مبتذلی از آب درمی آید!
پیش از این هر دو، «کافه ترانزیت» را دیدم که کم و بیش جالب بود، از این که آن هم شعارهای گل درشت (!) نداشت خوشم آمد. زیباترین سکانس اش هم برای من جایی بود که ریحان برای خودش موسیقی ترکی گذاشته بود و با دستهای گلیِ تا آرنج بالا زده دیوار گلی خانه اش را بالا می برد و دست هایش مثل برف پاک کن ماشین به چپ و راست حرکت می کرد! از خلاقیت فوق العاده ی کارگردان در شکل دادن به این صحنه که چیزی از رقصی زیبا (در چارچوب کلی فیلمی با آن مضمون و فضا) کم نداشت واقعا لذت بردم. چه طور است که دکتر فاضلی از فضای باز برای خلاقیت حرف می زند، آیا ممکن بود بدون محدودیت هایی که بر فیلم ساز ایرانی اعمال می شود چنین صحنه ی بکری تولید بشود؟! تا نظر جامعه شناسان خلاقیت چه باشد؟!
۱۷ اردیبهشت، ۱۳۸۵
رُطب
پ.ن1: اگر بخواهیم تحلیلی بکنیم که به نفع «رطب خورده» باشد می شود این جوری گفت: رطب خورده، عواقب رطب خوردن را می داند، پس حق دارد منع رطب کند لابد!
پ.ن2: کسی چه می داند، اگر دوباره رطبی گیر طب خورده بیاید چه خواهد کرد؟! احتمالا خواهد گفت :«رطب داریم تا رطب»!
پ.ن3: اصلا این جا قضیه اصلی رطب است یا رطب خورده؟!
مادرانه(5) - قورباغه ها و شاهزاده ها
شمرده و با طمأنینه جمله ای درخشان از «اریک برن» نقل کرد: «بچه ها شاهزاده به دنیا می آیند و با اولین بوسه والدین شان قورباغه می شوند». با خارج شدن آخرین کلمه از دهان استاد، آه از نهاد همه برآمد: «واقعاً... واقعاً...». حضار همگی مجرد یا تازه متأهلانی بودند که فرزندی نداشتند. آن ها با این تأیید جانسوز نشان داند که چه قدر احساس «قورباغه شدن» می کنند. من هم جزء آه کِشنده گان بودم، من اما با حسی متفاوت. در آن لحظه انگار تعبیری را که مدتی بود دنبالش می گشتم کشف کرده بودم: بله، من دست اندرکار قورباغه کردن شاهزاده ای بودم -هستم-! یکی از آن میان پرسید:«... و والدین خودشون چی می شن؟» من با مکثی کوتاه جواب دادم:« خودشون قبلا قورباغه شده ان دیگه!». و راستش حالا فکر می کنم نکند والدین برای همین دل شان می خواهد خودشان هم یکی دیگر را قورباغه کنند!!
یادداشتی که چند ماه پیش خواندم و سخت به دلم نشست.
* اریک برن (1910-1970) روانپزشک امریکایی و مبدع روش «تحلیل رفتار متقابل» (Transactional analysis) در درمان های گروهی.
۱۴ اردیبهشت، ۱۳۸۵
شهود
۱۳ اردیبهشت، ۱۳۸۵
طعم پیروزی
۱۱ اردیبهشت، ۱۳۸۵
مادرانه(4) - چشم ها
آن یادداشت برای من جالب توجه بود؛ از آن دست چیزهایی که ذهنم را به خاطر لطافت و پیچیدگی اش درگیر می کند، و برای من سخت تداعی کننده ی حس خاصی بود از همین جنس -شاید- در درون خودم که در موقعیتی بسیار متفاوت تجربه کرده بودم.
زمانی که روزها و ماه ها در تمام لحظات مهمان کوچکی در درونم داشتم که آرام آرام از وجودم مایه می گرفت و می بالید احساس عجیبی داشتم. موجودی وجود داشت که به وجود آمدنش را و ذره ذره ی وجودش را مدیون من بود، استمرار حیاتش و کیفیت حالش به بود و نبود من و حالات من وابسته بود... در آن لحظات من که بودم؟ چه قدر با «خدا» احساس مشترکی داشتم! احساس آفرینندگی! بله! من او را به وجود آورده بودم: من خالق او بودم!
کسی جز «خدا» نمی تواند بفهمد چه می گویم؛ و تنها هر کسی که خلق کردن را تجربه کرده باشد! تجربه ی حسِ فوق العاده و منحصر به فردی بود که عاجزم از توصیف دقیق اش با کلمات. ( خدا و عجز؟!)
پ.ن: این حرف ها بوی خودشیفتگی می دهدآیا ؟! شاید! من اما در تمام آن لحظات و همین حالا نیک می دانستم و می دانم که میلیون ها زن پیش و پس از من این تجربه را داشته اند و خواهند داشت؛ بعضی نه یک بار بلکه بارها، ولی این ذره ای از شکوه و عظمتِ آن حس سترگِ توصیف ناشدنی نمی کاهد و رخصتِ انکارِ وجودش را به تو نمی دهد، حتی اگر غبار عادت پیوسته در مسیر تماشا باشد.
چشم ها را باید شست.
۰۴ اردیبهشت، ۱۳۸۵
مادرانه (3)
از حال دل دیگران بی خبرم، من اما اگر بخواهم با خودم صادق باشم باید بگویم تجربه ی زیسته ی من از «احساس مادرانه» بیش از آن که تحت تأثیر عشق باشد بر محور احساس مسؤولیتی عمیق و گسترده استوار است.
۰۲ اردیبهشت، ۱۳۸۵
۲۴ فروردین، ۱۳۸۵
کلید معما
]...[ معمولا مردم دریافت های خود را زمانی که با قضاوت های بقیه اعضای گروه تناقض دارد، مایل اند نادیده انگارند.»
مأخذ: درآمدی بر جامعه، رابرتسون، یان، بهروان، حسین، مشهد: انتشارات آستان قدس رضوی، 1377.
اول: من
۲۲ فروردین، ۱۳۸۵
سیبستان
پ.ن: جالب این که یکی که ظاهرا از شخصیت های سرشناس وبلاگستان هم هست آمده پرسیده تحصیلات این آقا چیست؟ این همه او راجع به حرفه و فعالیت های پیشینش گفته برای سرکارخانم کافی نبوده و حتما باید عنوان مدرک ایشان را بداند تا به زمینه فکری و تحصیلی و قابلیت های علمی و حرفه ای ایشان پی ببرد و خلاصه سنگ ترازو هنوز همان «مدرک» است از دید سرکارعلیه!
۱۷ فروردین، ۱۳۸۵
برای جامعه
این وبلاگ هم گرچه مخاطبان گسترده ای ندارد اما مایل ام چنین حرکت های داوطلبانه ی کوچک -اما به زعم من ارزشمند- را از طریق همین وبلاگ حمایت کنم. این حرکت ها فقط ارزش فی نفسه ندارند، بلکه مروج ارزش دیگری هم هستند، ارزشی که در هر کار جمعی داوطلبانه و بی چشمداشتی که برای مردم انجام می شود نهفته است. جامعه ی ما سخت نیازمند ترویج این ارزش هست. اینترنت بستر مناسب و کم هزینه ای برای فعالیت تشکل های مدنی مجازی فراهم کرده که با نگاهی خوشبینانه می توان امیدوار بود روزی این تشکل ها در جهان غیرمجازی هم رونق بیشتری بگیرد، راه درازی در پیش است...
سایتی که امروز می خواهم معرفی کنم سایتی است که می خواهد فعالیت داوطلبانه برای تولید محتوای فارسی در زمینه «سرطان» داشته باشد. اطلاعات تکمیلی را در این یادداشت موسس آن بخوانید و اگر مایل به همکاری بودید این فرم را تکمیل کنید.